رمان اوج لذت پارت ۱۶۰

4.3
(175)

 

اوج لذت:

روی تخت نشستیم و به هم تکیه دادیم.

_تو چیکار میکردی؟ خیلی وقته خبری ازت

نداشتم.

محبوبه آهی کشید لب زد

_آخر این ماه بلیط گرفتم دارم میرم کانادا…

تازه یادم افتاد که محبوبه راجب این قضیه توی

عروسی حرفایی زده بود.

سریع طرفش چرخیدم

_چرا؟ چر میخوای بری؟

محبوبه سرشو به پشتی تخت تکیه داد

_چون دارم میمیرم!

 

 

با تموم شدن جملش چشمام درشت شد و زبونم بند

اومد.

چی داشت میگفت؟

 

#پارت_556

دستی به صورتم کشیدم و با چهره ای شوکه شده

لب زدم

_یعنی…یعنی چی؟

محبوبه دستشو روی سرش گذاشت

_مریضم ، تومور دارم.

 

 

هیع کشیدم و دستم روی دهنم گذاشتم.

چرا آدمای اطراف من انقدر خونسرد بودن؟

_محبوبه تو جدی داری میگی؟

_بنظرت جفتمونم تو وضعیتی هستیم که بخوام

شوخی کنم؟

بغضم گرفته بود دوباره اما نمیخواستم با دیدن

اشکام بیشتر ناراحتش کنم.

_اما خب خوب میشی دیگه مگه نه؟

شونه ای بالا انداخت لب زد

_نمیدونم ، قراره برم اونجا تا ببینم زنده میمونم یا

خوب میشم.

_چرا پس تنها میری؟ خاله یا بابات؟

 

 

نگاهشو طرفم چرخوند

_خودم خواستم که نیان ، پروا مامان خودش تازه

مریضیش خوب شده اینجا خیلی خوشحاله دلم

نمیخواد بیاد اونجا و منو مریض ببینه نمیخوام اگر

ُمردم تنها باشه اینجا حداقل مامانت هست دایی

هست!

دیگه نتونستم تحمل بکنم و اشکام سرازیر شد.

توی بغلم کشیدمش

_خفه شو تو هیچیت نمیشه ، حالت خوب میشه

برمیگردی..

محبوبه حرفی نزد و فقط خندید.

_محبوبه ، نوید…تو از اون خوشت نمیاد؟

ازم فاصله گرفت و دوباره سرشو تکیه داد

 

 

_میاد ، خیلی ازش خوشم میاد…اما این چیزیو

عوض نمیکنه من ممکنه بمیرم و دلم نمیخواد یکی

دیگه رو درگیر بکنم.

اولین بار بود که انقدر راحت باهام حرف میزد و

اعتراف میکرد.

دلم به حال جفتمون سوخت…

محبوبه تا شب پیشم موند و کلی حرف زدیم و بعد

پدرش اومد دنبالش رفت.

خیلی برام عجیب بود که من یه دختر ۱۹ساله و

محبوبه هم یه دختر ۱۸ساله انقدر تو این سن

سختی بکشیم انقدر عذاب بکشیم.

بعد از بدرقه کردن محبوبه خواستم دوباره به اتاقم

برم که حرف بابا مجبورم کرد وایستم.

 

 

_چشمات چرا قرمزه؟

باید میترسیدم؟ باید قایم میکردم؟ یا باید خجالت

میکشیدم؟ پس چرا هیچکدوم از این احساس ها

درونم نبود.

طرف بابا چرخیدم لب زدم

_چون گریه کردم.

 

#پارت_557

بابا اخمی کرد و نزدیکم اومد

_چرا؟ محبوبه حرفی زد؟

 

 

پوزخندی روی لبم نشست ، بابا میخواست جوری

نشون بده انگار خبر نداره حالم بده چندروزه…

_نه ، من چندروزه ناراحتم گریه میکنه عجیبه که

مامان خبر داره اما شما نمیدونستی بابا…

بابا دستی به موهاش کشید.

از حاضر جوابیم خوشش نیومده بود.

_پروا ، من پدرتم هرکاری بکنم برای اینه که

صلاحتو میخوام چرا فکر میکنی دشمنتم؟

سرمو کج کردم

_من که حرفی نزدم بابا فقط گفتم ناراحتم ، حالام

اگر اجازه بدید میخوام برم اتاقم..

