رمان اوج لذت پارت ۳۱

4.4
(78)

 

 

 

#راوی

دخترک حرص در وجودش ولوله می‌کرد و حامدی که گویا چیزی نمی‌دید بی‌خیال‌تر از هر زمانی مشغول بود با فنجان قهوه‌اش!

 

_ خب پس کی میری؟ دیر میشه‌ها؟ بنده خدا منتظر می‌مونه…

از حرص زیاد نمی‌دونست چطور رفتار کنه. نه که تا به امروز می‌خواست حامد دیر به دیر به اون خونه بیاد، نه به حالا که دلش نمی‌خواست بره!

 

مخصوصاً که می‌دونست چند فرسخ اون طرف تر یکتایی انتظارش رو می‌کشه.

حامد تو فکر فرو رفته بود.

فکری پر از بَلبَشو!

بلبشوی پروا… پروایی که حق داشت.

 

حق داشت چون همه چیزش رو تو این راه از دست داده بود.

راهی که هردو خواسته بودن اما اون بود که از دست داده بود دخترونگیش رو…

 

با ارزش‌ترین و مهم‌ترین چیزش رو از دست داده بود…

عقل و قلبش دقیقاً دو راه مخالف هم رو انتخاب کرده بودن.

قلبش پروا رو می‌خواست اما عقلش فریاد می‌زد از پروا دوری کن!

 

بدون اینکه بدونه اون دختری که رو به روش نشسته از حسادت زیاد استرس مثل خوره به جونش افتاده پرسید:

_ گل رز چه رنگی بخرم؟

 

فقط پروا بود که می‌دونست یکتا از رنگ زرد متنفره؟

گفته بود که یکتا از گل رز هم تنفر عجیبی داره؟

 

_ رز زرد خیلی قشنگه. کمیابه ولی قشنگه… آرامش بخشه!

فقط همون گل رز زرد بود که می‌تونست کاملاً آرامش رو از یکتا صلب کنه.

رنگ زرد و گل رز آرامش بخش بود اما نه برای یکتا!

 

فکری تو سر پروا هر ثانیه بیشتر پرورش پیدا می‌کرد.

اینکه چطور حامد رو نگه داره.

دلش نمی‌خواست بره.

دست خودش نبود!

 

_ داداش میشه بیای یه نگاهی به سرم بندازی؟ خدایی نکرده تو دکتر این مملکتی.

_ چیزی شده؟ هنوز سرگیجه داری؟

نگرانش شده بود؟

 

_ یخورده… همون قسمت دردم می‌کنه.

حامد رو به مادری که داشت تو ذهنش روز عقد رو جلو جلو پیش‌بینی می‌کرد گفت:

_ مامان جان بی‌زحمت اگه بتادین داریم میاری من زخمشو شست و شو بدم؟ هم عفونت نمی‌کنه هم اینطوری چیزی دیده نمی‌شه.

 

مادر بود و دلسوز، مادر بود و نگرانی‌های مادرانه خرج این دو فرزندش می‌کرد…

امان از مادر ساده‌ای که بی‌خبر بود از اتفاقاتی که همین دو فرزند پشت سر گذاشته بودن.

 

بتادین رو به دست حامد داد و پشت میز نشست.

_ آروم مادر. بچه‌مو زخم و زیلی نکنی.

برای حفظ ظاهر هردو لبخندی زدن.

فقط این راه برای اطلاف وقت به ذهنش خطور کرده بود.

 

دختر بود و پر از حس‌های ضد و نقیص…

حسادت و نگرانی و ترس همه با هم ادغام شده و چیز عجیبی رو رقم زده بودن.

 

با برخورد پنبه‌ی خیس و خنک با پوست کنده شده از پیشونیش سوزشی زیر پوستش دوید که باعث شد “آخی” بگه.

 

حامد زیر لب “نازک نارنجی” نثارش کرد و فهمید این آخ و اوخ کردن از شدت سوزشیه که مسببش بتادینه.

 

همزمان که پنبه رو روی زخم کوچیک و سطحی می‌کشید از لب‌های غنچه شده‌ش سوزی خنک که قطعاً چیزی کمتر از فوت کردن نبود خارج شد.

 

فقط کافی بود فوت کنه و پروا تو خلسه‌ای شیرین فرو بره…

و همین هم کافی بود تا با بسته شدن پلک‌هاش از شدت لذتی که بهش منتقل می‌شد، حامد از پشت میز بلند بشه…

 

_ دیر شده من کم کم باید برم دیگه. منتظر میمونه.

 

 

 

گفت و نفهمید چی می‌گذره تو دل این دخترک کم سن و سال.

