ا
با تکونای شدید و صدای جیغ و گریه از خواب پریدم و وحشتزده به اطرافم نگاه کردم.
مامان نشسته بود کنار تخت و به پاهاش میکوبید و گریه میکرد.
بابام هم جلوی در اتاق با حامد بحث میکرد.
با صدای ضعیف و گرفتهای گفتم: م…مامــان!
مامان که تازه متوجه بیدار شدن من شده بود، برگشت سمت من و گفت: جــانِ مامان، دورت بگرده مامان.
محکم بغلم کرد و گریههاش شدت پیدا کرد و زیر لب قربون صدقم میرفت.
_بچههای منو چشم زدم، ای خدا، خدااا این بچهها چیزیشون بشه من میمیرم، خدا منو مریض کن هردردی هست به من بده ولی با بچههام امتحانم نکن طاقت ندارم قربون عظمتت…
بعد برگشت سمت در و داد زد: حامد بیا ببینم این بچه چرا پاش به این وضع افتاده…
تا اون موقع که عین بُت بغل مامان بودم و مغزم لود نشده بود، سریع به خودم اومدم و گریم گرفت.
_مامان قربونت برم، دورت بگردم، فشارت میره بالا، وای مامان گریه نکن خوبم خوبم گریه نکن.
_هیس چیزی نگو، حــامد با توام بیا اینجا.
حامد و بابا نزدیکمون اومدن و حامد دستی به موهاش کشید و پامو نشون داد
_دیشب موقع ظرف شستن لیوان از دستش افتاد شکست موقع جمع کردن شیشه خوردهها هم ندیدیم یه تیکهرو رفت توی پاش.
مامان که انگار شیشه توی پای خودش رفته باشه، بدنش لرزید و چشماشو روی هم فشرد.
_بمیرم برات مادر…همش تقصیره توعهها حاجی، شما گفتی بیاد خونهی حامد و تمیز کنه.
بعد بلند شد و با دستای لرزون به بابا گفت:
_زود اون دوستت بود چی بود اونو بگیر بگو یه گاوی گوسفندی بیاره، باید خون کنیم، اینجوری نمیشه…
بابا، مامان رو بغل کرد و سعی در آروم کردنش داشت…
بعد حدود نیم ساعت اینا بالاخره مامان آروم شده بود و حامد موقعی که بابا مامانو برده بود صورتشو بشوره گفت که شب خونه رو تمیز کرده و صبح وقتی مامان اینا زنگ زدن ماجرارو گفته و سریع خودشونو رسوندن اینجا.
بابا موقعی که مامان داشت بهم صبحونه میداد گفت:
_بهتره همینجا بمونه زیاد تکون نخوره بدنش ضعیفه یه کوچولو هم سرما بخوره یا تکون بده پاشو اذیت میشه.
مامان سرشو تکون داد:
_آره همینجا بمونه بهتره.
زیر نگاه هر سهتاشون داشتم صبحونه میخوردم و معذب بودم، سریع مخالفت کردم
_نه مامان بریم خونه، مزاحم حامد هم نشیم…
مامان و بابا کلی مخالفت کردن و حامد یه کلمه فقط تایید کرد حرفاشون رو و از اتاق رفت بیرون.
بعدشم مامان و بابا رفتن خونه برام لباس و وسایل بیارن.
روی تخت دراز کشیده بودم که حامد اومد تو.
خواستم خودمو بکشم بالا و بشینم که گفت:
_بخواب بخواب اذیت میشی.
اخماش بدجور تو هم بود. نکنه راضی نیست که اینجا باشم. زیر چشمی نگاهش میکردم که داشت آماده میشد بره مطب. افکار منفی و خجالتم همونجوری به مغزم فشار میاوردن.
صدای پیام گوشیم که اومد از روی عسلی برش داشتم.
_جواب بده گوشیتو از صبح ساعت ۸ کشت خودشو.
نگاهش کردم که داشت از توی آینه درحالی که کتش رو مرتب میکرد بهم نگاه میکرد.
سری به تایید تکون دادم و پیامو باز کردم .
کاوه پیام داد بود.
(پروا خانوم کجایید استاد غیبت رد کرد براتون.
امروز مبحث مهمی بود جزوههاشو براتون میگیرم.)
بعد دوساعت دوباره نوشته بود
(پروا خانوم نمیآید کلاسای امروز رو؟!)
با با فاصله یک ساعت پیام داده بود
(زنگ میزنم ولی جواب نمیدید، واقعا نگران شدم، اتفاقی افتاده؟! )
سریع نوشتم
(نه چیزی نشده یکم کسالت داشتم نتونستم بیام. ممنون جزوههارو میگیرم ازتون.)
بعد خواستم از پیاما بیام بیرون که چشمم به پیوی نوید خورد
ابروهام بالا رفت و بازش کردم
(خوبی؟! اتفاقی نیفتاد که بعد رفتنم؟ پات چطوره؟ حامد خوبه؟! )
تلخندی زدم، چه رفیق خوبی بود، با اینکه حامد کتکش زده بود و از خونش رونده بود ولی بازم نگرانش بود. اونم از به اصطلاح رفیقای من…
جواب دادم
(ممنون خوبیم، نگران نباش؛ همه چی اوکیه.)
بعد صدای پیام کاوه اومد:
(حالتون خوبه الان؟! اتفاق جدیای نیست که؟؟ کمکی ازم برمیاد؟!)
_ماشالا یه نفرم نیستا، سرت شلوغه حســابی.
برای کاوه نوشتم که “نه ممنون نگران نباشید خوبم” و با اخم به حامد نگاه کردم که داشت میرفت بیرون.
_تورو سننه.
ابروهاش بالا پرید ولی سریع خودشو جمع کرد
_مامان اینا اومدن، برو اتاق کناری اینجا اتاق منه، کارامو انجام میدم اینجا. نه تو راحتی نه من.
حامد رفت و با اومدن مامان اینا به اتاق کناری رفتیم.
موقع عوض کردن لباسها، دلم نمیخواست لباسای حامد رو از تنم دربیارم، میخواستم بوی قشنگشونو توی وجودم بکشم.
کل روز درس خوندم و یکم فیلم دیدم و مامان همونجوری چیز میز به خوردم میداد و میگفت بخور جون بگیری…
ساعت 7 بود که در اتاق زده شد:
_بفرمایید.
صدای نوید اومد
_اجازه هست؟!
سریع خودمو جمع و جور کردم و تکیه دادم به تاجِ تخت؛ گلومو صاف کردم
_بیا تو.
در اتاقو باز کرد و با صدای بلندی گفت:
_بَههههه چطوری مریض. بیا برات یه عالمه کمپوت گرفتم.
اون مریض رو با شیطنت گفته بود. خندهای کردم.
_ممنون، وای چقدرم کمپوت گرفتی کی اینارو میخواد تموم کنه آخه.
نمی دونم آخرش چی می خواد بشه!😐😓کاشکی یه جوری بشه نه سیخ بسوزه نه کباب😇
نمیدونم چرا از شخصیت نوید خوشم میاد :/