اوج لذت:
_بابا هوس؟ بچه بازی؟ بابا به سن من میخوره که
نفهمم احساسم چیه؟
بابا نگاهشو به من داد لب زد
_پروا هنوز بچس ، احساساتش جوریه که فکر
میکنه عاشق شده چون فقط محبت برادرانه تورو
دیده فکر کرده عاشقت شده.
#پارت_529
حامد سکوت کرد انگار دیگه جوابی نداشت بده و
نوبت من بود.
سخت بود اما باید حرف میزدم وگرنه حامد رو از
دست میدادم.
سرمو بلند کردم و نگاهم به چشمای حامد افتاد.
ناچار بود و عصبی اینو خوب از چشماش
میفهمیدم.
_بابا من…من بچه نیستم…احساساتم الکی
نیست…من دوستش دارم نه فقط بخاطر محبتایی
که شما میگید برادرانه…احساس من به حامد
واقعیه شاید شما باور نکنید اما… خودش اینو
خوب میدونه.
بابا با هر حرف من بیشتر عصبی میشد.
نفساش تند تر و دستش به لرزش افتاده بود.
بابا هیچ حرفی نمیزد و فقط به زمین خیره شده
بود.
عجیب بود که مامان هم ساکت شده بود چرا هیچ
حرفی نمیزد؟
انگار بابا هم متوجه این قضیه شده بود.
طرف مامان چرخید لب زد
_تو چرا حرف نمیزنی؟ نکنه تو راضی؟
مامان چشماش گرد شد و به خودش اشاره کرد
_من راضی ام؟ معلومه که نیستم…فقط الان
نگران توام…بنظرت بهتر نیست بعدا که حالت
خوب شد حرف بزنین؟
بابا عصبی داد زد
_خودتو گول میزنی؟ تا کی میخوای فرار کنی؟
بچه هات دارن میگن عاشق هم شدن همون بچه
هایی که میگفتی هیچوقت اشتباه نمیکنن!
مامان دستی توی موهاش کشید و لب زد
_چی بگم؟ بزنمشون؟ چیکارشون کنم؟ مگه با
دعوا بحث مشکلی حل میشه؟
بابا سری تکون داد
_تو راست میگی با دعوا و بحث حرف زدن این
موضوع حل نمیشه ، باید از ریشه بکنیمش.
منظور بابا چی بود؟ حامد طرف بابا چرخید لب
زد
_بابا میخوای چیکار بکنیم؟
بابا از جاش بلند شد و طرف حامد رفت.
روبه روش ایستاد و دستشو روی شونه حامد
گذاشت
_این حسی که راجبش حرف میزنید تموم میشه ،
نمیزارم بخاطرش زندگیتونو خراب کنید… بهتره
دیگه یه مدت همو نبینید.
با شنیدن حرف بابا زود از جام بلند شدم پرسیدم
_یعنی چی بابا؟
بابا بدون اینکه نگاهم بکنه همونجور که به حامد
زل زده بود گفت
_حامد دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا… حق
نداری به پروا زنگ بزنی حق نداری ببنیش ، یه
مدت همو نبینید این حس مزخرفتونم تموم میشه.
#پارت_530
حامد دقیقا بعد جمله بابا نیشخندی زد
_بابا فکر میکنی با دور کردن ما از هم همه چی
تموم میشه؟ فکر کردی همو فراموش میکنیم؟
بابا مشخص بود دیگه جون سرپا موندن نداره اما
با لجبازی باز هم وایستاده بود.
_فکر نمیکنم ، مطمئنم خودم کاری میکنم که تموم
بشه.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ، بابا داشت نامردی
میکرد به جفتمون…
بجای اینکه مرحم دردامون بشه بیشتر زخم میزد.
با لحن دلخوری بلند گفتم
_بابا خیلی بی رحمی ، حتی به ما فکرم نمیکنی
نه؟ فقط به فکر آبروی خودتونید؟ حتی نمیگی ما
قراره چی بکشیم؟ بابا من واقعا شمارو نشتاخته
بودم.
با کشیده شدن دستم توسط مامان ساکت شدم.
_پروا ببند دهنتو ، چی داری میگی؟
عصبی دستمو از دست مامان بیرون کشیدم.
انگار دیوونه شده بودم.
_خسته شدم ، از اینکه همش بترسم مخفی کنم
خسته شدم از اینکه همش مقاومت کنم از اینکه
یروز ولم میکنید از اینکه منو از حامد دور کنید
بسه چرا درک نمیکنید…
دیگه نتونستم اونجا بمونم.
