رمان اوج لذت پارت۱۰۶

4.4
(124)

 

 

یهو دستشو گذاشت رو پیشونیم و هل داد عقب

_دیوانه فک کردم داری گریه می‌کنی! این دیگه چه وضعشه، واسه چی میخندی الان؟!

 

دستمو به معنای هیچی هیچی تکون دادم و سعی کردم دیگه خودمو جمع کنم…

 

همونجوری که اشک چشمامو پاک میکردم بریده بریده لب زدم:

_وای… آخه… یجوری… یجوری داشتیم با حرص غذا میخوردیم… انگار داریم با غذا کشتی میگیریم… آخرشم لیوانو زدم زمین و من بردم.

 

حامد مثل دیوانه ها نگاهم میکرد:

_عقل نداری راحتی بخدا…

 

بعد لبخند زد که از درد زخم کنار لبش سریع لبخندش رفت و صورتش از درد جمع شد…

 

خندم از بین رفت و جاشو به نگرانی داد سینیو گذاشتم کنار و رفتم سمتش، جوری که انگار من پشتش بودم و از شکم خم شده بودم سمتش و نگاهش میکردم…

 

یه دستمو گذاشتم رو بازوش و با دست دیگم صورتشو برگردوندم سمت خودم…

 

_ببینمت، چیشد؟ درد میکنه؟ ضدعفونیش کردی دیگه؟! حامد توروخدا بگو ببینم چیشده، تو که تا حالا دعوا نکردی پس این کبودیا و زخما چیه؟ با ک…

 

همون‌جوری داشتم یه نفس با بغض حرف میزدم که حامد گفت:

_وای پروا نفس بگیر، این بغض واسه چیه آخه؟ آروم باش، خوبم…

_آروم میشم، بگو چیشده؟

 

خواست برگرده سمتم که چون تقریبا لگنم رو تکیه داده بودم به کمرش و از بازوش گرفته بودم، چپه شدم و کم مونده بود از سمت چپم بیفتم روی سینی که کنار تخت گذاشته بودم…

 

تو یه لحظه دست حامد دور بازوم و کمرم حلقه شد و سریع کشید سمت خودش و هلم داد به عقب که نیفتم رو سینی…

 

نفس زنان با چشمای گردشده چشم از سینی گرفتم و نگاهش کردم، تازه متوجه موقعیتمون شدم…

 

من روی بالش تقریبا دراز کشیده بودم و حامد خم شده بود روم و دستاش دورم بود، صورتمون چند سانت از هم فاصله داشت…

 

چند لحظه که گذشت دیدم نگاهش یجوری شد و مسخ شده نگاهم میکرد.

 

خواستم پسش بزنم که یهو یه حسی قلقلکم داد، حالا که حامد موقع اومدنش اذیتم کرده بود، من چرا اذیتش نکنم؟؛ از فکری که به سرم زده بود توی دلم خنده‌ی شیطانی‌ای کردم…

 

خودمو کمی تکون داد که مثلا جام خوب نبود و میخواستم جامو اوکی کنم، سینم که زیر قفسه‌ی سینش بود مالیده شد بهش و به وضوح حس کردم و نفسش یه لحظه تند شد…

 

به لباش نگاه کردم، نگاه اونم بین لبام و چشمام در گردش بود، فهمید که دارم لباشو نگاه میکنم چشماش خمارتر شد…

 

 

سرمو آروم آروم به طرف صورتش بردم، حرکتمو که دید نفساش نامنظم تر شد و تپش قلبش شدیدتر..

 

از گوشه‌ی چشم به چشماش نگاه کردم که دیگه داشت بسته میشد و میخواست لبامو شکار کنه…

 

سریع صورتمو بردم کنار گوشش ، صورت اونم توی گودی گلوم رفت، نفسش یه لحظه رفت و بدنش شل‌ شد از ضدحالی که خورده بود.

حالِ خودمم زیاد اوکی نبود…

 

آروم کنار گوشش جوری که لبام به گوشش میخورد، پچ زدم

_ممنون، بلند شو دیگه لِه شدم.

 

بعد چند لحظه انگار داشت خودشو جمع و جور میکرد، سرشو چرخوند و خواست بلند بشه که سریع سرمو چرخوندم.

 

موقع بلند شدنش لبامون کشیده شد بهم…

دیدم که یه لحظه چشماش گرد شد و انگار برق از کلش پرید…

 

اِهِمی کرد و با صدای خش‌داری لب زد: _غذامون دیگه تموم شده، من اینارو میبرم پایین…

 

اینو گفت و سریع بلند شد، خم شد ازون طرف تخت سینی رو برداره.

 

به بهونه اینکه میخوام جامو اوکی کنم زانوم و پامو از روی شلوارش کشیدم رو مردونگیش!..

 

دستش که گذاشته بود اون سمتم به عنوان تکیه‌گاه لرزید ولی سریع خودشو عقب کشید. بلند شد و سینی برداشت…

مردونگیش داشت میترکید، اینو خوب حسش کردم…

 

با لحن بیخیالی گفتم:

_آره ممنون، دستت درد نکنه، یه چایی هم بیار قربون دستت…

 

انقدر درگیر بود که فقط سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت…

 

به مسیر رفتنش نگاه کردم و به محض بیرون رفتنش لبمو از ذوق اینکه نقشمو خوب اجرا کردم گاز گرفتم و پتورو تا لبام بالا کشیدم و جیغ خفه‌ای از ذوق زدم…

 

وای مثانم داشت میترکید، مامان اونقد آبمیوه بهم میده هر ساعت دوبار میرم دستشویی…

 

رفتم کنار تخت و دستمو که دراز کردم چوبارو بردارم منصرف شدم…

 

نه هنوز تموم نشده، یکم دیگه هم باید اذیتش میکردم…

 

دستمو با ذوق مشت کردم و لبامو کشیدم تو دهنم و از ذوق و شیطنت خندیدم.

خودمو کشیدم عقب و درست نشستم سرجام…

 

چند دقیقه بعد حس کردم صدای پا میاد، سریع دوباره رفتم کنار تخت و چوبارو گرفتم…

با ورود حامد اخمامو کشیدم تو هم و آخ و اوخ کردم.

 

حامد سریع اومد سمتم و وسایل دستشو گذاشت روی عسلی

_واسه چی میخوای بلند بشی؟، کجا میری؟…

صداش هنوز خش‌دار بود.

 

خودمو تکون دادم و خجالت زده گفتم:

_ووی ریختم، زود باید برم دستشویی.

واقعا هم خجالت کشیده بودم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مرسی قاصدکی.😍😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x