ا
تاکسی گرفتم و دم کافه نزدیک محل کلاسم پیاده شدم.
قهوه و یه تیکه کیک شکلاتی سفارش دادم و کمی رمان خوندم.
رفتم پارک و روی نیمکت نشستم تا هوایی تازه کنم اما با دیدن صحنه ای که جلوی روم بود هنگ کردم.
وای خدا باورم نمیشه این غیر قابل باور بود برام…..
یکتا بود با یه پسره رو نیمکت کمی اونطرف تر نشسته بودن.
پسره به یکتا خیره شده، لبخند میزد و دستشو میکشید رو پای یکتا.
انگار یکتا هم اصلا معذب نبود و با پسره کاملا راحت برخورد میکرد و با هم حرف میزدن میخندیدن.
اصلا باور کردنی نبود…همیشه فک میکردم عاشق حامده اما…
مثل اینکه اینطور نبوده کاملا وقتش رو با یکی دیگه میگذرونه..
به سختی ازشون چشم گرفتم دیرم شده بود باید میرفتم کلاسم دیر میشد.
توی کل کلاس ذهنم درگیر یکتا و چیزی که دیدم بود بعد از تموم شدن کلاسم چون دلم درد میکرد تاکسی گرفتم به خونه برگشتم.
روی تختم دراز کشیدم باورم نمیشد که یکتا همچین دختری باشه و به حامد خیانت کنه البته رابطه حامد و یکتا اصلا جدی نبود وگرنه حامد اونکارو نمیکرد…
تشری به خودم زدم قرار بود همه ماجرا رو فراموش کنیم ، پس حتی نباید بهش فکر میکردم.
اگر نمیخواستم خانوادمو از دست بدم باید همچیو فراموش میکردم.
کمی با گوشیم ور رفتم خودمو باهاش سرگرم کردم و بعدم نفهمیدم کی خوابم برد…
*حامد*
باورم نمیشد من چیکار کردم!؟
من رسما دیشب با پروا خوابیدم و مثل احمقا
اونو از دنیای دخترونش بیرون کشیدم.
دیشب بزرگترین اشتباه زندگیم رو کردم و با دختری که باهم مثل خواهر و برادر بودیم س*ک*س کردم!
باورم نمیشد که بجای شب عروسیش تو شب تولد من ، تبدیل به یه خانم بشه، پروا خیلی زیبا بود از همون بچگی با بقیه دخترا فرق داشت.
هیچوقت فکر نمیکردم همچین اشتباهی بکنم ، من همیشه حواسم به خودم بود اما دیشب!
پروا دیشب از نظرم جذاب ترین و هات ترین دختر دنیا میومد وقتی جلوی چشمم زیر من ناله میکرد و میلرزید…
اه اه اه حامد بس کن، معلوم هست تو ذهنت چی میگذره؟؟
پروا فقط خواهر توعه… فقط خواهرت… پسره احمق
نمیدونم دیشب چم شده بود که همچین غلطی کردم…
بدنم داغ شده بود و عرق کرده بودم و به شدت حس نیازم بیدار شده بود!
وقتی پروا رو دیدم حس نیازم چند برابر شد و کنترلم رو کامل از دست دادم…
از اتاق پروا بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم، دوش گرفتم و لباس عوض کردم.
داشتم با مامان صبحونه میخوردم که پروا بهمون صبح بخیر گفت.
خدا رو شکر کمی آرایش کرده بود وگرنه مادرم متوجه حالش میشد.
نگاه کن چه داداش داداش میکنه انگار نه انگار همین دیشب زیرم ناله میکرد و ازم میخواست…آه
حامد بس کن نباید به دیشب فکر کنی، باید اتفاقات دیشب رو از زندگیم حذف کنم.
از مامان و پروا خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم به سمت مطبو حرکت کردم.
تازه یک سال بود مطب باز کرده بودم، قبل از اون تو بیمارستان مشغول به کار بودم البته هنوزم تو بیمارستان بعضی وقتا شیفت هستم.
وارد مطب شدم فرنوش منشیم دختری خوش هیکل و بسیار زیبایی که چندباری بهم نزدیک شده بود.
با دیدن من لبخند عشوگری زد بلند گفت
_خوش اومدید آقــای دکــتر!
مثل همیشه اخمی کردم ازش خواستم برام قهوه بیاره.
فقط یه قهوه تلخ میتونست حالمو جا بیاره و از کلافگیم کم کنه.
چون فکر پروا و دیشب و صداش هنوزم تو گوشم بود و حالم خراب میکرد!
فرنوش با یه سینی تو دستش وارد اتاقم شد…
آرایشش از لحظه ای که دیدمش بیشتر شده بود و لبخند خاصی به چهره داشت و چشماشو خمار کرده بود…
سینی قهوه رو گرفت جلو و فنجون قهوه رو گذاشت رو میزم و خواست بره بیرون.
نمیدونم چه فکری کرد که بعد از چند ثانیه مکث به سمتم برگشت و رفت پشت صندلیم…
بعد از لحظه ای دستاش رو شونه هام قرار گرفت و آروم شروع کرد به ماساژ دادنشون.
نمیدونستم چیکار میکنم… اونقد پریشون بودم که خودمو رو صندلی ولو کردم و بهش اجازه دادم هر طور میخواد برخورد کنه.
به سمت در رفت و قفلش کرد، اومد سمتم و دوباره نوازش وار دستاشو به بدنم کشید.
_امروز خیلی خسته بنظر میرسین آقای دکتر، نظرتون چیه یکم از این خستگی رو کم کنیم؟!
میدونستم منظورش چیه، اما حوصله نداشتم کمی مکث کردم… شاید اگه باهاش س*ک*س میکردم، پروا از ذهنم خارج میشد…
آره، درستشم همین بود، باید یه طوری حس خودمو رو سرکوب میکردم و کی بهتر از فرنوش که این چند وقت کامل منو زیر نظر داشت.
تو فکر بودم که روی پام نشست و دستهاشو به سمت پیراهنم برد…
منم بهش اجازه دادم تا ببینم چطور پیش میره.
دکمه های پیراهنم رو کامل باز کرد و دستشو رو پوستم کشید…