به طرف پله ها دوییدم و تند تند بالا رفتم.
_پروا…پروااااا
صدای حامد بود که پشت سر هم صدام میکرد اما
حالم خوب نبود.
باید میرفتم تا کمی آروم میشدم.
از خودم در اومده بودم و مطمئنم بودم که تا یک
ساعت دیگه پیشمون میشدم اما الان اصلا احساس
پشیمونی نداشتم.
از اینکه حرفام زده بودم خوشحال بودم.
صدا هایی از پایین میومد اما واضح نمیشنیدم.
انگار حامد داشت با مامان دعوا میکرد اما نمیدونم
سر چی؟
ما هنوز نگفته بودیم عقد کردیم و وضعمون این
بود.
اگر میفهمیدن حتما مامان هم راهی بیمارستان
میشد.
حالا که فکر میکنم میفهمم حامد برای چی گفت
عقد کنیم ، برای چی توی عروسی جلوی چشم
همه حلقه انداخت…
چون میخواست یه جوری مامان و بابا رو تو عمل
انجام شده بزاره.
اما اون کار زیاد تاثیری نداشت چون هنوزم
میخواستن جدامون کنن از هم…
#پارت_531
***
_پروا باز کن درو…
بی اهمیت به حرف مامان به دیوار سفید روبه روم
زل زدم.
حتی یه عکس العمل ساده هم نشون ندادم.
باز صدای نگران مامان شنیدم
_پروا تروخدا باز کن ، دوروزه غذا نخوردی از
اتاقتم که بیرون نمیای بخدا نگرانتم جان من این
درو باز کن مادر…
راست میگفت ، دوروز بود از اتاق بیرون نمیرفتم
حتی غذا هم نمیخوردم.
یجورایی داشتم بابا رو با این رفتارم تنبیه میکردم
یا شایدم میخواستم دلش به حالمون بسوزه اما انگار
تاثیری نداشت.
تو این دوروز فقط با دوتا شکلات داخل کیفم بودم
و از دستشویی هم آب میخوردم.
همون شب که بابا تعیین کرد که باید از هم دور
بمونیم بعد از بیرون انداختن حامد از خونه بی
رحمانه تلفنم ازم گرفت تا نتونم باهاش هیجوره در
ارتباط باشم.
حتی بهم گفت دانشگاه هم باید با خودش برم و
خودش منو میبره و میاره.
رسما منو شبیه یه اسیر کرده بودن.
و هیچی برام به اندازه دوری از حامد سخت نبود.
_پروا حالت بد میشه تروخدا باز کن این درو ،
الان بابات میاد خونه باز ببینه تو اتاقتی عصبانی
میشه….
برام مهم نبود که عصبانی میشه همونجور که خال
داغون من برای بابا مهم نبود.
_پروا گوشیمو میدم بهت به شرطی که درو باز
بکنی!
با شنیدن جمله مامان چشمام برق زد و خیلی زود
از جام بلند شدم.
نزدیک در رفتم لب زدم
_واقعا میدی؟
مامان با شنیدن صدام ذوق زده گفت
_خدایا شکرت ، اره بخدا میدم فقط این درو باز
کن.
خیلی زود قفل در رو باز کردم و توی چهارچوب
در قرار گرفتم.
مامان انگار که بعد از سالها منو دیده محکم منو تو
آغوشش گرفت
_نصفه جون شدم بخدا ، ببین چقدر لاغر شدی
وااای زیرچشمات کبود شده.
مامان داشت اغراق میکرد من فقط دوروز توی
اتاقم بودم.
_مامان گوشیت بده تروخدا..
سرشو تکون داد و دستشو داخل جیب پیرهنش کرد
_پروا تروخدا قبل برگشتن بابا تمومش کن بفهمه
طلاقم میده بخدا…
لبخندی زدم و بوسه ای روی گونش نشوندم
_چشم چشم مامان مرسی.
زود گوشی از دستش قاپیدم وارد اتاقم شدم.
شماره حامد گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
بعد چند بوق طولانی صدای کلافه حامد توی
گوشی پیچید
_الو مامان
با شنیدن صداش بغضم ترکید
_حامد…
#پارت_532
انگار حامد هم از شنیدن صدای من تعجب کرده
بود.
_پروا تویی؟ حالت خوبه؟ قربونت برم من.
همونجور که اشک میریختم جواب داد
_حامد کجایی؟ دلم خیلی برات تنگ شده.