_برو

 

 

بابا هم اخمو بود هم مهربون انگار خودش هم

نمیدونست چطور باید رفتار بکنه…

***

_پروا مادر بیا شام بخور…

طرف مامان که وارد اتاق شده بود برگشتم

_نمیخورم شما بخورید..

مامان اخمی کرد و لب زد

_یعنی چی نمیخورم؟ پروا میدونی چقدر لاغر

شدی؟ بدنت ضعیف شده.

پوزخندی زدم و رو گرفتم

_مامان برو اینارو به بابا بگو ، دلیل همه اینا

باباست تروخدا ولم کن…

 

 

مامان آهی کشید و از اتاق بیرون رفت درو بست.

روی تخت دراز کشیدم و سرمو زیر پتو کردم که

صدای پیام گوشیم اومد.

سرمو از پتو بیرون اوردم و گوشی از روی میز

پاتختی برداشتم و با کلافگی به صفحه نگاه کردم.

با دیدن اسم حامد روی صفحه که بهم پیام داده بود

سریع از روی تخت پریدم.

سریع شمارش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم

_مشترک مورد نظر خاموش میباشد..

عصبی داد زدم

_لعنت بهت..

دوباره و دوباره شماره رو گرفتم و بازم همون

صدای مزخرف…

 

 

وارد صفحه پیام ها شدم تا ببینم چی فرستاده.

یه فایل صوتی بود..

با استرس روی تخت نشستم.

میترسیدم بازش بکنم ، نکنه توی اون فایل گفته

باشه که رفته و منو دیگه نمیخواد؟

نکنه بگه بابا مجبورش کرده منو ترک کنه؟

نفس عمیقی کشیدم و زدم فایل پخش بشه.

|──── ♫♩♪♩♫ ────|

قول می َدم بهت عزیزم

ما یه روزی دور شیم از هم

تو ِدلت تنگ میشه فوقش

َولی من میمی َرم ِعشقم

────

 

 

دستی که نبافه موتو

چشمی که نبینه روتو

به چه دردی میخوره این

شهر بارونیه بی تو ؟

فرق تو با بقیه خیلیه خیلی

بیا جون ازم بخواه دل چیه لیلی

َمن َسر َهر قولی که بهت دا َدم هستم

ِدل یه شهرو َسر عشقت شکستم

────

فرق تو با بقیه خیلیه خیلی

بیا جون ازم بخواه دل چیه لیلی

َمن َسر َهر قولی که بهت دا َدم هستم

ِدل یه شهرو َسر عشقت شکستم

|──── ♫♩♪♩♫ ────|

 

 

 

#پارت_558

***

آهنگ برای بار هزارم دوباره شروع به خوندن

کرد.

دیگه هر تیکش رو از بر بودم.

با هر لحظش اشک ریختم.

_پروا مادر بیدار نشدی هنوز؟

روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه

میکردم.

از بین پرده ها مشخص میشد هوا روشن شده.

 

مامان در اتاق رو باز کرد و با دیدن من تو اون

حالت هیع کشید.

_پروا این چه وضعیه؟ نگو که از دیشب بیداری؟

هیچ تکون نخوردم و عکس العملی نشون ندادم.

مامان زود وارد اتاق شد و گوشه تخت نشست و

دستش به صورتم کشید.

_چقدر بدنت داغه پروا..

گوشیم برداشت آهنگ رو قطع کرد.

دستمو گرفت و منو بزور روی تخت نشوند.

_الهی من بمیرم شماهارو تو این وضعیت نبینم.

دستش زیر چشمام کشید و لب زد

 

 

_زیاد چشمات کبود شده ، سفیدی چشمات خون

افتاده پروا داری چیکار میکنی با خودت؟

انقدر اشک ریخته بودم که دیگه نمیتونستم گریه

کنم.

سرم روی شونه مامان گذاشتم

_ خیلی دلم براش تنگ شده.

مامان سرمو نوازش کرد

_پروا مادر میدونم اما تو خیلی دختر قوی هستی ،

نباید انقدر زود خودتو ببازی تو دختر منی…

_مامان چرا منو حامد نباید با هم باشیم؟

انگار از جای سختی وارد شده بودم.

