رمان اوج لذت پارت ۳

4.5
(79)

 

 

با درد زیاد کمر و شکمم چشمام باز کردن دستمو زیر شکمم گذاشتم.

 

با درد به اطرافم نگاه کردم و چشمم به بدن لخت حامد که کنارم خوابیده بود افتاد.

 

با ترس و تعجب هیع بلندی کشیدم تو جام جمع شدم که زیر دلم تیر کشید.

 

_آخ…دلم

 

حامد با سرصدای من تازه بیدار شد ، چشماش و باز کرد گیج و منگ دستی به صورتش کشید.

 

تازه نگاهش به من افتاد با یه حرکت تو جاش نشست.

 

ملافه ای که روی تخت بود رو دور خودم پیچیدم و بدن برهنه ام رو باهاش پوشوندم.

 

حامد متعجب و عصبی لب زد

_تو…تو اینجا چیکار میکنی؟

 

نگاهی به اتاق انداختم و با صدای ضعیفی لب زدم

_اینجا اتاق منه خودت…

 

با یادآوری دیشب بغضم شکست و اشکام سرازیر شد

_ما چیکار کردیم؟ من…من حالم خوب نبود

 

حامد هیستیریک وار از جاش بلند شد که بدن لختش جلوی چشمم ظاهر شد سریع دستمو روی چشمام گذاشتم.

 

_پروا

 

فقط صدام کرده بود انگار نمیدونست چی باید بگه.

 

با تردید دستمو از روی چشمم برداشتم ، لباساشو پوشیده بود.

 

با استرس و نگرانی لب زدم

_بخدا…بخدا من هیچکاری نکردم…دیشب اصلا حالم خوب نبود..تروخدا به مامان و بابا چیزی نگو…من نمیخوام زندگیمو از دست بدم..

 

_پــ‌ــروا

با صدای بلند حامد که اسممو عصبی تکرار کرد ساکت شدم.

 

 

 

از بچگی هر کار بدی که میکردم نگرانی و اضطراب از دست دادن خانواده و یا اینکه مامان بابا منو از فرزندی رد کنن به سراغم میومد.

 

برای همین تمام سعیم کرده بودم اونجوری که اونا میخوان باشم هرچی اونا میگن گوش کنم و حالا با این اتفاق…

 

اگر بفهمین حتما از خانوادشون بیرونم میکنن…دیگه منو نمیخوان!

 

انقدر ترسیده بودم که دستام داشت میلرزید.

 

حامد بالاخره زبون باز کرد

_پروا من نمیدونم دیشب چی شد؟ چرا این اتفاق افتاد ، منم دیشب حالم خوب نبود.

 

زیردلم تیر میکشید و درد امونمو بریده بود.

دستمو روی دلم گذاشتم ناله کردم

_من خیلی درد دارم

 

حامد به سمتم اومد کنارم روی تخت نشست

_زیردلت درد میکنه؟

 

با خجالت سرمو پایین انداختم و سری تکون دادم

 

حامد دستشو به سمت زیر شمکمم برد جایی که درد میکرد فشار داد

_اینجاست؟

 

با صدای ضعیفی لب زدم

_اره

 

_باید بریم دکتر ممکنه خطرناک باشه

 

سریع سرمو به نشانه مخالفت تکون دادم

_نه نه نمیخوام خوبم

 

حامد حرفی نزد انگار اونم زیاد مایل نبود کلافه دستی به صورتش کشید

_پروا تو…تو خیلی بچه ای…من..من نمیدونم چرا دیشب اینکارو کردم؟!…الانم گیج شدم. نمیدونم باید چیکار کنم..

 

من ادامه حرفش با ناله لب زدم

_فراموشش کنیم تروخدا…من..من نمیخوام خانوادمو از دست بدم

 

حامد از جاش بلند شد

_قرار نیست خانوادتو از دست بدی…قرار نیست کسی از این موضوع با خبر بشه…

 

حامد به سمت پنجره اتاقم رفت موهاشو توی مشتش گرفت کشید

_لعنت به من…لعنت به من که نتونستم خودمو کنترل کنم..چرا دیشب اینجا موندم؟!

 

با ترس اشکامو پاک کردم نالیدم

_نمیشه فراموشش کنیم؟ برای همیشه؟

 

 

 

 

حامد به سمتم برگشت با لحن جدی گفت

_من همیشه پای کاری که کردم وایمیستم ، الانم می ایستم.

 

عاجزانه لب زدم

_نمیخوام…لازم نیست..ما کاری نکردیم خواهش میکنم همچی تموم بشه…بیا جوری رفتار کنیم انگار اتفاقی نیوفتاده..حامد لطفا

 

عصبی برای بار هزارم دستشو به موهاش کشید که آروم زمزمه کردم

_لطفا برو بیرون…میخوام برم حموم

 

حامد تازه به خودش اومد ، به سمت در اتاق رفت و قبل خارج شدن گفت

_این قضیه همینجا تموم میشه و فراموش میشه باشه؟

 

خوشحال شدم لبخندی زدمو ملافه رو دورم سفت کردم

_باشه…ممنونم

 

حامد از اتاق خارج شد و درو بست که نفس عمیقی کشیدم.

 

خوشحال بودم که قرار نبود دیگه راجبش حرف بزنیم ، حتی فکر به اینکه خانوادم از دست بدم برام مثل کابوس بود.

 

به سختی از روی تخت بلند شدم کمرم و زیر دلم بدجور تیر میکشید.

 

پاورچین پاورچین به سمت حموم رفتم ، گرمی قطرات خون رو که از بین پاهام جاری شده بود و تا زانوم رسید رو حس میکردم.

 

خودمو توی حموم انداختم آب داغ باز کردم ، قطره های آب روی بدنم میریخت و خستگی و کوفتگی بدنم میگرفت.

 

جلوی آینه توی حموم ایستادم به بدنم نگاه کردم… روی قسمت های مختلف بدنم کبودی و رد دست های حامد بود.

 

کبودی های روی گردنم بدجور خودنمایی میکرد.

 

دستمو روی یکیش گذاشتم که صحنه ای از دیشب جلوی چشمم اومد.

 

وقتی که تو بغل حامد لرزیدم و به اوج رسیدم ، هیچوقت اون حس تجربه نکرده بودم.

 

دستمو روی لبم کشیدم ، طعم لباش هنوزم یادمه…

 

حرکات وحشیانه دستش روی بدنم ، تکون خوردنش …من حامد درونم حس کرده بود و باهاش یکی شده بودم.

 

نگاهم به زمین سنگی حموم افتاد خونی که با آب قاطی شده بود بدجور بهم دهن کجی میکرد.

 

پروا این خون نشون میده که تو دیگه دختر نیستی…اما برای من خیلی زود بود.

 

من فقط ۱۹ سالمه و به دست برادر ناتنیم که دیشب ۳۰ سالش شد زن شدم و تو موقعیتی که جفتمونم تو حال خودمون نبودیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x