ا
خودم رو با گوشیم سرگرم کردم تا سریعتر کنار بکشن و عزم رفتن کنیم.
خسته بودم، کلافه بودم، ناخوش بودم اینجا!
یکتا سمتم اومد و نگاهم به آرایشی که روی صورتش نشونده بود دوختم.
از ده قلم هم گذشته بود چه برسه هفت قلم.
برای اینکه ضایع نباشه لبخندی زدم.
_ چیزی نخوردی که عزیزم.
_ خوردم ممنون.
دروغ که حناق نبود.
برای اینکه بیشتر باهاش حرف نزنم دوباره سرم رو تو گوشیم بردم.
_ دستتون درد نکنه عالی بود. زحمت دادیم ببخشید دیگه.
_ این چه حرفیه عزیزم. مهم این دو تا جوون بودن که خداروشکر سروسامون میگیرن.
با شنیدن صدای مامان زن عمو و تشکرهاشون فهمیدم وقت رفتن رسیده و از ته دل خداروشکر کردم.
بعد از خدافظی کردن تو ماشین جا گرفتیم و بیحال سرم رو به شیشه تکیه دادم.
سه نفری که جزو خانوادهم بودن انقدر غرق حرف از امشب بودن که متوجه حال من نشدن.
سرم سنگین شده بود و خمار خواب بودم اما حرفهاشون رو میشنیدم.
_ چرا تاریخ عقد مشخص نکردید؟ من گفتم شما مرد خونهای بزرگ مایی حرف نزدم اما دیدم چیزی نگفتی. هی لب زدم بگپا باز گفتم تو بابای دامادی تو بگی بهتره.
_ خانوم بزار یمدت تو دورهی نامزدی باشن. ببینن اخلاقیاتشون به هم میخوره یا نه. یمدت بگذره بعد تاریخ عقدم مشخص میکنیم.
دوباره مامان بود که با کلافگی گفت:
_ ما فامیل نزدیکیم. همو میشناسن دیگه نیاز به نامزدی نبود.
بالاخره حامد روزهی سکوتشو شکست.
_ مامان جان حرف بابا هم درسته. هرچند هم که فامیل باشیم کوتاه مدت این نامزدی باشه بهتره.
گوشهام دیگه نمیشنید چون به خواب عمیقی فرو رفتم.
با حس معلق شدنم رو هوا تو عالم خواب لبخندی زدم و دستهام رو دور گردن بابا حلقه کردم.
_ مرسی باباجونم.
صدای بابا رو نشنیدم اما صدای مامان رو شنیدم که گفت:
_ بیارش… در اتاقشو باز کردم.
تنم که روی تخت فرود اومد خسته تو خودم جمع شدم و به ثانیه نکشید غرق خواب شیرینم شدم.
_ بلندشو عزیزدلم ظهر شدا!
ظهر؟
متعجب چشمهام رو باز کردم و سریع روی تخت نشستم.
به ساعت که نگاه کردم مطمئن شدم حرف مامان حقیقته چون ساعت یک ظهر بود.
سریع سمت سرویس رفتم تا کارهای مربوطه رو انجام بدم و آبی به دست و صورتم بزنم تا از این کرختی بیرون بیام و سرحال بشم.
بعد از اینکه بیرون اومدم زیر شکمم تیرعمیقی کشید که آخ دردناکی گفتم و خم شدم.
لعنتی فرستادم و دوباره به سرویس برگشتم و با دیدن خونی که تا رون پام اومده بود آه از نهادم بلند شد.
این باز از کجا پیداش شد.
کلافه لباسهام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_ ساعت خواب دخترم.
_ خیلی خوابیدم. کاش بیدارم میکردید.
مامان لبخندی زد و به میزی که چیده بود اشاره کرد:
_ بیا مادر بشین. صدات کردیم اما بیدار نشدی، هم امروز هم دیشب! داداشت بنده خدا آوردت اتاقت.
لقمهای که تو دستم بود با شنیدن این جمله همچنان تو دستم خشک شده موند و مات به مامان نگاه کردم.
_ صدات کردیم بیدار نشدی. حامد اجازه نداد بابات بغلت کنه گفت دیسک کمرش اذیتش میکنه.
سرم رو تند تند تکون دادم.
چطور شده بود که من متوجه نشدم حامد بغلم کرده؟
با بهت لقمهی تو دهنم رو جوییدم و با زور پایین فرستادم.