 

 

از نوازش کردنم دست کشید.

_پروا تو فکر کن در آینده ازدواج میکنی و بچه

دار میشی و به همه میگی اینا بچه های منن بگی

اینا خواهر و برادرن و هروز هزاربار برای

داشتن همچین بچه هایی خداروشکر بکنی…بعد

وقتی بزرگتر شدن و تُـو و کل اطرافیانتون اون

دوتارو خواهر برادر میدونن اما یهو بچه هات

بیان بهت بگن ما همو دوست داریم و میخوایم باهم

ازدواج کنیم پروا چیکار میکنی؟ خیلی راحت قبول

میکنی؟ برات سخت نیست؟

از مامان جدا شدم و به چشماش خیره شدم

_مامان یادتون رفته که من بچه شما نیستم؟ من با

شما ارتباط خونی ندارم من و حامد به هم ارتباط

خونی نداریم…

 

 

مامان اخمی کرد و دلخور نگاهم کرد

_اگر بچه ما نیستی چرا منو مامان صدای میکنی؟

چرا با مایی؟

نمیخواستم مامان رو ناراحت بکنم و میدونستم که

از من بیشتر روی این قضیه حساسه..

_ببخشید مامان من بچه شمام نمیخواستم اونجوری

بگم اما بازم با حامد ارتباط خونی ندارم که نتونم

باهاش باشم.

 

#پارت_559

مامان کمی مکث کرد و دوباره سوالشو تکرار

کرد

 

 

_جواب منو بده یه روز اگر بچه هات که یکیشونم

حالا به فرزندی گرفته باشی اما خودت با جون دل

دوتا بچتو کنار هم بزرگ کرده باشی و بهشون

کفتی شما خواهر برادرید وقتی بیا بگن همو

دوست داریم چیکار میکنی؟

بدون حتی لحظه ای فکر جواب دادم

_هیچکاری نمیکنم حتی حمایت میکنم تا اونا به هم

برسن چون خب همو دوست دارن دیگه بقیش مهم

نیست…

مامان خنده ای کرد و لب زد

_هیچوقت نمیتونی درک بکنی چون تو این شرایط

نیستی و فقط به فکر خودتی..

دستمو به صورتم کشید و با حرص گفتم

 

 

_شمام هیچوقت مارو درک نمیکنید نمیبنید که

چجثری همو دوست داریم…

مامان از جاش بلند شد و بوسه ای روی سرم زد

_نمیدونم دیگه چی بگم خدا خودش هرچی صلاح

بدونه همونو برامون رقم میزنه.

با لجبازی دستامو جمع کردم گفتم

_من و حامد به هم میرسیم.

مامان حرفی نزد و سمت در رفت.

قبل از خروج طرفم برگشت

_بگیر بخواب یکم حالت بد میشه…

نگاهی به ساعت انداختم هفت صبح بود.

_ساعت یازده کلاس دارم لطفا بیدارم کن مامان.

 

 

_امروز دانشگاه نرو نخوابیدی..

توی تخت دراز کشیدم پتو رو روی خودم انداختم

_امتحان دارم باید برم الان یکم میخوابم خوب

میشم.

مامان باشه ای کفت و بعد از خاموش کردن چراغ

از اتاق خارج شد.

امتحان و دانشگاه همش بهونه بود ، میخواستم برم

دنبال حامد تا شاید بتونم یجوری ببینمش…

اما نیاز به کمی خواب داشتم چون سردرد بدی

گرفته بودم.

 

 

گوشیم برداشتم و دوباره اهنگ رو پلی کردم

چشمام بستم و کم کم چشمام گرم شد و به خواب

فرو رفتم…

***

_سلام خانم آقای دکتر تشریف دارن؟

دختر جوون که چهر ساده ای داشت نگاهی بهم

انداخت لب زد

_خیر هنوز نیومدن ، شما وقت قبلی داشتین؟

دستی به مقنعه ام کشیدم و موهای پریشونم داخل

دادم

_خیر من بیمار نیستم باهاشون کار شخصی دارم.

 

 

دخترک سری تکون داد

_اسمتون چیه؟

_پروا کیانی

 

#پارت_560

داخل دفترش چیزی نوشت و به صندلی ها اشاره

کرد

_لطفا منتظر بشینید خیلی زود میان.