حامد با لحن ناراحتی لب زد
_پروا من بدتر از توام اما تحمل کن… قول میدم
تموم میشه این دوری.
اشکام با دستام پاک کردم لب زدم
_چرا نمیای دنبالم؟
_پروا میدونم داری ادیت میشی میدونم سخته ، من
دارم همه چیزو درست میکنم پروا قول میدم خیلی
زود همه چی تموم میشه من بابا رو راضی میکنم.
با شنیدن اسم بابا اخمام در هم رفت لب زدم
_حامد بابا هیچوقت اجازه نمیده ، باورت میشه
تلفنم ازم گرفته.
بهم گفت حتی دانشگاهم خودش منو میبره میاره.
حامد انگار همرو میدونست چون خیلی تعجب
نکرد
_پروام آروم باش ، من دارم یه کارایی میکنم بابا
راضی میشه… شده مجبورش میکنم.
با شنیدن صدای زنگ ترسیده لب زدم
_حامد من باید قطع کنم بابا اومد..
_باشه ، پروا ناامید نشو خیلی دوست دارم.
حتی تو حال بدم حامد میتونست خوبم بکنه.
_منم خیلی دوست دارم.
گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و از پله ها
پایین رفتم.
بابا کتش رو در آورده بود و به طرف اتاق
میرفت.
با دیدن من تو جاش ایستاد.
هنوزم بخاطر حرفایی که بهش زده بودم از دستم
عصبانی و دلخور بود.
ترسیده سرم پایین انداختم لب زدم
_سلام بابا
بابا فقط سری تکون داد و زیرلب سلامی گفت.
زود به آشپزخونه رفتم و گوشی مامان بهش پس
دادم.
بیچاره مشخص بود خیلی ترسیده.
_خانم آخر هفته قرار گذاشتم میریم برای
خواستگاری زنگ بزن به پسرت بگو!
با شنیدن حرف بابا سرجام خشک شدم ، از چه
خواستگاری حرف میزد؟
تیز به مامان نگاه کردم که سریع ازم فرار کرد
وارد سالن شد.
صدای مامان توی گوشم پیچید
_انقدر زود قبول کردن؟
بابا کمی مکث کرد و با صدای آرومتری گفت
_اره از قدیم مارو میشناسن دیگه پدرش از من
بیشتر از پسرت تعریف کرد ، همون شب میتونیم
بله برونم بگیریم.
اونا چی داشتن میگفتن؟ میخواستن برای حامد
زوری زن بگیرن؟
مگه قدیم بود که به زور برای کسی زن بگیری یا
شوهرش بدی؟
تموم قدرتم جمع کردم وارد سالن شدم لب زدم
_من اجازه نمیدم برای حامد برید خواستگاری!
#پارت_533
نگاه هردوشون طرف من چرخید.
بابا با اخم و مامان با ترس…
خودم باید میترسیدم اما جسارتی که تاحالا نداشتم
توی وجودم بود.
_پروا برو تو اتاقت!
بابا بود که سعی کرد بود حرفشو به آرومی بگه
اما خیلی موفق نبود.
همین؟ برم تو اتاقم؟ انتظار داشتم داد و فریاد بکنه
یا حتی کتک!
_بابا شما نمیتونید با اینکارتون مارو از هم جدا
کنید ، فقط زندگی یه دختر دیگه رو خراب میکنید.
بابا دستی به ته ریشش کشید رو به مامان گفت
_دست این دخترو بگیر ببرتش تو اتاق ، نمیخوام
حرفی بزنم بزور جلوی خودم گرفتم.
مامان سریع بلند شد و طرفم اومد.
مچ دستم سفت گرفت منو پشت سر خودش کشوند
از پله ها بالا برد.
_پروا بیا اذیتم نکن.
منو داخل اتاق انداخت و خودشم پشتم وارد شد
درو محکم بست.
_تو دیوونه شدی دختره چشم سفید ، میخوای منو
باباتو بکشی؟ چرا زبون به اون دهنت نمیگیری؟
نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم.
بغضم گرفته بود اما الان وقت اشک ریختن و
گریه کردن نبود.
