رمان اوج لذت پارت ۲۵

4.3
(76)

 

 

 

کنار مامان جای گرفتم و با نشستنم گرمی خون رو حس کردم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم.

بقدری زیاد بود که حس می‌کردم الان همه جا رو گند می‌زنم.

عجیب بود که چرا یهویی انقدر زیاد شد.

 

_ پروا طوریه؟

_ نه مامان جون. سرویس کجاس؟

 

بابا نگاهی به اطراف انداخت و با سر به طرفی اشاره کرد.

_ اونجاس بابا جان.

بعد رو به حامد ادامه داد:

_ حامد، اونجا پسرای جوون زیاد هستن بلندشو با خواهرت برو.

 

با اخم‌هام در هم رو به بابا گفتم:

_ بابا حامد کجا بیاد؟ سرویس زنونه که راهش نمی‌دن.

_ منم نگفتم بیاد داخل که دخترم. وایمیسته تا تو کارتو کنی بعد برگردی.

 

نتونستم مخالفتی کنم و با بلند شدنم حامد هم بلند شد و بی‌حرف پشتم راه افتاد.

_ کیفتو بده من نگه دارم شاید داخل آویز نداشته باشه.

 

اگه کیفم رو می‌دادم نمی‌تونستم رو از داخلش بردارم.

_ نه وسیله دارم باشه دست خودم.

_ وسیلتو بردار من نگه دارم. چرا لجبازی می‌کنی؟ اگه اونجا آویز نداشته باشه می‌خوای چیکار کنی؟ کجا می‌زاریش؟

 

با خجالت پشت دیوار رفتم و حامد هم پشتم اومد.

تا بناگوش سرخ شده بودم و نمی‌فهمیدم چرا باید خجالت بکشم… شاید چون تاحالا از این رفتارها جلوی حامد نداشتم.

 

با عجله پد رو برداشتم و بدون نگاه کردن به نگاه مبهوتش سریع سمت سرویس رفتم و وارد شدم.

 

اگه دیر می‌اومدم شلوارم هم به گند کشیده می‌شد.

لعنتی زیر لب گفتم و سریع پد رو عوض کردم.

 

#حامد

با دیدن پد تو دست‌هاش سیبک گلوم تکون خورد.

اون شب بخاطر اینکه پروا ترسیده بود و می گفت حامله نیست برای اینکه آروم بشه تایید کردم اما من ته دلم حس می‌کردم حامله‌س.

 

حالا با دیدن اون پد جا خورده بودم.

اگه حامله باشه پد برای چیه پس؟

 

افکار منفی احاطه‌م کرده بودن و ناخواسته دست سمت موبایلم بردم و سریع با یکی از دوست‌هام که متخصص بارداری بود تماس گرفتم.

 

_ به سلام جناب دکتر! چه عجب از این طرفا!

_ سلام رفیق چطوری خوبی؟

_ حالا شدم رفیق؟ بی‌معرفت حالمم نمی‌پرسی تو که… بعد بهم میگی رفیق. جلل خالق!

 

انقدر ذهنم درگیر پروا و حاملگیش بود که نتونستم حرفی بزنمو بی‌هوا گفتم:

_ اممم… ببین یه سوال داشتم.

_ پس بگو آقا یکاری داره وگرنه ما کجا و اون کجا؟ هفت پشت غریبه‌س انگار.

 

کلافه دستی تو موهام کشیدم و زودتر پرسیدم:

_ اگه یه خانومی باردار باشه و بعد خونریزی داشته باشه چی میشه؟ یعنی یجا خونده بودم وقتی اتفاق خوبی در راه نیست خونریزی اتفاق می‌افته و گاهی موجب سقط جنین می‌شه.

 

با ذوق و هیجان خاصی که تو صداش موج می‌زد پرسید:

_ حامد ازدواج کردی؟ کی ازدواج کردی که داری بچه دار می‌شی کلک؟

 

چرا انقدر سوال پیچ می‌کرد و جوابمو نمی‌داد؟

_ نه. یکی از دوستام خانومش مریض حاله. گفت پرس و جو کنم منم اولین نفر تو به ذهنم رسیدی. حالا جوابمو می‌دی؟

 

_ آره داداش. ببین حقیقتش…

وسطش حرفش بود که یهو صدای پروا رو از پشتم شنیدم:

_ بریم حامد.

 

چقدر سریع کارش تموم شده بود.