تشکری کردم و روی صندلی نشستم.

هیستریک وار پامو تکون میدادم و روی زمین

ضرب میزدم.

 

 

از صبح دنبال حامدم ، اول به خونش رفتم اما

کسی درو باز نکرد بعدش به مطبش رفتم اونجا هم

بسته بود کلا…

بیمارستان نمیتونستم برم چون آدرسش رو نداشتم

و تنها کسی که به ذهنم رسید نوید بود.

بهش زنگ زدم و وقتی جواب نداد تصمیم گرفتم

به مطبش بیام.

حتی آدرس مطب رو هم از اینترنت برداشته بودم.

نمیدونم چقدر منتظر بودم که بالاخره در باز شد و

نوید وارد مطب شد.

تمام بیمارایی که داخل سالن نشسته بودن با

خوشرویی بهش سلام کردن.

 

 

نوید هنوز منو ندیده بود سلامی به منشی کرد و

خواست به اتاق بره که زود از جام بلند شدم.

منشی رو به نوید گفت

_آقای دکتر این خانم…

قبل اینکه حرف دختره تموم بشه طرف نوید رفتم

و صداش کردم

_نوید

با شنیدن صدام طرفم برگشت ، چشمام گرد شده

بود و انگار اصلا انتظار دیدنم رو نداشت.

_پروا ، تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاه غمگینم به چشماش دوختم که انگار متوجه شد

دردم چیه.

 

در اتاقش رو باز کرد و اشاره کرد وارد بشم و رو

به منشی گفت

_بعد از ایشون به ترتیب بفرستین تو..

وارد اتاق شدم و نوید درو بست.

نوید طرفم چرخید اشاره کرد بشینم.

به حرفش گوش کردم و خودشم روبه روم نشست

_چیزی میخوری بگم برات….

_نوید من نیومدم اینجا چیزی بخورم ، میخوام

بدونم حامد کجاست؟

نوید سرشو تکون داد شونه ای بالا انداخت

_من نمیدونم.

 

 

چشمام ریز کردم و بهش خیر شدم

_تو؟ تو نمیدونی حامد کجاست؟ شما رفیق

صمیمید امکان نداره بی خبر باشید از هم…نوید

تروخدا بگو کجاست من حالم خوب نیست سه

روزه انقدر گریه کردم دیگه چشمام داره در

میاد…

 

#پارت_561

نوید با ناراحتی نگاهم کرد و دستشو توی موهاش

کشید

_پروا بخدا دروغ نمیگم ، من از حامد خبر ندارم.

آخرین بار که باهاش حرف زدم همون شبی بود

که بابات تورو برگردوند خونه بعدش دیگه حرف

نزدیم.

 

 

داشت راست میگفت؟ خیلی خونسرد بود و نشوند

نمیداد که استرس داشته باشه…

_یعنی چی؟ خب تو نگرانش نشدی؟ نگفتی یه

زنگ بزنم بهش برم ببینم خوبه یا نه؟

دستاشو روی پاش کذاشت لب زد

-چرا هم زنگ زدم هم رفتم خونش اما کسی نبود

با باباتم حرف زدم خبری نداشت و گفت پیگیری

نکنم منم گوش کردم.

بابا ، همش کاره بابا بود اون حامدو فرستاده بود.

میدونستم اما حالا مطمئن بودم.

چقدر بابام بی رحم شده بود.

بغضم گرفته بود.

 

 

حالا باید چیکار میکردم؟

_نوید من چیکار بکنم؟ حامد منو ول کرده…

نوید از جاش بلند شد ، کمی مکث کرد لب زد

_نه حامد اینکار نکرده… امکان نداره حامد تورو

ول بکنه اون عاشق توئه…اگر میخواست ولت

بکنه اصلا عقدت نمیکرد..

قطره اشکی از چشمم افتاد نالیدم

_پس کدوم گوری رفته منو اینجا گذاشته؟

اینجوری حرف میزدم اما خودمم خوب میدونستم

فقط بخاطر دلتنگیم بود.

نوید طرفم اومد و کنارم نشست.

دستشو روی شونم گذاشت لب زد

 

 

_پروا حامد زود برمیگرده انقدر خودتو اذیت

نکن.

