ا
دستم روی سرم گذاشتم کمی ناله کردم چون خیلی بد درد میکرد.
صدای نگران حامد توی گوشم پیچید که مدام صدام میکرد
_پروا پروا خوبی؟ چی شد؟ سرتو بلند کن
سرمو بالا گرفتم چشمای بارونیم توی نگاهش دوختم.
نگاهش که به چشمام افتاد فکر کرد بخاطر درد سرمه اما نمیدونست بخاطر قلبمه.
_انقدر درد گرفته؟ دستتو بردار ببینم
بعدم مچ دستم گرفت از روی پیشونیم برداشت.
نگاهم به کف دست خونیم افتاد و حامد هم با دیدن خون ترسید.
_یا خدا داره خون میاد!
سریع جلو اومد سرمو بررسی کرد دستشو جلو اورد تا سرمو بگیره که عقب کشیدم و رومو ازش برگردوندم.
با لحن سرد و خشکی زمزمه کردم
_بریم خونه
_پروا چیکار میکنی؟بزار زخمتو ببینم ممکنه آسیب جدی دیده باشه
بدون ایکه نگاهش کنم دستمالی از روی داشبورد برداشتم روی سرم گذاشتم با کنایه لب زدم
_هیچی به اندازه تو نمیتونه به من اسیب بزنه ، منو ببر خونه نمیخوام بخاطر من به قراره امشبت دیر برسی.
حامد نمیدیدم اما میتونستم قیافه کج شدش رو تصور کنم.
_اوفف ، خیلی لجبازی پروا
جوابی ندادم فقط به بیرون زل زدم تا برسیم به خونه.
.
.
.
با ثابت شدن ماشین چشمام باز کردم به اطرافم نگاه کردم ، دقیقا جلوی در خونه بود.
اصلا نفهمیده بودم کی خوابم بردا بود. سرم کمی درد میکرد و تیر میکشید.
به سمت حامد برگشتم داشت نگاهم میکرد
_حالت خوبه؟
با لحن سردی جواب دادم
_مگه مهمه برات؟
بعد از تموم شدن جمله ام در ماشین باز کردم پیاده شدم اجازه ندادم حرفی بزنه.
به سمت در خونه میرفتم که یهو دستم از پشت کشیده شد و چون زمین بخاطر نم نم بارون خیس بود لیز خوردم.
چشمام بستم منتظر بودم پخش زمین بشم اما دستای بزرگ و قوی منو گرفت به خودش چسبوند.
چشمام زودی باز کردم به فرشته نجاتم نگاه کردم ، نگاهم که به چشماش افتاد افتاد قلم لرزید.
سریع به خودم اومدم اخمام توی هم کردم دستمو روی سینش گذاشتم سعی کردم ازش جدا بشم.
_ولم کن…ولم کن
حامد بی اهمیت به تمنا های من دوتا دستاشو دورم حلقه کرد منو بیشتر به خودش چسبوند جوی که دیگه نتونستم وول بخورم.
_چیکار میکنی؟ ولم کن یکی میبینه
اخماش بدجوری توی هم بود یکی از دستاش روی لبام گذاشت
_بسه…چقدر حرف میزنی..
عصبی شدم همونجور که دهنم گرفته بود داشتم جوابشو میدادم اما فقط صدا های ناواضحی از دهنم خارج میشد.
حامد ناخودآگاه به رفتار های لجباز و سمج من خندید
_پروا خیلی لجبازی مثل بچه های شیش ساله رفتار میکنی!
سرم رو عقب کشیدم تا دهنم از حصار دستهاش آزاد بشه.
_ باشه من لجبازم تو خوبی! برو عقب…
_ چرا اینطوری میکنی الان؟
پوزخندی زدم.
دلیلش رو نمیدونست؟
نمیدونست یا خودش رو به اون راه میزد؟
_ حرفهایی که تو ماشین زدی رو یادت رفته؟
حالم دست خودم نبود.
وجودم رو تخریب صد در صدی کرده بود.
_ چه حرفایی؟
پوزخند پرصدایی زدم.
_ یادت نمیاد؟ همین نامزد چند روزت رو به خواهر چندین سالت ترجیح دادی و بخاطرش سرم داد زدی! و صد البته هر حرف نامربوطی رو بهم زدی…
_ تو نباید دخالت کنی تو رابطهی من!
کم مونده بود سرش داد بزنم که تو رابطهی تو دخالتی ندارم من تو رابطهی خودم دخالت دارم! رابطهای که شب تولدت شکل گرفت…
_ اما…
اجازهی هر صحبتی رو ازم صلب کرد و بلافاصله گفت:
_ ولی و اما و اگر نداره پروا! من نگران توام، نگران آیندهت… نگران زندگیت، من همه جانبه فکر میکنم و از همهی جوانب یه چیزی رو میسنجم که بهت میگم. فکر نمیکنی اگه مامان و بابا همچین چیزی رو بفهمن چی میشه؟
تو همون حالت مونده بودیم و داشتیم حرف میزدیم و انگار هردو فراموش کرده بودیم که ممکن بود کسی ما رو تو چنین حالتی ببینه.
_ تو فقط به من میگی اون شبو فراموش کن! چطور فراموش کنم؟ بقول خودت تو قبل من با چندین نفر بودی و حالا هم که نامزد داری پس شاید راحت بتونی فراموش کنی اما من چی؟ چطور فراموش کنم اولینهامو؟
کلافه فشار دستش رو دور کمرم بیشتر کرد و از لای دندونهای کلید شدهش غرید:
_ ببین دختر خوب! اگه مامان و بابا از این موضوع بویی ببرن بنتظرت بازم مثل قبل باهات رفتار میکنن؟ بنظرت هنوزم بهت اعتماد دارن؟ نظر اونا راجبت تغییر میکنه! من مَردم میتونم خودمو به یه دردی بزنم اما تو چی؟ میخوای چیکار کنی؟ وقتی میگم فراموش کن لابد یه دلیلی دارم که همچین زری زدم!