_ چیزی شده پروا؟ چند روزه تو خودتی انگار.
_ نه مامان. بخاطر کلاساس… فشرده شده خسته کنندس.
مامان دستهاش رو شست و کنارم نشست، بشقاب غذاش رو جلوش کشید و با چشمهایی که مشخص بود حرفهام رو باور کرده زمزمه کرد:
_به خودت فشار نیار عزیزم.
چقدر حالم گرفته شده بود که دروغ گفته بودم و مامان باورش کرده بود!
من جز مادر و پدرم مگه کسی رو داشتم؟
هیچ چیز برام کم نمیذاشتن چطور میتونستم انقدر راحت دروغ بگم؟
_حامد صبح زنگ زد گفت برای شب بریم بیرون ، چون کار و بارش زیاده میخواد آب و هوای هممون عوض شه.
حامد چش بود؟ سال به دوازده ماه بزور یه دورهمی میاومد حالا هی میخواست با خانوادهش وقت بگذرونه؟
به یاد شب تولدش عرق سردی رو تیرهی کمرم نشست ، نباید بهش فکر میکردم.
نباید یادم میاومد کسی که این همه سال به عنوان برادر بود برام تو شب تولد سی سالگیش چیکار کردیم…
عصبی افکار مسخرهم رو پس زدم.
ما قبول کرده بودیم که اون شب رو فراموش کنیم حالا چیشده بود که من چپ و راست یادش میافتادم؟
لبخندی به روی مامان پاشیدم و از پشت میز بلند شدم.
_ پروا چرا درست حسابی غذا نمیخوری مادر؟
_ خوردم مامان جون خیلی خوشمزه بود ممنون. دوش بگیرم الان میام باز.
مامان مشخص بود چقدر تعجب کرده از تغییر رفتارم تو این چند وقت ولی به روم نمیآورد.
سریع لباسهام رو در آوردم و تو سبد رخت چرکها انداختم.
وارد حموم شدم و بیمکث آب سرد رو باز کردم.
نیاز داشتم بهش، آب سرد تنها چیزی بود که میتونست التهاب درونیم رو کمتر کنه.
امشب فقط ما بودیم یا خانوادهی عمو هم بودن؟
تحمل نداشتم یکتا رو ببینم و دم نزنم، نگم از کثافتکاریهاش.
با دردی که زیر دلم کشید آخی گفتم و آب رو گرم کردم تا دردم کمتر شه.
کف حموم خون بود و من شمارش کردم روزهایی که تا ماهانهم مونده بود.
عصبی از حموم بیرون اومدم و پد گذاشتم تا کمتر گند بزنم به خودم و وضعیتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم.
لبهای کوچیک اما تو پر!
به این لبها رنگ گوشتی میاومد، قصد داشتم برای شب کمی آرایش کنم تا از این بیروحی بیرون بیام.
تاب و شلوار مشکی رنگم رو که توپ توپی سفید داشت رو پوشیدم و خودم رو سرگرم جزوههای دانشگاه کردم.
برای خواستگاری حامد به اندازه کافی عقب افتاده بودم و الان وقت جبرانش بود و باید کار میکردم تا برای عقدش عقب نیفتم.
حقیقت این نبود، حقیقت این بود میخواستم ذهنم رو از فکر کردن به چیزهای دیگهای پرت کنم سمت درس تا بهشون فکر نکنم.
جزوههام رو روی تخت پخش کردم و مشغول شدم.
با هایلایترهام مشغول هایلایت کردن نکات مهم بودم که تقهای به در خورد و پشت بندش صدای بابا نشون میداد از سرکار برگشته.
_ پروا بابا.
_ جانم بابا؟
در باز شد و بابا تو چهارچوب در قرار گرفت.
_ حاضر نشدی؟
از روی جزوههام بلند شدم که گردنم به نشونهی اعتراض درد گرفت.
دستم رو روی گردنم گذاشتم و مالش دادم.
بخاطر اینکه سرم خم بود و چند ساعتی میشد درد گرفته بود.
_ چه خبره مگه بابا؟
_ ساعت هفت شبه! مامانت حاضر شده نشسته منتظر توئیم!
متعجب به ساعت مچیم نگاه کردم.
راست میگفت ساعت هفت و پنج دقیقه بود.
انقدر غرق جزوهها شده بودم که ساعت از دستم در رفته بود و نفهمیدم کی ساعت هفت شده.