نوید یه چیزی میدونست وگرنه چطور انقدر

مطمئن حرف میزد.

_نوید تو میدونی حامد چرا رفته کجا رفته چرا به

من نمیگی؟ نمیبینی حالمو؟

نوید چنگی به موهاش زد

_نمیدونم اما حامد میشناسم احتمالا یه جندوقت

رفته تا فکر بکنه نیاز داشته تنها باشه پروا تو

خودتم میشناسی میدونی که بعضی اوقات یهویی

غیب میشد..

دروغ داشت میگفت.

مطمئن بودم ، حامد اصلا از این رفتار ها نداشت.

هیچوقت بی دلیل غیبش نمیزد.

 

 

مخصوصا تو همچین شرایطی امکان نداشت.

دیگه فهمیده بودم از نوید چیزی در نمیاد و فقط

میخواد با دروغ دست به سرم بکنه.

میخواستم برم اما قصد داشتم قبلش راجب محبوبه

هم بگم..

از نوید ناراحت بودم اما من اینکارو فقط بخاطر

محبوبه میکردم.

شاید از نظر اون اشتباه بود اما حس میکردم اگر

نوید رو کنارش داشته باشه امیدش برای خوب

شدن بیشتر باشه.

_نوید محبوبه رو دوست داری؟

 

#پارت_562

 

 

نگاهش روی من ثابت شد.

انگار اصلا انتظار پرسیدن این سوال رو نداشت

اونم تو این موقعیت…

_چی میگی پروا؟

هیچ تغییری توی رفتارم ندادم و دوباره سوالم

پرسیدم

_محبوبه رو دوست داری؟

بهم زل زده بود ، سعی داشت بفهمه قصدم از

پرسیدن سوالم چیه..

وقتی مکثشو دیدم ادامه دادم

_اینو میدونم که خوشت میاد ازش اما میخوام

بدونم واقعا دوستش داری یا فقط برای سرگرمی و

چندوقت بعد از بین میره؟

 

 

دستی به ته ریشش کشید و زیر چونش خاروند

_دوستش دارم اما خب اون و من نمیشه ، یعنی

خب من سنم بالاست و اون حتما اینو قبول

نمیکنه…

همین که فهمیده بودم دوستش داره برام بس بود.

بقیش دیگه به من ربطی نداشت و بین خودشون

بود.

_با اینکه تو به من کمک نکردی و بهم دروغ

گفتی اما من بهت کمک میکنم اما نه به خاطر تو

بخاطر محبوبه چون دوست صمیمیه…

نوید خواست حرفی بزنه که دستمو بالا آوردم به

حرفام ادامه دادم

 

 

_محبوبه مریضه تومور مغزی داره و آخر این ماه

داره برمیگرده کانادا ، حالش خوب نیست اگر

واقعا دوستش داری کنارش باش…

با تموم شدن حرفم از جام بلند شدم.

نوید شوکه شد بود.

خب شاید نباید انقدر یهویی بهش میگفتم که

مریضه اما راه دیگه ای نبود و انقدر ناراحت بودم

که آماده مقدمه چینی نبودم.

خواستم از کنارش رد بشم که زود بلند شو و

جلومو گرفت

_محبوبه راجب من چیزی بهت نگفت؟

سرمو کج کردم و لب زدن

_چی باید میگفت؟

نوید کلافه دستی توی موهاش کشید

 

 

_پروا خودت میدونی دارم چی میگم ، حرفی نزده

یعنی؟

باید میگفتم محبوبه هم دوستش داره؟ درست بود

اینکار؟

اگر من جای محبوبه بودم دلم میخواست کسی که

دوستش دارم تو این لحظه ها کنارم باشه..

_می ترسه…میترسه اتفاقی براش بیوفته برای

همین نمیخواد تورو درگیر بکنه اما خیلی خوب

میدونم که بی احساس نیست.

ناخودآگاه دیدم که لبش کش اومد.

_پروا مریضیش خیلی پیشرفت کرده؟

شونه ای بالا انداختم

_نمیدونم حرفی نزد راجبش…

 

#پارت_563

نوید سری تکون داد سمت میزش رفت

_ حامد باید معاینش کنه.

