حامد داخل رفت و من هم پشت سرش.
_ معرفی نمیکنی حامد؟
_ خواهرمه… نمیشناسیش؟ شب تولدم که بود!
خواهرش معرفیم کرد، چه جالب…
نوید نگاهی بهم انداخت و سر تکون داد.
_ خب؟ دیشب خودت، امشب خواهرت، پس فردا مامان باباتم ورمیداری میاری اینجا!
پس دیشب اینجا بوده…
_ آوردم بخیههای دستشو بکشی.
میدونستم ممکنه درد داشته باشه اما خودم رو به اون راه زدم.
فعلاً فقط یک جمله بود که تو گوشم زنگ میخورد: “خواهرمه”…
_ حامد دیشب چی میگفتی هی زنم زنم میکردی؟ زن گرفتی بیخبر از ما؟
جا خورده به حامد نگاه کردم.
اون از یکتا حرف میزد؟!
_ من؟ من کی حرف از زن زدم؟ آره راستیتش کم کم دارم مزدوج میشم ولی من دیشب حرفی بهت نزدم که!
_ چرا بابا خودت هی زنم زنم میکردی. انگار میخوان زنتو بخورن…
غیرتی شده بود روش؟
_ حالا آخر هفته انشالله عقدیمونه خبرا میکنم بیای نگران نباش از غافله عقب نمیمونه.
سر به زیر انداختم.
چرا اینطوری چرخ روزگار میچرخید؟
کم کم به آخر هفته نزدیک بودیم.
من چطور میخواستم فراموش کنم اولینهام رو؟ من چطور میخواستم فراموش کنم مردی رو که تو یه شب من رو جذب خودش کرد و حالا میخواد ازدواج کنه؟
چطور میخواستم اون و دست تو دست یکی دیگه ببینمو دم نزنم؟
_ پروا خانوم… درست گفتم اسمتونو؟
بیهدف لبخندی روی لبهام نشوندم.
نمیخواستم کسی از درونم خبر داشته باشه.
_ بله.
_ بفرمایید اینجا بشینید من وسایلم رو بیارم.
سر تکون دادم رو روی مبلی که گفته بود نشستم.
حامد بالاسرم ایستاد و دست دیگهم که بخیه نداشت رو تو دستش گرفت اما بسرعت کشیدمش و با نگاهی خصمانه گفتم: به من دست نزن!
گیج نگاهش رو به چشمهام دوخت.
_ خجالت بکش داری با این کار به زنت خیانت میکنی! یه دست زدن ساده هم خیانت محسوب میشه.
نیش کلامم دست خودم نبود.
بدجور زمینم زده بود.
_ ولی گفتم اگه درد داشته باشی دست منو فشار بدی!
_ من دردای بیشتری از این درد تحمل کردم. این که چیزی نیست. بکش کنار برو اونور…
عجیب میل به تخریبش داشتم.
دوستش که اومد دستم رو گرفت و زمزمه کرد:
_ آستینت و بزنی بالا اذیت میشی. مانتوتو درار!
معذب میشدم یجورایی… انگار فهمیده بود که مور مورم شده و حس معذب بودن بهم دست داده چون گفت: من دکترم، محرمتم نگران نباش.
سرتکون دادم و مانتوم رو در آوردم.
یه تاپ بندی مشکی زیرش تنم بود.
_ چند تا بخیه خورده؟
_ یادم نمیاد گفتن چقدر، ولی فکر کنم ده پونزدهتا.
_ شکل و قیافهش که بیستا رو هم رد کرده… یه کرم معرفی میکنم بعدش ازش استفاده کن تا رد بخیهها بره.
بیحرف بهش نگاه کردم، وقتی وسیلههاش رو از توی کیف مخصوصش بیرون کشید لرزی تو تنم نشست.
انگار میترسیدم.
واقعاً هم میترسیدم.
روزی که میخواستن دستم رو بخیه بزنن بدونِ بیحسی و سِر کردن بخیه زدن و جیغهام کل اتاقک بیمارستان رو پر کرده بود.
حالا حس میکردم باز هم قراره درد بکشم.
هرکس دیگه هم بود همین حس رو میکرد.
