دخترک حرصی لب تر کرد.
_ ببخشید آقای دکتر من منشیم نه آبدارچیتون!
_ خانوم محترم، آقای حسینی دیروز از پله سر خورد الان پاش تو گچه تا یک هفته نباید کار کنه شما لطف کن این چند روز بجای ایشون قهوهی منو بیار.
عصبی موهای بلندش رو پشت گوشش زد و پا روی پا انداخت.
هیچ دلش نمیخواست جلوی این مرد کم بیاره.
_ پس فردا هم باید لطف کنم زمینا رو طی و دستمال بکشم نه؟ اگه اینطوریه من همین الان تاکسی میگیرم میرم خونه…
دیگه از اون حالت دکتر و منشی بیرون اومده بودن و انگار حامد هم بقدری کفری بود که براش حرفی که چند دقیقه پیش زده مهم نباشه و بخواد با افعال مفرد باهاش صحبت کنه.
_ پروا اون روی سگ منو نیار بالاها! یه قهوه میخوای بیاری مگه کوچیک میشی؟ مگه تو تو خونه چای یا قهوه نمیاری؟ چرا سلیطه بازی در میاری بردار یه لیوان بیار دیگه.
دختر برای اینکه به حرف حامد گوش نده تند تند به دروغ بلغور کرد:
_ وای آقای دکتر یه مریض داریم اینجا من باید قطع کنم زشته معطل بمونن.
و اجازهی صحبتی به حامد نداد و تلفن رو سرجاش کوبید.
زیر لب با حرص مشهودی زمزمه کرد:
_ مرتیکه فکر کرده کیه… چلاغ که نیستی خودت بلندشو برو بیار.
همون لحظه در اتاقی که بالاش نوشته بود “متخصص مغز و اعصاب” باز شد و حامد با استایل خاص و مردونهی خودش با اون روپوش سفید که جذابیتش رو بیشتر میکرد از اتاق بیرون اومد.
با دیدن سالن خالی جا خورد.
پروا دروغ گفته بود؟
عصبی سمت آشپزخونهی کوچیک مطب راه افتاد و قهوه ساز رو به برق زد.
کلافه با پا روی زمین ضرب گرفت.
با این دختر بچهی نونزده سالهی لجباز باید چیکار میکرد؟
همینطور که با پا روی زمین ضرب گرفته بود صدای پاهایی رو از پشت سرش حس کرد و باعث شد سر برگردونه.
قامت ریزهی پروا تو چهار چوب در باعث شد کلافه بشه.
_ باز چی میخوای وزه؟
_ وا آقای دکتر!
از آقای دکتری که تنگ جملههاش میچسبوند خوشش میاومد.
چون پروا حین گفتن این جملهها حرص میخورد.
_ چیه؟ چی میخوای؟
_ حق داشته اون منشیای که رفته. والا آدم سرسام میشه با این اخلاق شما! مریض اومده لطف کنید تشریف بیارید.
بیحرف خیره نگاهش کرد تا اینکه بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازه رفت و پشت میزش نشست.
صداش رو به راحتی میشنید.
_ وقت قبلی داشتید؟
_ نه ولی خیلی عجله دارم حتماً باید ببینم آقای دکتر رو.
_ بله حتماً. اسمتون رو لطف کنید و این فرم رو پر کنید!
چند دقیقه بعد با دو لیوان قهوه از آشپزخونه بیرون اومد و یکی رو روی میز پروا گذاشت.
با تعجب سر بلند کرد و به مردی که براش قهوه گذاشته بود نگاه کرد.
با یادآوری اینکه باید سرد باهاش برخورد کنه نگاه دزدید و حتی تشکر هم نکرد.
بعد از وارد شدن حامد به اتاقش پروا اشاره زد:
_ بفرمایید داخل!
بعد از اینکه خانوم چادری وارد اتاق دکتر شد پروا هم مشغول وارد کردن اطلاعات همون خانوم تو سیستم شد.
حین کار کردن پیامهای همکلاسیش بهش یادآوری شد و با خودش فکر کرد که هروقت رفت خونه فراموش نکنه جزوهها رو براش بفرسته.
همونجا شمارهش رو با اسم “کاوه” ذخیره کرد تا گم نکنه.
چند ساعتی مشغول بودن و هرچقدر هوا رو به تاریکی میرفت تعداد مراجعه کنندهها هم بیشتر میشد.
با خستگی آخرین بیمار رو ویزیت کرد و گفت: وقتی ایشون بیرون اومدن شما برید داخل.
خسته شده بود چون روز اول کاریش بود، وارد کردن اطلاعات تو سیستم سخت بود چون چنین تجربهای نداشت تا بحال، سر و کله زدن هم با این همه آدم تو یک روز سختتر از وارد کردن اطلاعات تو سیستم بود.
سرش رو روی میز گذاشت پلک روی هم گذاشت تا خستگیش بیرون بره.
با خودش فکر میکرد خیلی خوب میشه اگه از چند روز دیگه نیاد، حتماً باید تاکیید میکرد که دیگه نمیخواد بیاد تا حامد منشی جدید استخدام کنه. باید بیشتر از پیش ازش فاصله میگرفت.
انقدر به همین مسائل فکر کرد که پلکهاش سنگین شد و کم کم به عالم بیخبری فرو رفت.
اونطرف دیوار حامد نشسته بود که داشت با مراجعه کنندهی چندین سالهش صحبت میکرد.
_ زیاد دیگه نباید از این قرص استفاده کنید چون کم کم روی بدنت تاثیر نمیذاره، مثل همیشه سعی کن خوابت تنظیم باشه، خواب و غذا به موقع نباشه سردردای همیشگی میاد سراغت.
_ بله ممنون.
داروها رو تو دفترچه نوشت و به دستش داد.
_ بفمایید.
وقتی بیرون رفت با خستگی آشکاری از پشت میز بلند شد و رو پوش سفیدش رو در آورد.
خیلی خسته بود و چه بسا پروا از اون خستهتر بود.
بعد از برداشتن کت و کیف سامسونت مخصوصش، برگههاش رو داخلش چپوند.
امروز پیامهایی از دوستش دریافت کرده بود که حتماً باید فردا بهش زنگ میزد و صحبت میکرد.
از اتاقش بیرون زد و صدا بالا برد:
_ پروا بلند شو بر…
حرفش با دیدن پروای بیهوش از خستگی روی میز تو دهنش موند و با لبخند جلو رفت.
حس خوبی ازش میگرفت.
انقدر غرق خواب شده بود که حامد حتی دلش نیومد بیدارش کنه.
حالا که خواب بود میتونست کمی نگاهش کنه؟
اگه این اتفاق تو بیداری میافتاد پروا فکرهای خوبی به ذهنش نمیرسید…
فکرهایی با مضنون اینکه حامد حتی تکلیفش با خودش هم مشخص نیست و معلوم نیست چند چنده.
اما مشخص بود!
میخواستش اما بخاطر خودش باید ازش دوری میکرد…
اگه بیدار بود و اینطوری خیره نگاهش میکرد پروا فکر میکرد حامد قصد سواستفاده داره و ذهنیتش بیشتر از چیزی که تاحالا نسبت بهش خراب شده، خراب میشد.
سلام عالیههه میشه زود زود پارت بدی؟