رمان اوج لذت پارت ۵۳

4.3
(100)

 

 

با حس خاصی بهش نگاه می‌کرد.

قهوه‌ای که براش آورده بود دست نخورده همونجا گذاشته شده بود.

 

دست دراز کرد تا لیوان قهوه رو برداره و به آشپزخونه ببره که همون لحظه موبایل پروا که کنار لیوان بود با صدای دینگی اعلام حضور کرد.

 

_ این کیه انقدر بهش پیام میده آخه؟

بی‌اختیار دست دراز کرد و موبایل رو از کنار سرش برداشت.

 

اسم “کاوه” روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌کرد.

اخم‌هاش به آنی تو هم دویید.

کاوه؟ هرچی فکر می‌کرد یادش نمی‌اومد تو فامیل کسی به اسم کاوه داشته باشن.

 

همین کاوه بود که عصر هم مدام پیام می‌داد و صدای رو مخ گوشی رو بلند می‌کرد؟

عصبی نگاه گوشی می‌کرد و تو مشتش فشارش می‌داد.

کم مونده بود صفحه‌ش از فشار دستش بشکنه.

 

دوباره صفحه خاموش روشن شد و باز اسم کاوه رو گوشی نشست.

این کاوه کی بود که دم به دم بهش پیام می‌داد؟ کاوه کی بود که اون نمی‌شناخت؟

 

با حرص گوشی رو خاموش کرد تا صداش هی در نیاد و رو مخش رژه نره.

حالا که بهش گفته بود ازش فاصله بگیره نمی‌تونست ازش بخواد براش توضیح بده. فقط کافی بود بپرسه این کاوه نام کیه که بهت پیام میده تا بشنوه: “به تو ربطی نداره!”

 

لیوان قهوه رو برداشت و به آشپزخونه برد.

بعد از شستن هر دو لیوان و گذاشتنشون رو آبچکون بیرون اومد و تن نحیف پروا رو از روی صندلی بلند کرد.

 

_ آخ…

لابد گردن و کمرش از اینکه اینطوری خمیده رو میز خوابیده درد گرفته.

سرش رو روی شونه‌ش تنظیم کرد و کتش رو روش انداخت.

 

چرا دلش می‌خواست هیچ وقت این دختر از بغلش بیرون نره؟ چرا دلش می‌خواست عمیق عطر موهاش و بو بکشه و به ریه‌هاش بفرسته تا ذخیره بشه برای روزهایی که ازش فاصله می‌گرفت.

 

رو صندلی جلو نشوندش و صندلی رو خوابوند.

خم شد کمربندش رو بست و شقیقه‌ش رو بوسید… می‌دونست که هروقت چشم‌های وحشیش باز شه دیگه نمی‌تونه انقدر ملایم باهاش برخورد کنه و ببوستش.

 

لبخندی زد و کتش رو روش مرتب کرد.

با دور زدن ماشین پشت فرمون نشست و ضبط رو روشن کرد.

صداش رو کم کرد تا پروا رو از خواب بیدار نکنه.

 

“بگو همه چیو یادته، بگو یادته! گفتی بری شبا خوابم نمی‌ره همه چی رو اعصابته… نگو واست راحته، دوریه ما طاقتش، نمی‌کنم باورش!”

 

چقدر این آهنگ با ذهنش همخونی داشت.

آهنگ‌هایی که سلیقه‌ی پروا بود ریتم و نوتش!

 

“بگو همه چیو یادته! بگو یادته… .گفتی بری شبا خوابم نمی‌ره همه چی رو اعصابته… نگو واست راحته دوریه ما طاقتش نمی‌کنم باورش!”

 

کی می‌خواست ترس از دست دادنش کنار بره؟

اون الان زنش محسوب می‌شد دیگه؟

عصبی دستی به چمنی موهاش کشید و شیشه رو پایین کشید.

این حجم از فکر و خیال عادی نبود.

 

 

باد سردی که به صورتش خورد کمی حالش رو جا آورد.

نگاهی به صورت غرق در خواب پروا انداخت و زمزمه کرد: چیکار کردی با من؟ چیکار کردی پروا؟

 

بی‌حوصله ضبط رو خاموش کرد و جلوی در خونه روی ترمز زد.

حالا باید بیدارش می‌کرد؟

_ پروا جان؟

 

به خودش نهیب زد: جان چیه می‌بندم ته اسمش؟ الان بیدار شه به سلیطه‌گیری بزاره خوبه؟

رد داده بود این مردِ سی ساله…

 

_ پروا رسیدیم بیدار شو.

_ هوم؟

خوابالود بود و مشخص نبود چی می‌گه.

_ میگم بلندشو رسیدیم.

_ خودت برو ولم کن.

 

پیاده شد و ماشین رو دور زد.

در شاگرد رو باز کرد و روش خم شد تا کمربندش رو باز کنه.

با دیدن صورت غرق خوابش بغض کرد.

 

اولین بار بود بغض می‌کرد؟

چرا فکر به ازدواج پروا دلش می‌گرفت؟ چرا با تصور مرد دیگه‌ای کنار پروا انگار می‌خواست گلوش پاره شه؟

چرا وارد خیابونی شد که ورود ممنوع بود؟ چرا میوه‌ی ممنوعه رو چشید؟

 

مگه نمی‌دونست خواهرشه؟

چرا پا پیش گذاشت که حالا دست از پا دراز تر نتونه کاری کنه؟

 

با این افکار ذهنش متلاشی شد و عصبی سمت دیوار پشت سرش رفت و مشتی روش کوبید.

_ لعنتی لعنتی لعنت به من!

از خودش متنفر بود.

 

کنار دیوار سر خورد و نشست.

چرا به فرد ممنوعه نزدیک شد که حالا دل کندن ازش سخت بود؟

 

دست‌هاش از شدت ضرباتی که به دیوار زده بود درد گرفته بود اما از عصبانیت می‌لرزید.

دلش می‌خواست داد بزنه: این رسمش نیست.

دلش می‌خواست زار بزنه و گریه کنه، اما مرد که گریه نمی‌کنه!

 

دست روی صورتش کشید و بلند شد سمت ماشین رفت.

بقدری عصبی بود که رفتارش دست خودش نبود، با شدت پروای غرق در خواب ناز رو تکون داد و با صدایی که خشونت ازش می‌بارید غرید:

_ بلندشو میگم رسیدیم!

 

بخاطر همین دختر به این حال افتاده بود اما نمی‌تونست خودش و عصبانیتش رو کنترل کنه.

_ پروا با توام!

دخترک گیج خواب چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن صورت سرخ حامد ترسیده سر عقب کشید.

 

_ چی‌… چیشده؟

از خواب پریده بود با داد و هوارهاش.

_ رسیدیم بلندشو برو خونه اگه زحمتی نیس!

 

مبهوت از ماشین بیرون اومد و خواست دنبال کیفش بگرده که حامد پشت رول نشست و ماشین رو استارت زد.

 

با دست روی شیشه‌ی ماشین کوبید و گفت:

_ هی کجا؟ کیفمو بده!

 

بی‌توجه به پروا و یکتایی که تو خونه انتظارش رو می‌کشید پاش رو پدال گاز فشار داد و تو چند ثانیه از مقابل چشم‌های بهت زده‌ی پروا محو شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

آدم گریه اش می گیره به حال این دختر.گناه داره,طفلکی.😣

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x