رمان اوج لذت پارت ۷

4.6
(76)

ا

 

_ پاشو پاشو اگه خسته نیستی کمکم کن وسایلو جمع و جور کنم چند تا غذا بار بذارم وقتی نیستم گرسنه نمونی

 

داشتم به این فکر میکردم که مگه کِی میخوان برن انقدر عجله داره، با شنیدن جمله دومش سیخ نشستم نگاش کردم

 

_ مامان خودت تنها میری؟

 

_ نه دخترم با بابات میریم خداشاهده خیلی دلم میخواست تو و حامد هم باشین ولی حامد که سرکاره تو هم درس داری، از اون گذشته شرکت هم برای یه نفر خدمات رو میده با همراهش

چند نفری نمیشه

 

لب برچیدم و با بی حوصلگی دستی روی شکمم تاب دادم

 

_ مامان جان دلت درد میکنه؟ حالت خوب نیست؟

میخوای نرم؟

 

چشمام رو روی هم فشار دادم که یکم به اعصابم مسلط بشم.

_ نه عزیزم برو ، برید دور بزنید حال و هواتون عوض بشه منم که درگیر دانشگاهم.

 

رفتم سمتش و بوسه‌ای روی لپش نشوندم.

 

_ دلنگران نباش با خیال راحت برید و بیاید منم خوبم، دنبال بهونه نباش بابامو تو سفر تنها بذاری بمونی اینجا.

خنده‌ای کرد و رفتم سمت آشپزخونه که مشغول پخت و پز بشه.

 

آهسته آهسته به سمت اتاق رفتم، از جلوی اتاق حامد رد شدم عطرش بینیم رو پر کرد.

 

یاد اونشبی افتادم که یکتا بهش کادو داد.

لبخندی روی لبم نشست و قبل از اینکه فکرای

 

چرت و پرت کنم رفتم تو اتاقم و خودم رو پرت دادم روی تخت.

 

کاش میشد هیچوقت حامد رو نبینم.

داداشم بود و با دیدنش از خجالت ذوب میشدم.

کاش میشد نیاد اینجا و تو خونش بمونه.

 

هر لحظه اضطراب اینو داشتم که کسی از ماجرا بو ببره.

دلشوره عجیبی توی دلم افتاده بود و نمیذاشت آروم بگیرم.

 

کمی این پهلو اون پهلو شدم و فهمیدم خون ریزیم قطع شده.

با ذوق جیغ کوتاهی کشیدم اما بلافاصله دست روی دهنم گذاشتم و خودمو جمع و جور کردم.

 

بعد از اینهمه سال خانومانه رفتار کردن و دختر درجه‌یک خانواده بودن داشتم گند میزدم به همه‌ چیز.

 

موبایلم زنگ خورد و از خدا خواسته پریدم جوابش رو دادم.

با شنیدن صدای ترنم ذوق زده احوال پرسی کردم.

………

_ بیا دیگهه.

 

فحشی نثار خودم کردم که چرا بهش رو دادم و انگار قصد نداشت به اصرار هاش پایان بده.

 

برای اینکه بهونش رو قطع کنم حرفی رو زدم که هزار برابر بدتر از قبول کردن پیشنهادش برای رفتن به پارتی بود.

 

_ شما بیاید اینجا

 

چند لحظه سکوت کرد. انگار میخواست مطمئن بشه درست شنیده

 

 

 

_ واقعا بیایم؟

 

راه چاره‌ای نبود و حرفم رو زده بودم، از طرفی اگر میزدم زیرش تا مدت ها باید طعنه های ترنم و

 

بقیه رو تحمل میکردم چون مطمئن بودم همه جا رو پر میکنه که به خاطر بچه سرراهی بودن جرعت مهمونی گرفتن ندارم.

 

نمیدونم با اینکه انقدر اذیتم میکنه چرا دوست صمیمیم حسابش میکنم.

 

با اکراه زمزمه کردم:

 

_ آره بیاید

 

_ پروا اکیپی میریزیم اونجا هااا!!

 

_ بیاید دیگه چند بار بگم، قبولههه، روزش رو بهتون میگم که بیاید.

 

ایولی گفت و با شور و شوق رفت به بقیه خبر بده.

هنوز نمیدونستم اون بقیه که میگفت کیا بودن و دعا دعا کردم در حد چند نفر از دوستای مشترکمون باشن.

 

اضطرابم بدتر از قبل شد، هرچی پیش میرفتم اوضاع به جای درست شدن خراب تر میشد و مقصر همه اینا من بودم.

 

چند بار طول و عرض اتاق رو طی کردم یهو با صدای سلام گفتن حامد گوشام تیز شد.

 

فکر کردم اشتباه شنیدم ولی وقتی به مامان گفت پروا تنبله نیومده سفره پهن کنه فهمیدم که بلهه، آقا تشریفشو اورده اینجا.

 

تا چند وقت پیش به زور میکشوندیمش حالا صبح و شب اینجا پلاسه.

 

زود رفتم توی تخت و خودمو زدم به خواب که صدام نکنن برای ناهار.

 

با شنیدن صدای پای پشت در پتو رو دور خودم محکم کردم.

 

در باز شد و عطر حامد بود که توی اتاق پخش شد.

 

_ ساعت خواب!

 

تکونی نخوردم و سعی کردم طبیعی جلوه کنم.

 

_ اصلا هم از تند تند نفس کشیدنت مشخص نیست بیداری.

 

خندم گرفت اما برنگشتم.

 

_ با اون جثه ریزه میزه لای پتو وقتی میخندی مثل ساندویچی میشی که رفته رو ویبره

 

خندم شدید تر شد و با حرص پتو رو کنار زدم.

 

_ حامد نذاری دو دیقه بخوابمااا

 

_ با دیدن قیافه‌اش دلم آشوب شد. زل زدم به چشماش که دیدم نگاهش به سمت گردنم رفت.

 

اومد جلو که ناخودآگاه به عقب رفتم و از ترس زبونم قفل شده بود.

با دست به پیشونیش زد و حرصی لب زد

 

_ دختر چقد خنگی.

 

گیج نگاهش کردم که ادامه داد:

 

_ این کبودیا رو مامان دیده؟؟

 

سکوت کردم.

_ پروا مامان شک نکرده بهت؟؟؟ حرف بزن کل گردنت کبوده نکنه دیده باشه؟؟

 

هق هقم بلند شد که دستشو گذاشت روی دهنم.

 

همزمان با آروم باش گفتنه حامد صدای مامان بلند شد:

 

_ حامد من تو رو فرستادم پروا رو بیاری خودت جا موندی؟ بیاید ناهار یخ کرد.

 

با ترس بهش خیره شدم:

 

_ کرم آرایشی داری؟ میتونی با اون پنهونش کنی؟

 

_ حرف بزن پروا تو دختری من باید اینا رو یادت بدم ، میتونی یکاریش کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x