تلخندی زدم

_من میرم.

حامد نمیخواست منو بیینه…

اون واقعا منو ول کرده بود.

رفتار های نوید نشون میداد که حامد تنبیهش کرده

که حرفی نزنه تا نگه کجاست.

سمت در رفتم که نوید صدام کرد.

_پروا ممنونم خوبیتو هیچوقت فراموش نمیکنم.

 

 

طرفش کرخیدم و با بغض توی چشماش زل زدم

_منم امروزو این لحظه هارو هیچوقت فراموش

نمیکنم.

لحنم پر از کنایه بود.

چرا حرف نمیزد چرا نمیگفت تا من آروم بشم؟

حامد اگر برنگردی هیچوقت نمیبخشمت.

از مطب بیرون زدم و سرگردون خیابونا شدم…

***

_پروا پیرهن قرمزتو بپوش اون قشنگ تره..

بی اهمیت به حرف مامان پیرهن سیاهم از داخل

کمد در آوردم.

مامان با دیدنش اخمی کرد

 

 

_این چیه؟ مگه میخوای بری عزاداری؟ رنگی

بپوش.

جلوی آینه ایستادم لباس جلوی خودم گرفتم

_من عزادارم مامان شما خودت رنگی بپوش…

مامان با حرص سری تکون داد و نزدیکم شد

_پروا تمومش کن دیگه دو هفتس زانو غم بغل

گرفتی امشب همه جوونا رنگی میپوشن…

لباس روی تخت انداختم و با لجبازی طرف مامان

چرخیدم

_اون جوونا خوشحالن زندگی خوبی دارن

خانوادشون اونارو از کسی که دوست داره دور

نمیکنن…

هنوز حرفم تموم نشده بود که بابا وارد اتاق شد.

 

 

این چندوقته خیلی با محبت باهام برخورد کرده بود

و هرچیزی که میخواستم برام فراهم میکرد اما

رفتار من عوض شده بود ده دختر یکی یدونه بابام

نبودم و باهاش قهر کرده بودم.

_پروا صداتو روی مادرت بلند کردی اینجوری؟

ساکت شدم و به بابا زل زدم.

حالا میخواست دعوام بکنه؟ چه بهتر حداقل

اینجوری کمتر عذاب میکشیدم.

مامان سریع جلوی بابا ایستاد لب زد

_علی عصبانی نشو حالش خوب نیست ول کن.

بابا نفس عمیقی کشید و به در اشاره کرد

_برو بیرون

مامان نگاهی به من و بابا انداخت

_چرا؟

 

 

بابا دست مامان گرفت و با لحن آرومی گفت

_برو میخوام باهاش حرف بزنم.

مامان درمونده نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.

بابا نزدیکم شد و اشاره کرد روی تخت بشنیم و

خودشم کنارم نشست.

_چرا انقدر عصبانی؟

 

#پارت_564

پوزخندی زدم و نگاهش کردم

 

 

_تازه میپرسید چرا عصبانیم؟ باید از خودتون

بپرسید.

بابا اخمی کرد و لب زد

_من کاری نکردم که تورو عصبانی بکنم.

متعجب به بابا خیره شدم

_کاری نکردید؟

سرشو به نشونه نه تکون داد لب زد

_نه شما بودید که منو خیلی عصبانی کردید اما

من بازم کاری نکردم پس این رفتاراتو تمومش

بکن.

پوزخندی زدم میخواست منو بترسونه؟

_بابا من دیگه نمیترسم از هیچی ، من حامد خیلی

دوست دارم حتی با اینکه شما مارو از هم جدا

کردید…

 

 

بابا چشماشو بست دستاشو روی چشماش گذاشت

_من نمیخواستم حرفی بزنم تا دلت نشکنه اما دیگه

میگم که بدونی من جداتون نکردم درسته

نمیخواستم باهم باشید اما من جداتون نکردم این

انتخاب خوده حامد بود.

سرمو تند تند تکون دادم

_امکان نداره بابا ، حامد منو ول نمیکنه..

بابا دستشو روی سرم کشید و با مهربونی گفت

_پروا دخترم تو حامد هیچوقت نمیتونستید با هم

باشید حامد اینو زودتر فهمید.

داشت دروغ میگفت ، باور نمیکردم حامد منو ول

نمیکرد.