اشاره به گوشیم کردم که دارم با تلفن صحبت می‌کنم و بعد مخاطب پشت گوشی رو هدف گرفتم.

 

_ ببین پیام بده اوکی؟ الان نمی‌تونم صحبت کنم.

اخم‌های پروا درهم رفت و اون با خنده گفت:

_ چیه داداش کسی بغلته؟

_ آره. فعلاً خدافظ!

 

سریع خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.

_ بریم پروا.

_ با یکتا حرف می‌زدی؟ مزاحم شدم؟

 

چی می‌گفت؟

_ چی می‌گی پروا؟

 

 

 

 

یه چیزی تو چشم‌هاش بود که نمی‌شد بخونمش. یه حسی که خوانا نبود.

 

_ آخه… آخه گفتی که نمی‌تونی حرف بزنی، لابد بخاطر وجود من بوده دیگه‌، بی‌موقع اومدم. گفتی پیام بده. خصوصی داشتید حرف می‌زدید.

 

فهمیدم چی تو مغز کوچولوش می‌گذره که لبخندی به پهنای صورت روی لبم نشست و با لحنی که ته مایه‌های خنده داشت بازوش رو گرفتم و سمت خودم کشیدم تا از وسط پسرها رد نشه.

 

_ با یکی از دوستام بودم. یه سوال پزشکی داشت.

دقیقاً برعکس بود.

 

همون لحظه صدای پیام گوشیم بلند شد و پروا اشاره کرد:

_ آره. دوستت پیام داد!

 

باور نکرده بود.

حق داشت که باور نکنه. کی به دوستش می‌گفت الان نمی‌تونم صحبت کنم و پیام بده؟ مگر اینکه دوست دختری چیزی باشه که حین صحبت عاشقانه باشی و پدرت سر برسه.

 

از مثالی که تو ذهنم زده بودم لبخند تا پشت لب‌هام اومد و قبل از حضورشون روی صورتم خوردمش و محو شد.

 

_ بفرما بابا جان. اینم دختر گلتون خدمت شما‌!

_ بشینید مادر. دستت دردنکنه پسرم ایشالا سفید بخت بشی.

 

اما حواس من پی حرف‌هاشون نبود.

حواس من جایی حوالی اون پدی بود که تو دست پروا دیده بودم.

 

نکنه که اصلاً حامله نیست و اون فقط عادت ماهانه‌شه؟ شاید هم اینطوره و من انقدر توهم بارداریش رو برداشتم.

 

گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم‌و پیامش رو باز کردم.

“سه ماهه اولشه؟”

بلافاصله براش تایپ کردم:

“آره… ماه‌های اوله”

 

اگه حامله بود قطعاً هنوز ماه اول بود‌.

 

_ باباجان سرت تو ماسماسکته. داری با نومزدت حرف می‌زنی؟

این آدم‌ها چرا امشب گیر داده بودن به نامزد من؟ نامزدی که الان اصلاً حال و حوصله‌ش رو نداشتم.

 

_ نه بابا. یه مورد اورژانسی تو بیمارستان بود همکارا از پسش بر نمی‌اومدن ازم سوال کردن مجبورم جواب بدم.

 

مامان تغییر حالت داد و چشم‌هاش نگران شد.

_ می‌خوای ما بریم خونه تو بری بیمارستان؟ مردم چشم امیدشون به توئه!

 

_ نه مادرمن. مگه فقط من دکترم تو این مملکت؟ داستان مرگ و زندگی نیست وگرنه خودم هم امشب این پیشنهاد و نمی‌دادم و موکول می‌کردم به یه شب دیگه.

 

نگاهم رو به پروایی دادم که سر به زیر با انگشت‌هاش بازی بازی می‌کرد.

 

با صدای پیام دوباره نگاهم رو به گوشی دادم.

“خب پس ببین ممکنه چند تا دلیل داشته باشه. خونریزی ناشی از جایگزینی، سقط جنین، عفونت، تغییرات گردن رحم، بارداری نابه‌جا، حاملگی مولی و…”

 

تایپ کردم:

“حالا دوستم از کجا بدونه کدومه؟”

 

منتظر جواب موندم اما جوابی دریافت نکردم.

کلافه و عصبی گوشی رو کناری گذاشتم و نگاهم رو به پروایی دادم که چشم‌هاش قفل جایی دور بود.