_مامان چرا نباید حرف بزنم؟ چرا باید در برابر
ظلمی که میخواید بهمون بکنید لال بمونم؟
مامان چشماش درشت و تو چشمام زل زد
_ظلم؟ ما داریم بهتون ظلم میکنیم؟ واقعا چشم
سفیدی ، اصلا شما فهمیدید چیکار کردید؟ چرا
مارو درک نمیکنید؟
پوزخندی زدم ، حتی قبول ندارن که کارشون حتی
از ظلم هم بدتره…
_مامان چیو درک بکنیم؟ منو حامد هیچ ارتباطی
با هم نداریم ، بابا اصلا ارتباط خونی نداریم ما
خواهر برادر نیستیم.
چرا شما مارو درک نمیکنید؟ ما فقط همو خیلی
دوست داریم.
مامان عصبی دستی به صورتش کشید
_پروا تو بچه ای درک نمیکنی ، اینکه ارتباط
خونی ندارید باعث نمیشه خواهر و برادر نباشید
ما شمارو با هم بزرگ کردیم هیچ فرقی نزاشتیم.
وقتی من هم مادر توام هم مادر حامد وقتی بابات
هم پدر توئه هم پدره حامد یعنی شما خواهر
برادرید فهمیدی؟
دستمو روی صورتم گذاشتم.
_مامان چطور زمانی که برام خواستگار میاوردید
من بچه نبودم؟
منو حامد خواهر برادر نیستیم حتی اگر مادر و
پدرامون یکی باشه.
#پارت_534
مامان نزدیکم شد و منو روی تخت نشوند.
_پروا میخوای لجبازی بکنی بکن ، میخوای منو
پدرت اذیت بکنی باشه بکن ولی اینو بدون تا وقتی
من و پدرت زنده ایم هیچوقت اجازه نمیدیم تو و
حامد با هم باشید.
ناباور نگاهش کردم ، فکر میکردم مامان منو
درک میکنه.
_من لج میکنم؟ من اذیت میکنم؟ این شمایید که
دارید اینکارارو میکنید.
مامان سرشو برگردوند و پشتشو به من کرد
_هرجور میخوای فکر کن دخترم.
فکری که این دوروز هرلحظه توی سرم بود
بالاخره به لب اوردم
_مامان ، چون من یه بچه پرورشگاهیم نمیخوای
با حامد باشم درسته؟ چون حامد خودت بدنیا
اوردی و میخوای یه دختر با خانواده و خوب
براش پیدا کنی؟
مامان به سرعت طرفم برگشت.
اخماش خیلی بد در هم بود.
با لحن جدی و محکمی گفت
_اگر همین الان نمیزنم توی دهنت چون دلم نمیاد
روی جیگر گوشم دست بلند بکنم وگرنه انچنان
میزدمت تا بفهمی دیگه نباید با من اینجوری حرف
بزنی!
شوکه شدم ، اولین بار بود مامان رو تو این حالت
میدیدم.
_من هیچوقت تورو از حامد جدا نکردم ، بیشتر
دوستت داشتم که کمتر نداشتم.
حق نداری بخاطر یه بچه بازی همه چیزو با
حرفات خراب بکنی پروا.
دیگه طاقت نیاوردم اشکام سرازیر شد.
دست مامان گرفتم ناله کردم
_پس چرا؟ چرا نمیزارید؟ چرا قبول نمیکنید؟
مامان کمی مکث کرد به من زل زد.
انگار داشت فکر میکرد.
_چون تو دختر واقعی منی! شما واقعا خواهر
برادرید.
***
#دانای_کل
با کلافگی حوله رو از دور گردنش برداشت روی
تخت پرت کرد.
طرف کشو رفت و درش رو باز کرد.
تیشرتی بیرون کشید که چیزی از بینش افتاد روی
زمین.
چشماش ریز کرد و خم شد و از روی زمین
برداشت.
نگاهی به عقد نامه توی دستش انداخت.
بدجوری توی سرش بود اینو به خانوادش نشون
بده و پرواش رو بخونش بیاره برای همیشه.
اما میدونست که اگر پدر یا مادرش بفهمن که بی
خبر عقد کردن اینبار حتما اتفاق بدتری میوفتاد.
حامد نمیخواست این ازدواج خراب بشه پس باید
عاقلانه فکر میکرد.
با صدای زنگ گوشیش عقد نامه رو به داخل کشو
برگردوند.
طرف تلفن رفت با دیدن اسم پدرش کمی تعجب
کرد.
دقیقا بعد اون روز نه زنگ زده بود نه اجازه داده
بود به خونه بره…
دکمه سبز لمس کرد جواب داد
_الو بابا
بابا بدون هیچ سلام و احوال پرسی با لحن سرد و
قاطعی گفت
_آخر هفته میریم قراره خواستگاری گذاشتم با
حاج فتح الله ، میای همه چیو تموم بکنی یا نه؟
#پارت_535
چشماش درشت شد.