 

 

بابا از جاش بلند شد و طرف در اتاق رفت بازش

کرد.

قبل اینکه خارج بشه لب زد

_پروا دخترم حامد دوهفتس که از ایران رفته

فراموشش کن خودتو عذاب نده…

فراموشش کنم؟ چه مسخره…

چطور میتونستم کسی که از وقتی خودمو شماختم

کنارم بوده رو فراموش کنم؟

همین که بابا از اتاق خارج شد صدای مامان پشت

بندش شنیدم.

_چرا اینجوری میگی به بچه؟ همینجوریش داغون

شده این چندوقت بزار خودش یواش یواش کنار

بیاد…

و صدای بابا رو در جوابش شنیدم که گفت

 

 

_چرا فکر میکنی من میخوام اذیتش کنم؟ بخدا منم

پدرشم دوستش دارم دلم نمیخواد عذاب بکشه برای

همین دارم تلاش میکنم کمکش بکنم..

مامان جوابی به بابا نداد صدای پاهایی رو شنیدم

که از پله ها پایین رفتن.

مامان دوباره وارد اتاق شد و نزدیکم اومد

_پروا مادر غصه نخوریا همه چیز درست میشه.

درگیر حرف بابا بودم.

حامد از ایران رفته؟ واقعا رفته بود یعنی؟ تنهام

گذاشته بود؟

پس اون آهنگ لعنتی که فرستاد چی بود؟ من نشده

تو این دو هفته یک روز اونو گوش نکرده باشم.

 

 

انقدر ناراحت بودم که حالت تهوع گرفته بودم و

سرم درد میکرد.

_ من نمیام.

 

#پارت_565

مامان سرمو تو آغوش کشید و صورتم نوازش

کرد.

_نمیشه اصلا حرفشم نزن دختر قشنگم ، پروا

بخدا نگرانتم یکم بیا بیرون همش یا خونه ای یا

دانشگاه بخاطر من بیا…تازه نیای محبوبه هم

ناراحت میشه….

پوف کلافه ای کشیدم.

 

راست میگفت محبوبه اصرار کرده بود که امشب

حتما برم.

نامزدیه دخترداییم ستاره بود خواهر امیرسام لعنتی

مراسم کوچیک بود توی خونه گرفته بودن.

محبوبه اصرار داشت برم چون یجورایی جشن

خدافظی اونم محسوب میشد.

سه روزه دیگه راهیه کانادا بود و تا جایی که

باهاش حرف زده بودم خبری از نوید نبود و هیچ

حرکتی نزده بود.

مردا همشون یه جورن ، ترسو و بزدل جرعت

ندارن حتی کنار کسی که دوستش دارن باشن.

به اجبار مامان بلند شدم تا حاضر بشم اما بازم

لباسی که خودم انتخاب کرده بودم پوشیدم.

 

 

چون حوصله نداشتم موهامو تو کل مراسم هی

دورم بریزه دم اسبی بالای سرم بستم.

آرایش ساده و ملایمی انجام دادم و بعد از پوشیدن

مانتو و سالم و برداشتن کیف و کفشم از اتاق

بیرون زدم.

بابا کنار در آماده ایستاده بود.

حالا که دقت میکردم حامد کمی شبیه بابا بود حتی

شاید بعضی رفتاراش اما بیشتر شباهتش به مامان

بود…

بابا با دیدن من لبخندی زد

_ماشالله خیلی ناز شدی دخترم شبیه پرنسس شدی.

در جوابش چیزی نگفتم و کفشام پام کردم.

مامان هم اومد و راهی خونه دایی شدیم.

 

 

توی راه تموم فکرم درگیر حامد بود.

الان کجا بود؟ کاش میشد الان خونه دایی منتظرم

بود.

قول میدادم اگر امشب برمیگشت از هیچوقت

نمیپرسیدم چرا رفتی و فقط بغلش میکردم…

حدودا بعد از بیست دقیقه به خونه دایی رسیدیم.

پشت مامان و بابا وارد شدم.

دایی و زن دایی طرفمون اومدن

_سلام خیلی خوش اومدین

دایی مامانم رو بغل کرد لب زد

_دلم براتنگ شده آبجی اصلا دیگه نمیای به ما

سر بزنیا..

