رمان اوج لذت پارت ۲۳

4.5
(63)

 

 

لحظه ای ترسیدم ، حتی فکر به اینکه کسی از اتفاق های اخیر با خبر بشه تنم میلرزوند.

 

حامد اما خیلی خونسرد دستشو جلو آورد بجای گونم دستش روی پیشونیم گزاشت

_میخوام ببینم تب نداره رنگش خیلی پریده…

 

یکتا انگار باورش شد به سمتمون اومد و اونم دستشو روی پیشونیم و بعد گونم گزاشت.

_تب نداره اما بدنش داغه

 

حامد حرفشو تایید کرد زمزمه کرد

_بخاطر ضعف بدنشه..

 

یکتا دست حامد گرفت از جاش بلندش کرد

_بیا بریم بیرون تا یکم پروا استراحت کنه..

 

حامد با اینکه معلوم بود دلش نمیخواد اما قبول کرد به سمت در رفتن و قبل خروج دستاشون از دست هم خارج کردن.

 

توی خلوت دست های همو‌ مرفتن حتی یکتا تو بغل حامدم میرفت اما جلوی خانواده ها خیلی مراقب رفتار میکردن.

 

خب بالاخره هرچقدرم نامزد باشن تو خانواده ما قبل از محرمیت نزدیکی ممنوع بود حامد زیاد پایبند نبود اما هیچوقت ندیدم جلو مامانم و بابام کار اشتباهی بکنه و ناراحتشون بکنه…

 

همیشه سعی میکرد هرکاری میکنه به اونا احترام بزاره و منم احترام به خانوادم ازش یاد گرفتم.

 

بیخیال فکر کردن شدم روی تخت دراز کشیدم چشمام بستم…

 

زیر شکمم درد میکرد و تیر میکشید نمیفهمیدم این درد ها دیگه برای چیه تقریبا ۲۰ روز از اون شب گذشته حتی بیشتر اما هنوز درد دارم.

 

توی این چندوقته درد میکشیدم اما اینبار بیشتر شده بود.

 

کمی شکمم ماساژ دادم ، چشمام بستم و نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد.

.

.

.

با برخورد چیزی مثل پر با بینیم از خواب پریدم اما اصلا حوصله نداشتم برای همین چشمام باز نکردم.

 

دستمو روی بینیم کشیدم وقتی مطمئن شدم چیزی نیست به دستمو برداشتم.

 

اما با احساس دوباره پر روی دماغم عصبی چشمام باز کرد ناله کردم

_اَه

 

با دیدن حامد که لبخندی روی لبش و موهای بلندم توی دستش بود متعجب نگاهش کردم.

 

_چه عجب بیدار شدی خوابالو

 

سریع توی جام نشستم و موهام از دستش بیرون کشیدم.

_چرا اینجوری بیدارم کردی؟ صدامم بکنی بیدار میشم دیگه…

 

حامد با همون لبخند گفت

_اینجوری بیشتر حال میده..بلندشو شام آمادست

 

سری تکون دادم از جام بلند شدم به سمت آینه رفتم و خودمو مرتب کردم.

 

حامد بهم نزدیک شد پشتم ایستاد ، از تو آینه نگاهش کردم…

 

انگار میخواست حرفی بزنه اما تردید داشت

_حامد چیزی شده؟

 

لبخندش از روی لبش رفت و کلافه دستی به ته ریشش کشید

 

_یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم و منو ترسونده!

 

به سمتش برگشتم فاصلمون کم بود به چشماش و لباش زل زدم

_چی؟ بگو!

 

حامد بعد از کمی تردید و مِن مِن کردن زمزمه کرد

_پروا نکنه حامله باشی؟!

 

با شنیدن حرفش انگار برق از سرم پرید و رنگم مثل کچ شد..

 

چرا به ذهن خودم نرسید ، اگر حامله باشم چی؟ اونوقت چه غلطی میخوام بکنم..