لبخندی برای حفظ ظاهر زدم.
_ الان حاضر میشم زیاد طول نمیکشه.
_ باشه دخترم پایین منتظریم.
سر تکون دادم و بعد از بسته شدن در از روی تخت جست زدم و اول به آرایش صورتم رسیدم.
بعد از مرطوب کننده کمی کرم پودر زدم و این شروعش بود… ده دقیقه بعد با خط چشم کوتاهی که کشیدم آرایشم رو خاتمه دادم.
لبهام رو دقیقاً همون رژ گوشتی رنگی رو زده بودم که میخواستم.
جلوی موهام رو که میخواستم از شال بیرون بزارم رو با بابلیس فر ریز کردم و مابقی رو عقب بستم.
مانتوی کوتاه زرد رنگی پوشیدم و شال و شلوار دمپام رو مشکی انتخاب کردم.
این ست فقط با کفشهای زردم تکمیل میشد.
لبخندی زدم و با گذاشتن گوشی و پد تو کیفم از اتاق بیرون رفتم.
_ من حاضرم بریم.
مامان نگاهم کرد و با دیدنم برق رضایت رو تو چشمهاش دیدم.
_ ماشالا چه خوشگل شدی دخترم.
به حرف بابا لبخندی زدم و با ذوق سمتش رفتم و گونهش رو بوسیدم و ریز پچ زدم:
_ من از اول خوشگل بودم.
_ صد در صد ، راه بیفت داداشت نیم ساعته پایین منتظره.
به ثانیه نکشید اخمهام تو هم لولید.
با مامان کنار هم راه افتادیم و با خنده گفت:
_ چرا سگرمههات تو همه دختر قشنگم؟
_ من؟! نه من که دارم میخندم.
برای اثبات حرفم لبخند گندهای روی لبهام کوبیدم تا مامان نتونه چیزی بگه و همینطور هم شد. چیزی نگفت و سوار ماشین شدیم.
من نمیفهمیدم وقتی بابا ماشین داشت چرا باید با حامد میرفتیم؟
بعد از احوالپرسی معمولی به صندلی تکیه دادم.
حامد از آیینه نگاهم کرد و بدون اینکه نگاهش رو برداره عادی پرسید:
_ پروا بهتری؟
بدون نگاه کردن بهش جواب دادم:
_ خوبم ممنون.
نمیخواستم با دیدن چهرهش تمام خاطرات تو ذهنم مرور شه.
نیم ساعت بعد از پشت سر گذاشتن ترافیکهای نفرت انگیز بالاخره رسیدیم و حامد ماشین رو وارد محوطه کرد.
باغ قشنگی بود. کلبهها و آلاچیقهای کوچیکی داشت که زیباییش رو چند برابر میکرد.
بوی درخت ها خواه ناخواه روحیهم رو عوض میکرد.
بیشتر شبیه باغ رستوران بود.
_ مامان من میرم این اطراف یکم راه برم.
بجای مامان حامد جواب داد:
_ سریع برگرد از قبل غذا سفارش دادم.
با تکون دادن سرم ازشون دور شدم و اطراف رو گشت زدم و در نهایت زیر درختی نشستم.
دوست داشتم جاهایی که با گل و گیاه و درخت سر و کار داشت.
بوی خاک حس خوبی به سلول به سلول تنم تزریق میکرد.
به آیندهی نامعلومم فکر کردم.
تنها چیزی که بعد از این چند هفته فهمیدم این بود که من اون شب رو هیچوقت نمیتونستم فراموش کنم.
من نمیتونستم دیگه به چشم برادر به حامد نگاه کنم ، به خودم که نمیتونستم دروغ بگم…
قطره اشکی از گوشهی چشمم افتاد و نفس عمیقی کشیدم تا ریههام پر بشه از بوی خوب درختها.
امشب هم برای من خاطره و فراموش نشدنی میشد.
من دخترونگیم رو از دست دادم در قبال چی؟
در قبال اینکه بشنوم: “فراموشش کن!”
لرزون لبخند زدم و اشک گوشهی چشمم رو پاک کردم.
کاش برعکس من حامد بتونه فراموش کنه و بدون عذاب وجدان و ناراحتی زندگیش رو بسازه.
اگه بیشتر از این گریه می کردم آرایشم خراب میشد و همه میفهمیدن برای همین از جام بلند شدم و سمت آلاچیقی که حامد گفته بود رفتم.