خواستم عقب برم اما نذاشت.
_ تو که عاقلی و انقدر باهوشی چرا همچین کاری باهام کردی؟
_ چیکار کردم پروا؟ طوری رفتار نکن که انگار بزور باهات بودم. تو خودتم خواستی! من مَردم و میتونستم…
عصبی بین حرفش پریدم:
_ انقدر نگو من مردم من مردم، اگه تو مردی منم زنم! البته من دختری بودم با کلی رویا و آرزوی رنگیه دخترونه! که تو اومدی و منو از اون خلسهی شیرین بیرون کشیدی!
تلخندی زدم اما با شنیدن صدای بابا محو شد و ضربان قلبم روی هزار رفت.
_ بچهها! کجا مونید شما؟ چیکار دارید میکنید؟
من حسابی هول شده بودم و نتونستم چیزی بگم اما حامد خیلی ریلکسانه جواب داد:
_ تو راه از یه دست انداز رد شدم سر پروا خورد به داشبورد الان سرگیجه داشت، داشتم کمکش میکردم بیاد داخل.
ترمز وحشتناکی که زده بود رو انداخت گردن دست اندازی که وجود نداشت؟
بابا نگران سمتم اومد و نگاهی به پیشونیم انداخت.
_ چرا خونیه؟ خوبی پروا؟
_ خشک شده بابا جون چیزی نیست.
اما بابا نگران شده بود و چقدر این حس خوب بود… اینکه یکی انقدر دوستت داشته باشه که با یه زخم سطحی انقدر نگرانت شه.
و چقدر بد بود از دست دادن همچین نعمتی!
بابا و حامد مثل یه مصدوم تو زمین فوتبال باهام رفتار میکردن.
خندهم گرفته بود از رفتارشون.
دستهام رو دور گردنشون انداخته بودن و وارد خونه شدیم.
_ وای توروخدا اینطوری نکنید الان مامان ببینه هول میکنه بنده خدا! یخورده فقط سرم گیج رفت همین…
بابا، با شنیدن این حرفم با ملایمت دستم رو از دور گردنش برداشت و به حامد هم اشاره زد تا رهام کنه.
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم.
اصلاً دلم نمیخواست حامد بره.
تا دیروز دلم نمیخواست دم به دقیقه اینجا باشه و حالا دلم نمیخواست بره.
دلیلشم واضح و روشن بود.
میخواست بره دنبال یکتا و برن خونهی حامد.
این فلفسه هنوز یکم برام جا نیفتاده بود.
_ پروا! خوبی دخترم؟ چرا رنگت پریده؟
بابا پیش دستی کرد و طوری که مامان نترسه گفت:
_ یه زخم جزئیه خانوم. سرش خورده به داشبورد چیز خاصی نیست.
لبخندی برای حفظ ظاهر زدم و نگاهم رو به حامدی دوختم که عجیب تو فکر بود.
_ دخترم و چشمش زدن! باید براش اسپند دود کنم.
لبخندم وسیعتر شد و پشت میز نشستم.
_ حامد مادر تو هم بیا اینجا بشین چرا رفتی غریبانه اونجا؟ دلت برای یکتا تنگ شده؟
حامد حرفی نزد و مامان ادامه داد:
_ حق داری مادر، دختر به خوبی اون کجا میشه پیدا کرد آخه؟
فقط من بودم که اون یکتای هفت خط رو میشناختم و میدونستم پشت اون نقاب مظلوم و عاشقش چه جادوگری رو قائم کرده.
حرصم گرفته بود.
حق هم داشتم.
محکوم بودم به این سکوت کذایی و کاش خودشون سریعتر از حقیقت باخبر بشن.
حامد اومد و رو به روم نشست.
میتونستم بهونهای پیدا کنم تا نره؟
اگه میگفتم هنوز سرم گیج میره ممکن بود نگران بشه و نره؟
_یخورده سرگیجه دارم من!
مامان نگران بهم نگاه کرد و سمتم اومد.
موج موج نگرانی از صداش شره میکرد.
_ دورت بگردم هنوز سرت گیج میره؟ مراعات کنید تو رانندگی خب.
حامد سرش رو پایین انداخت و من سعی کردم بحث رو عوض کنم.
دلم از حرفهاش گرفته بود و میخواستم یطوری دلی که ناآروم بود رو آروم کنم.
_ از نامزدت چه خبر داداش؟
از فشردن دندونهاش روی هم تشخیص اینکه داره حرص میخوره سخت نبود.
چطور اون به من میگفت ابجی من نباید حرص میخوردم بعد من به اون میگفتم داداش حرص میخورد؟
با لبخند حرصدراری گفت:
_ خوبه آبجی کوچیکه! میخوام برم دنبالش یک ربع دیگه!
_ آها… خوش بگذره!
و لعنت بردهانی که بیموقع باز شود.
از عمد و با تاکیید گفته بود آبجی کوچیکه!
_ با یکتا میخوای بری بیرون مادر؟ کاش یه کادوی کوچیک براش بگیری؟
تو دلم داشتم حساب کتاب میکردم که یکتا چیکار کرده که یه کادو هم باید بگیره؟
نفت و ملی نکرده که…
خسته از فکر و خیالم رو به حامد گفتم:
_ آره داداش! یه گل رزی حداقل!
گفته بودم که یکتا برعکس بیشتر دخترها از گل رز متنفره؟