پشت چشمی نازک کردم.
_ معلومه که نه!
لبخندی زد.
_ باشه حالا که خوردی بلندشو بریم خونه. عمو و زن عمو هم اومدن زشته. مامان سرش شلوغ بود اما مدام میگفت پس پروا چرا نیومد.
_ گوشیشو چرا جواب نداد پس؟
از پشت میز بلند شد و منم به طبعیت ازش بلند شدم.
_ گفتم که… سرش شلوغ بود.
_ خودت چی؟ ده بار به همتون زنگ زدم! هیچکدوم انگار نه انگار.
_ سردرد داشتم عزیزمن! بیدلیل که کاری رو نمیکنم.
پشت بند حرفش دستش رو سمت صورتم دراز کرد و با شصتش گوشهی لبم رو تمیز کرد و بعد شصتش رو داخل دهنش برد.
اخمالود و گیج نگاهش کردم که چشمکی زد.
_ پر سس بود!
منِ مبهوت رو تنها گذاشت و سمت صندوق رفت.
چرا همچین کاری کرد؟
آب دهنم و پر صدا قورت دادم و با قدمهای سست سمتش رفتم.
پشت فرمون نشست و من هنوز جلوی در فست فودی بودم.
شیشه رو پایین داد و گفت: چیکار میکنی؟ بیا دیگه!
سر تکون دادم و به قدمهام سرعت بخشیدم.
هنوز گنگ و گیج و مبهوت بودم از حرکتی که انجام داده بود.
رو صندلی شاگرد جا گرفتم و کمربندم رو بستم.
_ اگه قانع نشدی با جزئیات توضیح بدم…
_ شدم.
_ استراحت کن خستهای!
انگار منتظر همین جمله بودم تا چشمهام رو ببندم و بخوابم.
خیلی خسته بودم، خیلی زیاد!
مخصوصاً بعد از اون تنش…
پلکهای خستهم رو روی هم کوبیدم و پنج دقیقه هم نشد که خوابم برد و نفسهام منظم شد.
_ پروا! پروا جان بیدارشو رسیدیم.
چند ثانیه بعد انگار داشت با خودش حرف میزد چون زمزمه میکرد.
_ به خشکی شانس. دِ خب من چطوری تو رو جلو عمو و زن عمو بغل کنم وقتی دخترشون نامزدمه آخه. لعنتی!
دوباره به صدا زدنم ادامه داد.
_ پروا خانوم بسه دیگه یک ساعت و ده دقیقهس خوابی!
آروم لای پلکهام رو باز کردم و از بینشون بهش نگاه کردم.
_ هوم؟
_ بیدار شو بچه دیوونم کردی تو.
مستِ خواب از ماشین بیرون اومدم و سمت خونه رفتم و زنگ آیفون رو فشار دادم.
در با صدای تیکی باز شد و خمار خواب وارد شدم.
_ سلام… سلام.
سرسرکی با همه سلام کردم و قبل از اینکه سوال پیچم کنن سمت اتاقم رفتم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و دوباره خوابم سنگین شد.
اگه مامان صدام زد یا کسی سوالی ازم پرسید هم متوجه نشدم چون هنوز تو حالت خواب بودم.
_ سلام مادر… خسته نباشی. برو پیش یکتا بشین عزیزم.
صدای صحبتهاشون رو بین خواب و بیداری میشنیدم و میتونستم حدس بزنم این حرف مامان خطاب به کیه.
لبخندی ناخداگاه روی لبهام شکل میگرفت.
حضور حامد رو کنارم حس میکردم و این برام لذت بخش بود.
_ جانم؟
دستش جاهایی میرفت که نباید!
اما اینها فقط خواب بود دیگه؟
#دانای_کل
دلش پیش دختری که تو اتاق خوابیده بود مونده بود.
نمیدونست به چه بهانهای، فقط میدونست باید بره اون اتاق لعنتی و تو اوج خواب ببینتش!
_ یکی از پروندهها رو به پروا گفتم بیاره، برم ببینم تو کیفش هست یا نه.
تا خواست بلند شه یکتا گفت: عزیزم صبر کن تا بیدار شه خودش بهت بده!
اما اون طاقتش کنار از این حرفها بود که بخواد صبر کنه.
_ واجبه یکتا. منو پروا چیزی قایم از هم نداریم نگران نباش ناراحت نمیشه.
فقط توجیح بود و بس!
اجازه صحبتی به کسی نداد و سریع بلند شد و سمت اتاق پروا حرکت کرد.
دستگیره رو بالا و پایین کرد.
خداروشکر که قفل نبود.
با نفس آسوده وارد اتاق شد.
جسم پهن شدهش روی تشک تخت بد جور بهش چشمک میزد.
نیرویی وادارش میکرد سمت تخت بره.
اصلاً دلش نمیخواست پروا رو دچار دو دلی کنه اما حالا ناخداگاه داشت سمت تختش قدم برمیداشت.
بیاختیار تر از قبل کنارش نشست و به چهرهی غرق در خوابش نگاه کرد.
_ آخه تو چی داری که منو جذب خودت میکنی سلیطهی زبان دراز؟
دستش رو تو موهاش برد و فرق سرش رو ماساژ داد.
فقط خدا میدونست چقدر وقتی تو مطب ترسون و مثل یه جوجهی بارون زده دیدش چقدر نگرانش شد و دلش نرم شد.
وقتی هم فهمید چند صفحه از اون متنها رو تایپ کرده بیشتر به اشتباهش پی برد.
وظیفهی اون نبود!
بیحواسیِ حامد منجر به برعکس شدن فنجون قهوه شده بود نه پروا اما حامد طوری جلوه میداد که انگار مقصر پرواست!
لبخندی گشاده زد.
چقدر این دختر مظلوم و دوست داشتنی بود!
مظلوم و دوست داشتنی و زبون دراز…
نه! مظلوم و دوست داشتنی و زبون دراز و مهربون!!!
_ هوم؟
_ جانم؟
همزمان با گفتن جملهش نگاهش به شلوار دمپای پاش افتاد.
دستش رو سر داد و روی رون پاش تکون داد.
نفسهاش تند و نامنظم شده بود.
اگه یکی سر میرسید چی؟
اگه کسی تو این حامد میدیدنشون چی؟
اما انگار علاوه بر کور و کر احمق هم شده بود.
اهمیتی به افرادی که اون بیرون نشسته بودن نداد و دستش پیشروی کرد.
صورتش سرخ شده بود و شهوت داشت از پا درش میآورد.
تو خواب؟
خم شد و سعی کرد بدون اینکه بیدارش کنه کامی از لبهای سرخش که فریاد میزدن ” منو ببوس ” بگیره.