رمان اوج لذت پارت ۸۱

4.4
(117)

 

 

 

 

سرشو به نشانه نه تکون داد.

خواستم از جام بلند بشم و به اتاقم برم که با پرویی گفت

_نمیخوای کمک بکنی پانسمانمو عوض کنم؟

 

چه نیازی بود؟ مگه خودش دکتر نیست انجام بده دیگه؟

درسته دوستش داشتم اما احمق هم نبودم شاید بعضی وقتا کم میاوردم در برابرش اما با حرفایی که شنیده بودم دیگه امکان نداشت.

 

_همین الان خودت گفتی ، تــــو دکتری! من نیستم.

 

باز خواستم بلند بشم که مچ دستمو چنگ زد

_تکی نمیتونم عوض کنم پروا.

 

کلافه شدم ، چرا بیخیال نمیشد؟

دستمو از اسیری دستاش بیرون کشیدم با سرد ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم

_چی بیارم؟

 

از این که به هدفش رسیده لبخندی زد به کشوی بغل تخت اشاره کرد

_وسایل پانسمان اونجاست

 

زود خم شدم وسایل برداشتم جلوی دستش چیدم.

سعی کرد لباسشو در بیاره اما انگار دردش گرفته بود و نمیتونست.

_پروا کمک کن در بیارم تیشرتمو

 

بی هیچ حرکتی نگاهش کردم تا بفهمه نباید به من دستور بده.

با لحن حرصی گفت

_کمک کن لطفا

 

رفتارش اصلا به یه مرد سی ساله که از قضا دکتر متخصص این مملکت هست نبود.

بیشتر بهش میخورد یه پسر بچه مغرور خودخواه باشه که همه براش به چشم یه عروسکن!

 

به طرفش رفتم تیشرتشو از تنش در آوردم مه ناخونم به کمرش گیر کرد اخی گفت

_پروا چیکار میکنی؟ چرا مثل گربه وحشی ، چنگ میزنی؟

 

پوزخندی زدم ناخونم بیشتر تو کمرش فرو کردم با سرخوشی توی چشماش زل زدم.

کم اورده بود و حرفی نزد.

 

روی تخت روبه روش نشستم تا خودش هرکاری میگه انجام بدم چون من هیچی بلد نبودم.

 

خودش سریع پانسمانش باز کرد ، با دیدن زخم عمیق پهلوش قلبم درد گرفت.

لحظه باز هم هم دلم سوخت و خر شدم.

_حامد پهلوت چی شده؟ یعنی چرا اینجوری زخم شده؟

 

همینجوری که داشت وارسی میکرد جواب داد

_شیشه شکسته رفته بود تو پهلوم کامل

 

وایی گفتم دستم روی دهنم گذاشتم.

کمکش کردم اطرافش تمیز کرد و لحظه اخر بهم گفت که فقط روی پانسمان چسب بزنم.

 

_پروا شماره نوید از گوشیت پاک کن

 

باز هم پرو شده بود حتی نمیشد دو دقیقه به روش خندید و مهربون بود.

همینجوری که چسب میزدم گفتم

_چرا اونوقت؟

 

با لحن جدی و قاطعی لب زد

_خوشم نمیاد به دوستای من نزدیک بشی یا حتی اونا بهت نزدیک بشن.

 

پوزخندی زدم و آخرین چسب زدم و با بدجنسی روشو فشار دادم که دردش گرفت تو خودش جمع شد.

_حامد تو کارای من دخالت نکن همونجور که من نمیکنم ، من به هرکی دوست داشته باشم نزدیک میشم چه نوید باشه چه کاوه…

 

 

 

 

اخماش بیشتر از قبل در هم شد و با صدای خش داری زمزمه کرد

_هنوزم با اون پسره عوضی ارتباط داری؟

 

چی میشد کمی دروغ میگفتم؟ فقط یکم حرصش بدم البته اگر براش مهم باشه.

_ممکنه…اما داشته باشم یا نداشته باشم به تو ربطی نداره.