 

 

زندایی هم طرف من اومد بعد اینکه بغلم کرد

دستمو گرفت و سرتاپامو برانداز کرد

_ماشالله ماشالله ماه شدی ، انقدر قشنگی که آدم

نمیتونه ازت چشم بگیره عزیزم..

لبخند کوچیکی زدم و خجالت زده سرم پایین

انداختم

_خیلی ممنونم.

دایی هم حرف همسرش رو تایید کرد و منو تو

آغوش کشید.

بعد از سلام احوال پرسی اولیه بالاخره تونستیم

وارد خونه بشیم.

_پــروا

 

 

 

#پارت_566

با شنیدن صدای آشنایی اطرافم نگاه کردم و دیدم

که محبوبه با خوشحالی داره طرفم میاد.

لبخندی روی لبم نشست ، واقعا زیبا شده بود.

زود همو تو آغوش کشیدیم.

_خیلی خوشحالم اومدی ، تنهایی دیوونه میشدم.

لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم

_فقط بخاطر تو اومدم.

محبوبه با مامان و بابا هم سلام احوال پرسی کرد

و بعد دستمو گرفت

_بیا بریم تو حیاط اینجا خیلی شلوغه من سرم

خیلی درد میگیره..

 

 

نگاهی به سالن شلوغ انداختم.

راست میگفت ، با اینکه قرار نبود مهمونی بزرگی

باشه اما بازم شلوغ بود و خونه پر از آدم…

همراه محبوبه از در پشتی خونه وارد حیاط شدیم.

خداروشکر خلوت تر بود و فقط چندتا از مردهای

سن بالای فامیل برای کشیدن سیگار بیرون اومده

بودن.

گوشه ای کنار باغچه که صندلی بود نشستم.

همینکه نگاهم به محبوبه افتاد دیدم که بغضش

گرفته.

دستمو طرف دستش بردم و با نگرانی پرسیدم

_محبوبه چی شد؟ حالت خوبه؟

 

 

دستش روی صورتش گذاشت و سعی کرد اشک

نریزه

_پروا خوب نیستم…من من دلم نمیخواد برم..این

چندوقته خودم خیلی قوی نشون دادم جوری که

انگار برام مهم نیست که قراره بمیرم…من فقط

بخاطر مامان بابام خودمو اینجوری نشون میدم

پروا…من خیلی میترسم از تنهایی مردن…

تعجب کرده بودم.

محبوبه واقعا خودش رو قوی و بیخیال نشون داده

بود.

در حدی که من هم باور کرده بودم براش مهم

نیست تنها باشه…

نزدیکش شدم و تو آغوش کشیدمش

_درکت میکنم عزیزم ، میدونم سخته…

 

 

دروغ میگفتم درکش نمیکردم حتی هرچقدرم

خودمو جای اون میزاشتم من هیچوقت به مرگ

نزدیک نبودم اما الان این حرف میتونست اونو

آروم بکنه…

_محبوبه همه چیز درست میشه تو خوب

میشی…اصلا به چیزای منفی فکر

نکن…نوید…از نوید خبری نشد؟

محبوبه اشک هاشو پاک کرد و مشکوک نگاهم

کرد

_تو چرا این چندوقته هی سراغ نوید از من

میگیری؟ پروا نکنه بهش حرفی زدی؟ بخدا اگر

چیزی گفته باشی..

قبل اینکه بزارم جملش تموم بشه سریع گفتم

_فقط بهش گفتم داری میری همین…

 

 

چشمای محبوبه بسته شد

_آخه چرا گفتی؟ الان فکر میکنم من خواستم که

بگی…

دستشو گرفتم و سرمو تکون دادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 175

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

نمیدونم چی بگم?!😔فقط میدونم حالم گرفته😥😓😿

Mahsa
1 سال قبل

پارت ۱۵۹ کوش پس؟؟
ای بابا یه پارت جا مونده نفهمیدیم چیشد
باباش دیدش یا نه
اونجا موند یا نه
به حامد چی گفتن ک رفته؟؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mahsa
Mahsa
پاسخ به  قاصدک
1 سال قبل

عذر میخوام جا به جا بود‌ متوجه نشدم
رمانتون عالیه ممنون 💙

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x