 

نگاهش رو دنبال کردم و به دختر بچه‌ی مو حنایی‌ای رسیدم که بستنی کاکائویی دستش باعث برق چشم‌های پروا شده بود.

 

گیج و سردرگم شده بودم.

شنیدم صدای آب دهنی که سعی داشت نامحسوس قورتش بده.

 

اون… اون ویار کرده بود؟

با دیدن سینی غذا سریع گفتم:

_ خب دیگه غذا هم رسید. سریع بخوریم که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می‌خوره.

 

با مکث نگاهش رو از اون دختر بچه گرفت و به غذا داد.

 

 

 

“پروا”

 

تمام تایمی که داشتیم غذا میخوردیم نگاه های حامد رو حرکات من بود.

 

نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه و نگران بودم که نکنه مامان یا بابا شک بکنن برای همین حتی یکبارم سرمو بلند نکردم.

 

با اتمام غذامون کمی دور هم نشستیم و مامان از خاطرات مشهد و ازدواج حامد حرف زد بالاخره قصد رفتن کردیم.

 

توی دلم به اون شب کذایی لعنت میفرستادم که زندگیمونو اینجوری خراب کرد ، من همیشه دختر شیطون و سرحال بودم که همرو دیوونه میکرد اما امشب حتی مامان و بابا هم متوجه تغییر رفتارم شده بودن.

 

دردی که داشتم بی حالی و بی جونیم رو بیشتر میکرد.

 

از رستوران خارج شدیم به سمت ماشین میرفتیم که انگار تمام معدم بالا اومد.

 

سریع به سمتی که شبیه خرابه بود دوییدم و به صدا کردن های مکرر مامان گوش نکردم.

 

تمام شامی که خورده بودم بالا آوردم ، زیر شکمم درد میکرد بدنم گرم شده بود.

 

دست گرم مامان پشت کمرم قرار گرفت شروع کرد ماساژ دادن.

 

_دخترم حالت خوبه؟ الهی فدات بشم اخه تو چت شده؟

 

وقتی کمی بهتر شدم سرپا شدم که حامد با یه بسته آب معدنی و دستمال کاغذی سمتم اومد.

 

گرفتم تشکر کردم دهنم با آب تمیز کردم و کمی هم نوشیدم.

 

_حالت خوبه پروا؟

 

به حامد که این سوال پرسیده بود نگاه کردم

_خوبم خوبم فقط یکم زیادی غذا خورده بودم معده ام جوابگو این همه غذا نبود.

 

مامان مخالفت کرد

_نه بابا دختر تو که چیزی نخوردی حتما مریض شدی

 

_نه مامان خوبم نگران نباش.

 

بابا به طرفم اومد منو تو آغوشش کشید

_دخترم تو نور چشم منی اگر چیزیت بشه من میمیرم حالا بگو ببینم خوبی؟

 

بی جون بوسه ای به گونه بابا زدم

_بابایی فدات بشم من بخدا خوبم

 

بابا باشه ای گفت و با پیشنهاد من به سمت خونه حرکت کردیم.

 

توی راه باز هم نگاه حامد روی خودم حس میکردم اما اینبار چشمم ندزدیدم و من هم نگاهش کردم.

 

از چشماش نگرانی و اضطراب میریخت و میدونستم اگر مامان و بابا نبودن خیلی راحت حالم میپرسید و از بازجویی میکرد.

 

سعی کردم برای اینکه حال هوای همرو عوض کنم به دختر شیطون قدیم برگردم و خودمو شاد نشون بدم.

 

خودمو بین بابا و حامد رسوندم با لحن سرحالی گفتم

_خب خوابم برد این چه بیرون اومدنیه؟ داداش حامد آهنگ نداری؟

 

بابا خنده ای کرد و قربون صدقه ام رفت حامد هم ظبط روشن کرد که صدای محسن چاووشی پخش شد.

 

اخمام توی هم کردم خودمو جلو کشیدم و دونه دونه اهنگ ها و آلبوم عوض کردم اما یکی از یکی غمگین تر.

 

با حرص توجام تکیه دادم غر زدم

_حامد اینا چیه گوش میدی؟ معلومه دیگه منم اگر اینارو گوش میدادم میشدم یه مرد خشک و سرد بی ذوق گند اخلاق

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
raha
1 سال قبل

سلام ببخشید این رمان چه روزایی پارت گذاری میشه ؟

Mehrnaz
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه
امشب هم میزارید؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x