 

یقه لباسمو تو مشتش گرفت و با دندونای به هم چسبیده غرید

_پروا فکر کنم یادت نره قبل از همه چیز من برادرتم پس همه چی راحب تو به من مربوطه.

 

خنده ای کردم از جام بلند شدم انقدر عصبی بودم که چشمام بستمو دهنو باز کردم

_تازه یادت افتاد؟ اون شب لعنتی که تو بغلت بودم و دخترونگیم گرفتی یادت نبود؟ یا اون موقعه هایی که منو میبوسیدی؟ کدوم برادری اینکارارو میکنه؟

 

حامد انگار از شنیدن اتفاق های بینمون اونم اینجوری خوشش نیومد بلند اسممو صدا کرد تا ساکت بشم

_پــــــروا

 

انقدر تند تند حرف زده بودم که نفس کم اوردم.

نفسای عمیق کشیدم باید از اتاق میرفتم بیرون داشتم خفه میشدم.

 

در اتاق باز کردم خواستم خارج بشم که لحظه آخر لب باز کرد

_پروا

 

ایستادم ، منتظر بودم تا شاید معذرت خواهی کنه بخاطر کارایی که باهام کرده یا حداقل حرفایی که زده.

اما من احمق بودم.

 

_به نوید نزدیک نشو.

 

بغضم شکست و اشکم راه خودشو پیدا کرد.

از اتاق بیرون زدم درو بستم ، چرا به این تیکه سنگ دل بسته بودم.

حتی بلد نیست بخاطر کاری که کرده عذرخواهی کنه مطمئنم حتی از حرفایی که زده پشیمونم نیست.

 

وارد اتاقم شدم خودم روی تخت انداختم به گذشته فکر کردم اشک ریختم.

 

شاید بعضی اوقات خودمو قوی نشون میدادم اما نبودم من یه دختربچه ضعیف بودم که نمیدونست در برابر دلی که در گروی برادر سنگ دلش داره چیکار باید بکنه!

 

من اون دختر قوی توی رمانا نبودم که تنهایی از پس همچی بر میومد.

یادمه یه بار یه متن خوندم که نوشته بود همه میگن قوی باش اما خودشونو حتی یکبار هم جای ما نزاشتن تا ببینن چقدر سخته!

 

انقدر اشک ریختم که چشمام گرم شد و خوابم برد….

 

با گردن درد شدید چشمام باز کردم ، نگاهی به ساعت انداختم نزدیک یازده بود.

دستی به گردنم کشیدم ، از جام بلند شدم به طرف سرویس رفتم.

 

با اینکه دیشب به کاوه گفتم قصد ندارم به دانشگاه برم اما از خونه موندن و افتادن بهتر بود.

دلم نمیخواست خونه بمونم و باز هم حامد غرورمو بشکنه.

 

خیلی سریع لباسامو پوشیدم و حاضر و آماده از اتاق بیرون زدم.

مامان تو آشپزخونه مشغول چیدن سینی بود که مطمئنن داشت برای حامد صبحانه آماده میکرد.

 

با دیدن من دست از کار کشید

_صبح بخیر ، کجا میری؟

 

در یخچال باز کردم و شیر ازش بیرون کشیدم

_صبح بخیر ، معلوم نیست دانشگاه دیگه!

 

مامان دستی به چونش کشید و اخم کرد

_مگه قرار نبود بمونی کمک دست من باشی حامد اینجاست؟

 

راست میگفت بهش قول داده بودم اما واقعا امادگی طعنه و حرفای حامد نداشتم.

سعی کردم با بهونه های الکی بپیچونمش

_چرا ولی باید برم چند جلسه غیبت داشتم برای همین ممکنه این ترم بیوفتم.

 

مامان مجبورا باشه ای گفت با ناراحتی لب زد

_کی برمیگردی؟ یکتا با عموت و زن عموت میخوان بیان.

 

اخمام در هم رفت شیر سر کشیدم

_نمیدونم هروقت کلاسم تموم بشه میام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

بمیره این یکتا.😠چقدر بدم میاد ازش😡

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x