قلبم جایی نزدیک دهنم میزد.
استرس داشتم و پلک راستم میپرید.
_ آروم باش و نفس عمیق بکش. ترس نداره! درد هم نداره پروا خانوم.
فکر کنم صدای نفسهای بلندم رو هم میشنیدن حتی…
حامد سعی داشت حرفهایی که زده بودم رو نادیده بگیره چون دوباره کنارم اومد و وقتی نوید نزدیکم اومد با ترس چشمهام رو بستم و بیاختیار دست حامد رو فشار دادم و جیغ تو گلویی کشیدم.
_ هیشششش…
نوید با خنده گفت: الان فکر میکنن تو این خونه چخبره.
_ کارتو بکن انقدر حرف نزن. نمیبینی درد داره؟
بخیهها رو که کشید موچینی که نمیدونم واسه چی بود رو روی سینی فلزیای گذاشت و زمزمه کرد:
_ والا من خودم بخیههای پای خودمو کشیدم… دردم نداشت. البته دخترا نازک نارنجین حق داره.
عصبی بهش نگاه کردم که با خنده دستهاش رو بالا برد.
_ من تسلیم. جسارت نکردم لیدی!
حامد مانتوم رو روی شونههام انداخت و نگاهم به رد بخیهها موند.
ردهای قهوهای رنگ بخیه رو پوست سفیدم خودنمایی میکرد.
حامد سمت آشپزخونه رفت و نوید آروم زمزمه کرد:
_ یه سوال ازت دارم. امیدوارم حقیقت رو بهم بگی!… شب تولد حامد چه اتفاقهایی افتاد.
با سوالش جا خوردم اما به روی خودم نیوردم و سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم.
_ اتفاق؟ مثلاً چی؟
_ ببین منو نپیچون، من خودم ته روزگارم. اون شب با چند تا از بچهها شرط بسته بودیم حامد و اذیت کنیم برا همین تو لیوانش محرک جن*سی ریخته بودیم. تو اومدی اون لیوان رو سرکشیدی اما بعدش حامد هم خورد!
چی؟
اون… اون نزدیکی بیدلیل نبوده پس!
_ چ… چی داری میگی؟
_ هیس آروم. الان میاد باز پاچمونو میگیره!
آدرنالین خونم بالا رفته بود و ضربان قلبم رو هزار بود.
_ شر… شرط؟
_ به تته پته نیفت فقط میخوام بدونم چه اتفاقی افتاد.
قدرت تجزیه و تحلیل حرفهاش رو نداشتم.
یه چیزی داشت تو ذهنم چرخ میخورد… “محرک جن*سی”
پاهام بیحس شده بود اما به هرسختیای بود از جام بلند شدم و لرزون حامد رو صدا زدم تا بیاد… توانایی ایستادن تو خونهی شخصی که باعث بدبختیم بود رو نداشتم.
_ ح… حامد!
_ چیکارش داری؟ به خدا یه شرطبندی ساده بود با بچهها… من به عهده نگرفتم چیزی رو، ما یه اکیپ بودیم پس مقصر تنها من نیستم.
مقصر بود… همهی دوستهای حامد مقصر بودن.
نفهمیدم چیشد، نفهمیدم کِی و چجوری فقط فهمیدم که دستم بالا رفت و به ضرب رو صورت نوید فرود اومد.
صدای کوبش دستم که به صورتش برخورد کرده بود حامد رو به اینجا کشوند.
_ پروا!
حامد بود که متعجب صدام میکرد…
سرم سمتش چرخید.
مسبب بدبختی من و عامل این حال و روزم جلوم ایستاده بودن و من مثل جوجهی بارون خورده بودم.
_ چیکار کردی؟
جواب حامد فقط چشمهای دو دو زنم بود.
اونها منو نابود کرده بودن!
حقشون بود اگه هردوشون رو میکشتم یا زنده زنده خاک میکردم.
نوید چیزی نگفت چون میدونست اون سیلیای که خورده به حق بوده.
رمانت خیلی خوبه مرسی بابت مرتب گذاشتن پارت ها واقن ممنون ک مث بقیه نویسنده هاا اذیتمون نمیکنی😻🌟