باورش نمیشد باباش قصد داشت همچین کاری
بکنه.
مگه بچه بود که پدرش میخواست با زن گرفتن
همه چیو تموم بکنه؟
اخماش درهم رفت و با صدای محکمی گفت
_هیچی تموم نمیشه ، من خواستگاری نمیام مگر
اینکه اون خواستگاری عروسش پروای من
باشه…
صدای عصبی باباش توی گوشش پیچید
_ساکت شو پسره احمق داری زندگیه هممون
خراب میکنی!
حامد پوزخندی زد و گفت
_اونی که داره همه چیو خراب میکنه
شمایی…بابا حتی اگر شما اجازه هم ندید وقتی کل
فامیل بفهمن دیگه نمیتونید کاری بکنید.
پدرش با شنیدن این حرف حامد سنگینی چیزی
روی قلبش حس کرد.
میترسید از روزی که همه بفهمن پسرش روی
خواهرش چشم پیدا کرده.
بقیه که نمیدونستن پروا خواهر واقعیه حامد
نیست.
تهدید وار لب زد
_حامد پای به اون روزی که کسی باخبر بشه ،
دیگه هیچوقت منو نمیبینی…پروارم میفرستم جایی
که هیچوقت نتونی پیدا کنی پس حواستو جمع
بکن..
حامد هیچوقت این روی پدرش رو ندیده بود.
حتی فکر میکرد اگر کسی توی این رابطه کمکش
بکنه پدرشه و قبل کفتن بیشتر مادرش میترسید.
با شنیدن بوق های متعدد متوجه شد پدرش تلفن
قطع کرده.
عصبی گوشی رو پرت کرد که خوش شانسانه
روی تخت افتاد.
به طرف وسایل روی میز رفت و همرو پخش
زمین کرد.
بدجوری پدرش عصابش رو بازی گرفته بود.
مشتش رو دیوار زد و بعدش سرشو به پشتش تکیه
داد.
تند تند نفس میکشید و سعی داشت آروم بشه..
با صدای زنگ در عصبی فحشی به شخص پشت
در داد از اتاق خارج شد.
بدون اینکه حتی نگاه بکنه درو باز کرد.
_سلام داداش چطوری؟ چه خبر؟
نوید بود که برای بهتر کردن حال رفیقش که این
چندروز بدجوری تو خودش بود به دیدنش اومده
بود.
حامد بی اهمیت به نوید به اتاقش برگشت تا چیزی
تنش بکنه…
نوید هم پشت سرش وارد شد
_داداش یه جواب بدی چیـ…
هنوز حرفش تموم نشده بود که وارد اتاق شد.
با دیدن وسایل خورد شده روی زمین و بازار شام
اتاق اوووو بلندی کشید
_خب مثل اینکه بابات قشنگ دیوونت کرده…
#پارت_536
حامد باز هم حرفی نزد و فقط تیشرتش رو تنش
کرد.
از اتاق بیرون زدن.
به سالن رفت و روی مبل لم داد و سرشو به پشتی
مبل تکیه داد.
نوید روبه روش نشست و لب زد
_تعریف کن بگو ببینم چی شده باز…
حامد همونجور که چشماش بسته بود نیشخندی زد
گفت
_آخر هفته برام قراره خواستگاری گزاشتن بابام
زنگ زده میگه میای همه چیو تموم کنی یا نه؟
انگار من بچم که بزور میخواد با زن گرفتن
همچیو فراموش کنم.
نوید هم از رفتار پدر حامد متعجب بود.
اوایل درک میکرد که چه حسی داره اما وقتی
حامد قضیه رابطه حامد و پروا رو گفت رفتار
های پدرشون کمی زیادی میومد بنظرش…
_حامد چرا بهشون نمیگی عقد کردین و قال قضیه
رو نمیکنید؟
حامد تکیشو از مبل گرفت و به نوید چشم دوخت
_فکر میکنی خودم بهش فکر نکردم؟ هزاربار
گفتم برم همه جیو بگم تموم کنم اما نمیتونم
میترسم…
نوید با شنیدن کلمه آخر حامد چشماش درشت شد.
حامد و ترس؟ عجیب بود.