 

کمی ادا و اطوار که به جایی بر نمی‌خورد، می‌خورد؟

_ آخ… من خیلی سرم درد می‌کنه! حالا حس می‌کنم حالت تهوع هم دارم.

 

حامد داشت سمت در می‌رفت اما با این حرف نیمه‌ی راه متوقف شد.

پدر با خوی پدرانه‌ش سریع به آشپزخونه رفت و صدا بالا برد:

_ حامد بیا اینجا ببینم.

 

حامد کلافه شده بود.

بوهایی خوبی به مشامش نمی‌رسید.

_ جانم بابا؟

_ خطرناک نباشه؟ سرگیجه و حالت تهوع! اگه یه تار مو از سر پروا کم بشه من از چشم تو می‌بینما!

 

حامد خم شده و دست پدرش رو بوسید.

_ اتفاقی نمی‌افته نگران نباشید.

 

پروا بغ کرده به میز خیره شده بود و با انگشت‌هاش بازی می‌کرد.

راهکارهاش جواب نداده بود و کلافه‌ش کرده بود.

 

بخاطر عصبانی بودن حامد بود که این بلا سر پیشونیش اومده بود و حالا انتظار داشت حداقل کاری براش انجام بده.

 

شاید از نظر اون ضدعفونی کردن زخمش و دست آخر چسب زخمی که روش زده بود کار محسوب نمی‌شد. شاید هم اون بود که چیزی حس نمی‌کرد و توقعش بالا رفته بود.

 

پسر درمونده از در خونه بیرون زد و به آسمونی که نم نم می‌بارید نگاه کرد.

امشب هوای دلش عجیب با آسمون شهرشون ست کرده بود.

 

یجورایی گرفته بود.

حرف‌های پروا ذهنش رو قلقلک می‌داد…

صداش تو گوشش پژواک شد:

“_تا اونجایی که من میدونم ما خانواده انقدر راحتی نبودیم شاید خیلی به دین پایبند نبودیم اما بازم مذهبی و دین دار بودیم حداقل خانواده هامون بودن.”

 

حق با اون بود مگه نه؟

همیشه از روی عقل و منطق تصمیم می‌گرفت.

این دفعه هم نباید گول هیچ چیز دیگه‌ای رو می‌خورد وگرنه…

 

دوباره صدای پروای مظلوم‌ بود که تو مغزش اکو شد:

“شما به هم محرم نیستین حتی صیغه محرمیتم نخوندین و وقتی میگی شب بیاد یعنی چی؟ مطمئنن قرار نیست فقط کنار هم بشنید و از خاطرات بچگیتون بگید و کارای دیگه ای هم میکنید…”

 

کار‌های دیگه یعنی همون اتفاقات اون شب که با یادآوریش هم حالش دگرگون می‌شد؟

به خودش که نمی‌تونست دروغ بگه‌، می‌تونست؟

چیزی تو ذهنش جولون می‌داد که از عکس‌العمل یکتا مطمئن نبود…

 

بهتر بود همون گل رز زرد رو می‌گرفت تا اگر خواست بحثی پیش بیاد با همون گل رز بخوابه چون نه حوصله‌ی بحث و کلکل داشت نه حوصله‌ی شنیدن غرغرهای یکتا رو!

 

جلوی یه گل فروشی مجلل ترمز کرد و پیاده شد.

در عرض چند ثانیه یه شاخه گل رز زرد انتخاب کرد و بعد از حساب کردن سوار ماشین شد.

حتی رغبت نکرد دسته گلی بخره.

 

دلش رضا نبود…

دلش می‌گفت پروا حق داشته عصبانی باشه.

دلش مغزش رو هم درگیر کرده بود.

 

شماره‌ی یکتا رو گرفت که بوق اول خورد و به بوق دوم نرسیده صدای بشاشش تو گوشش پیچید:

_ سلام عشقم. کجایی؟

بی‌حوصله با تک جمله جواب داد:

_ پنج دقیقه دیگه جلوی در باش!

 

حامد نمی‌دونست که دختری حالا تو تختش بغض داره از حرف‌هایی که ازش شنیده.

نمی‌دونست اون دادی که زده و حرفی که زده چقدر تاثیر داشته روی پروای نازک نارنجی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sani Ppp
1 سال قبل

خیلی عالی 😘

دلارام آرشام
1 سال قبل

💖 💖 ❤️‍🩹

sahar f
1 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه ممنون ❣فقط ای کاش پارت هارو زیاد میکردین آخه برای دوروز منتظر بودن این خیلی کم بود 🙏🏻😢

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x