 

مثل دیوونه ها شروع کردم تکون دادن سرم تند تند کلمه نه رو تکرار میکردم

 

حامد انگار لحظه ای از واکنش من ترسید و سعی کرد منو به حال خودم بیاره…

 

_پروا…پروا اروم باش به من گوش کن اروم باش…

 

با بغض لب زدم

_من حامله نیستم نیستم نه نه نیستم!

 

حامد دستاشو دور بازوم گذاشت با نگرانی حرفم تایید کرد

_باشه نیستی نیستی نترس….

 

کمی آروم شدم حامد انگار نمیفهمید داره چیکار میکنه منو تو آغوشش کشید سرمو نوازش کرد.

 

با صدای آرومی لب زدم

_حامد من حامله نیستم مطمئنم…

 

حامد باشه ای گفت فقط سرم نوازش کرد.

 

با نزدیک شدن صدای پایی سریع از حامد فاصله گرفتم به سمت در رفتم که همون لحظه مامانم جلوی در قرار گرفت.

 

نگاهی به سرتاپام انداخت

_حالت بهتره؟

 

دستشو گرفتم و گونشو بوسیدم

_خوبم مامان نگران نباش

 

حامد هم ادامه حرفم گفت

_منم معاینه کردم خوبه نگران نباش

 

مامان بوسه ای به سرم زد

_چیکار کنم همین یدونه دختر دارم دیگه نمیتونم نگران نشم.

 

منو حامد لبخندی زدیم با هم از اتاق بیرون رفتیم که نگاه یکتا رومون چرخید.

 

ترس به دلم افتاده بود از حرف‌های حامد اما سعی می‌کردم بهش فکر نکنم.

با یک بار رابطه هم می‌شد کسی حامله بشه؟ شاید!

 

از حامد فاصله گرفتم و برای صرف شام هرکی جایی نشست.

یکتا کنار حامد و من کنار مامان نشستم.

 

تکاپویی تو وجودم بود که نمی‌تونستم حتی یک قاشق از اون غذا رو بخورم.

 

_ خوش‌مزه نشده عزیزم؟

به زن‌عمو نگاه کردم و سعی کردم لبخند بزنم:

_ خوشمزه‌س. ممنون.

 

مامان زیر گوشم پچ زد:

_ مادر اگه خوشمزه‌س پس چرا هنوز دست نزدی فقط بازی بازی می‌کنی با غذات؟ لاقل یکم بخور ته دلتو بگیره.

 

سر تکون دادم و حرفی نزدم.

من حواسم به خودم نبود. حواسم به حامدی بود که داشت برای یکتا خورشت می‌ریخت.

 

حس خوبی نداشتم…

یکتا آنچنان با ناز رفتار می‌کرد و عادی بود که من حتی اگر واقعیت رو می‌گفتم بعید می‌دونم کسی باور می‌کرد.

 

با حالی خراب قاشقی برنج تو دهنم گذاشتم و سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.

با بلند کردن سرم حامد و دیدم که حواسش بهم بود.

 

با اخم‌هایی در هم سرش رو سوالی و نامحسوس تکون داد.

معنیش رو خوب می‌فهمیدم.

یعنی چرا غذا نمی‌خورم…

 

دیدم اما جوابی بهش ندادم.

_ عزیزم برام نوشابه می‌ریزی؟

 

آب دهنم رو نامحسوس قورت دادم و با تشکری سرسری از جام بلند شدم.

 

نمیخواستم دلبری و ناز کردن های یکتا برای حامد ببینم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 سال قبل

خیلی کم بود قاصدک جون میشه بگی یکم زیاد کنه پارت هارو

وای نمیدونن بگم حامله باشه یا نه پروا خیلی گناه داره می‌ترسه اگه حامله باشه خانوادش ولش کنن

Zahra Ghanbari
1 سال قبل

ای کاش باردار باشه خیلی باحال میشه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x