_از چی میترسی؟ از بابات؟
حامد کلافه دستی به ته ریشش کشید
_از مرگ و زندگیش…دکتر گفت قلبش خیلی
ضعیف شده اگر یه خبر بد دیگه بشنوه تموم
میکنه…تازه با شنیدن این خبر فقط بابام نیست
اینبار مامانمم سکته میکنه…
نوید حالا که فکر میکرد از نظرش ترس حامد
منطقی بود و باید فکری درست میکردن…
***
#پروا
نگاهمو به انگشتر جواهری که وسطش نگین آبی
همرنگ چشمام بود دوخته بودم.
چقدر زیبا بود ، کاش اینجوری اینو از حامد
نمیگرفتم کاش ادامه اون شب خوب میشد.
دستم رو هی عقب جلو میکردم و لبخندی به
انگشترم میزدم.
لحظه ای فکر برگشت به یک ساعت پیش که
مامان اون حرف زد.
فکر میکرد من بچه ام!
میخواست با یه دروغ همه چیو تموم کنه…
اون لحظه نتونستم بگم که تست DNAای که ما
برای ازدواجمون گرفتیم نشون داد منو حامد
خواهر برادر نیستیم اما جوابش رو دادم.
جوری که خودش بفهمه نمیتونه با این دروغ منو
از حامد جدا بکنه.
کاش میشد حامدو ببینم براش تعریف کنم که برای
جدا کردنمون چه کارا که نمیکردن.
با خوردن چیزی به شیشه اتاق ترسیده تو جام
پریدم.
چی بود؟
زود از جام بلند شدم طرف پنجره رفتم.
پرده رو کنار زدم و با دیدن قامت حامد توی کوچه
لبخندی روی لبم نشست.
انقدر ذوق زده بودم که میتونستم از همین جا پایین
بپرم و برم بغلش کنم.
دستش که توی جیبش بود بیرون آورد و با لبخندی
برام دست تکون داد.
#پارت_537
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دستمو تکون دادم و کنار پنجره نشستم.
کاش میشد برم پیشش و باهاش حرف بزنم.
حالشو بپرسم میدونستم که اونم خوب نیست.
به ماشینش تکیه داد و همونجور زل زدیم به هم.
همین نگاه هاهم کلی حرف داشت..
چشمم به ساعت افتاد ، هنوز خیلی دیروقت نبود.
پنجره رو باز کردم ، حتی نمیدونستم صدام میره
از اینجا یا نه…
_حامد
نگاهش به لبام بود و انگار بیشتر قصد داشت لب
خونی بکنه.
اما خب از این فاصله خیلی سخت بود.
نفس عمیقی کشیدم با صدای کمی بلندی گفتم
_فردا بیا دانشگاه
تکیشو از ماشین برداشت بیشتر دقت کرد.
دوباره حرفم تکرار کردم
_فردا صبح بیا دانشگاه..
اینبار فهمیده بود.
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
با شنیدن صدای پایی سریع پنجره رو بستم و پرده
رو کشیدم روی تخت نشستم.
کتابمو دستم گرفتم و مشغول نکاه کردن بهش شدم.
در اتاق باز شد و مامان همراه سینی وارد اتاق
شد.
_اون کتاب بزار کنار بیا یه چیزی بخور شامم که
نخوردی.
اشتها نداشتم ، یعنی نزاشته بودن که اشتهایی
بمونه.
_نمیخورم مامان
بی اهمیت به حرفم سینی روی میز کنار تخت
گذاشت و کتاب از دستم گرفت.
_حامد دم در دیدم.
شوکه شدم.
زود تو جام نشستم و سعی کردم آروم باشم تا
سوتی ندم.
_چی؟
مامان سری با تاسف تکون داد
_داشتم شامتو میکشیدم از پنجره آشپزخونه دیدم
که به ماشینش تکیه داده و داره اتاقتو نگاه میکنه.
میترسیدم به بابا حرفی بزنه و سعی داشتم هنوزم
مخفی کنم
_من ندیدمش حتما اشتباه میکنی!
اون حرف مامانش منم ترسوند واقعا
ولی چقد گناه دارن
چه گرفتاریه اخه🥲
هردوشون حق دارن هم پدر مادرشون هم پروا و حامد
ممنون تز قاصدک
مگه تو عروسی خیلی از فامیلیاشون نفهمیدن,دیگه مثلا میخوان چی رو مخفی کنن?🤔😏
دیشب پارت جدید و خوندم و خوابیدم
تا صبح داشتم خواب میدیدم ک دارم با مادر پدرم بحث و دعوا میکنم😕😂
چرا پارت ندادی امرو؟ کلی منتظر موندیم