_خدا کنه
قطع کردم و به روبرو خیره شدم.
چادر گل دارم را پوشیدم.
حرفش مدام در ذهنم رژه میرفت.
در آن دهه که ما زندگی میکردیم کمتر کسی پیدا میشد که چادری نباشد.
من هم چادری بودم اما از آنها که مذهبی و خشک باشند نه!
از آن دخترهایی که آقاجان میخواست نه!
سال یک هزارو و سیصد و شصت و نه بود و من دقیقا دو سال قبل با تمام مخالفتهای خانواده رانندگی یاد گرفته بودم.
کمتر زنی در تهران بود که رانندگی کند.
من با وجود مخالفت هایشان دانشگاه رفتم و خلاصه هر کاری که برای آنها ننگ می آمد را انجام داده بودم اما کارهایی که کرده بودم خلاف شرع نبوده و نیست.
چادر پوشیده بیرون رفتم.
لبخند های زن عمو و مامان نشانه رضایتشان بود.
در دلم میخواستم خودم را بکشم.
کاش امشب آقاجان حرفی به میان نیاورد وگرنه من آماده تاختن بودم.
همیشه تنها دختر این خانواده بودم که سر به زیر نبود.
نه اینکه سر به زیر نباشم نه !
اتفاقا دختر عاقلی بودم اما موقع دفاع از حق هیچ گاه سکوت نمیکردم.
اما تمامِ دخترانِ مملکتِ ما و حتی همین خانه بارها فلک میشدند ولی حرف نمیزدند و از خودشان دفاع نمیکردند.
اما من برعکس بودم.
و از وقتی هم سیاوش رفت کسی حق نداشت به من بگوید بالای چشمت ابروست.
البته عزیز کرده همه حتی عمو و زن عمو هم بودم.
یادگار سیاوششان هم که شده بودم و همین اجازه نمیداد کسی چپ نگاهم کند.
سفره پهن شده بود.
همه چیز در حیاط بزرگ مان چیده شده بود.
کنارِ تارا و خانم جان نشستم.
_مادر یک مرتبه کجا رفتی؟
پسرم فکر کرد از حرفای اون ناراحت شده باشی!
نگاهم به روبرو سمت چپ کنار آقاجان کشیده شد.
سالار سرش پایین بود و با غذایش بازی میکرد.
رو به خانم جان گفتم:
_نه عزیز من رفتم چادرم را سر کنم زشت بود خب
_فدای گل دخترم و نجابتش
_تارا هم که حتما کشکی چیزی هست
_ای مادر فدای تک تکتون
_ خدا نکنه عزیز جون!
برای خودم بشقابی کشیدم و مشغول شدم.
داشتم لقمه بعدی را می جویدم که با حرف آقا جان غذا در گلویم پرید.
توجه همه به سمتِ من بود و لیوانِ آبی مقابلم قرار گرفت.
لیوان را از خانم جان گرفتم و نفس آسوده ای کشیدم.
جمع کمی آرامتر شد اما آقاجان دوباره حرفش را تکرار کرد.
_خوب پسرم نگفتی
تو که تحصیلاتت تموم شده
کسب و کارتم که به زودی حل میشه
قصد ازدواج نداری؟!
خودم را مشغول غذایم نشان دادم اما تمام من گوش شده بود تا بدانم سالار چه می گوید.
_هنوز زوده آقاجان
_زود کجا بود پسر سی سالت شده الان همسن های تو بچه هاشون کمِ کم شانزده ، هفده
سالشونه
خندید که چال گونه اش پیدا شد و من سریع رو گرفتم.
_آقاجان دوره اون زود ازدواجی ها تموم شده حالا هر کی خودش برای خودش تصمیم میگیره
از این نوع فکرش لبخندی روی لبم آمد که از دید او دور نماند و من باز لب گزیدم.
امشب تا سوتی نمیدادم نمیشد.
باز خودم را مشغول غذایم کردم که آخر تمام شد.
به کمک بقیه تمام ظرفهای باقی مانده را جمع کردیم.
آقاجان خداراشکر ساکت شده بود و چشم شیطان کور حرفی به میان نمی آورد.
سعی میکردم زیاد جلوی دیدش نباشم تا یادش نیفتد.
به کمک فرناز دختر عمو یا بهتر بگویم خواهر شوهر سابقم و عمه ملوک ظرفها را می شستیم.
توی حیاط بودیم.
مرد ها به داخل رفته بودند.
بچه ها کف حیاط بازی می کردند.
زنها هر کدام مسئولیتی داشتند.
عمه تند تند ظرف هارا کفی میکرد.
فرناز می شست و من خشک کرده و در صافی می گذاشتم.
بعد از ظرفها تارا حیاط را آب پاشی کرد و به کمک ثریا دختر عمه ملوک آن را شستند.
خانم جان با آن جسمِ نحیف و ظریف همه را صدا کرد که به داخل برویم.
گوشه چادرم را گرفتم و مرتبش کردم.
به همراه بقیه داخل رفتیم.
دیگر به هیچ کجا نگاه نمیکردم.
کنار بقیه نشستیم و منتظر ماندیم.
آقاجان انگار میخواست حرفی بزند.
در دل من غوغا بود اما با حرفی که زد نامحسوس چشمانم را بستم و نفس راحتی کشیدم.
هر بار آقاجان میخواست حرف بزند وضع دل بیچاره من همین بود.
_خوب حالا که پسرم برگشته و دیگه قصد رفتن نداره باید براش همینجا چی بهش میگن بابا جان؟
سالار لب زد:
_مطب آقاجان!
مطب!
_بله بله باید همینجا در همین تهران خودمان برایش مطب بزنیم.
همگی استقبال کردند تا که آقاجان حرفی را هم که نباید به میان می آورد،آورد.