خانه آقاجان صفا داشت واقعا.
آن توری که غازها آنجا بودند با جوجه هایشان
با آن حیاط بزرگ و پر از درخت تو را ترغیب میکرد ساعت ها آنجا کنار حوض بزرگش بنشینی و با سکوت خیره آنجا شوی.
_فکر نمیکردم اردیبهشت ماه آنقدر گرم بشه هوا
مامان بود که این حرف را میزد.
من اما عاشق بهار بودم.
عاشق طراوت برگ های دختران
عاشق شکوفه هایی که باغ را زینت میداد.
عاشق صدای گنجشکان
من عاشق بودم گویا
زیادی عاشق
لبخندی زدم و با هم به داخل رفتیم.
ترانه با آن لباس گله گشاد لبخندم را تشدید کرد.
_نخند ترنم حالم داره بهم میخوره
_مامان کوچولو آخه غصه نداره که عوضش می ارزه که چند ماه دیگه یک بچه سور و سات این خونه بشه
مامان با خستگی روی زمین نشست و خرید هارا مقابل ترانه گذاشت
من هم نشستم که گفت:
_پس توام یه سور و ساتی بده دختر
چشمانم را دزدیدم چه میگفتم به او که مادر بود؟
میگفتم وجه اشتراک من با شوهرم فقط همان اتاقی است که شب ها آن هم برای خواب سر روی یک بالش میگذاریم.
میگفتم ما اصلا با هم حرف نمیزنیم؟!
نه نمی گفتم.
_مامان جان هنوز زوده ما تازه ازدواج کردیم بهتره بیشتر همدیگر رو بشناسیم
شما هم که الان نمیتونی همزمان ۳ تا نوه داشته باشی مهد کودک راه می افته
مامان خندید و گفت:
_بچه برکت خونه است
ولی مادر درسته عالیه زن خوبیه
ولی عیب نذاره روت؟
_زنِ سالار شدم ها
همونی که کسی نمیتونه بگه بالا چشش ابروعه
با درد گفتم ولی لبخند روی صورتم بود.
با درد گفتم و مادر و خواهرم فکر کردند من چقدر خوشبختم که خود را همسرش هم اعلام میکنم.
_پاشو برو سری خونه عالیه خانوم و خانم جانت هم برو زشته بعدا میگن عروسشون میاد سر نمیزنه
با خستگی روی زمین دراز کشیدم و گفتم:
_مامان بذار دو دقیقه ببینمتون من که زیاد نمیام
خواست چیزی بگوید که تارا با لباس های مدرسه وارد شد و سلام بلند بالایی داد.
چادرش را همانجا پرت کرد روی زمین که صدای مامان در آمد.
_امروز فردا توام میری خونه شوهر اینطوری میخوای ازدواج کنی؟
مهرشاد کاش این روی تورو هم می دید بعد می اومد خواستگاری جناب عالی، من هر چی سر تو و خواهرات حرص نخورم سر تو باید بخورم مثل اینکه
تارا لب گزید و به آرامی کنار مامان نشست.
_مامان ببخشید خوب
مامان دیگر چیزی نگفت و تارا اما دوباره شیطنت هایش شروع شد و تمام نصحیت های مادر را انگار به باد تمسخر گرفت
بچه بود هنوز برای ازدواج و عاقل شدن بچه بود و روحیه کودکانه و کودک درونش اجازه بزرگ شدن ظاهری را به او که فقط پانزده سال داشت نمی داد.
_وای ترانه جونم کی این نقل و نباتت دنیا بیاد من بچلونمش تو بغلم
ترانه چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_تو خواب ببینی بذارم بچمو لچ کنی
تارا چشم و ابرویی آمد و گفت:
_اصلا بچه داداش طاهامو بغل میکنم
و من لبخند آمد روی صورتم.
لبخندی که باعث لبخند همه شد.
رو به مامان با همان لبخند که چاشنی صورتم شده بود و قصد رفتن نداشت گفتم:
_مامان کاش تارا رو می فرستادی شیرین و لیلی هم بیان. من اصلا وقت نکردم لیلی رو ببینم
_خودت برو مادر هم ببینش هم دعوتش کن بیاد، بعدم که اومدی یا اصلا نه همین حالا برو سر بزن به مادر شوهرت
کلافه بلند شدم.
مطمئنا آن لحن جدی مامان را نمیشد بیخیال شد.
چادر رنگی به سر وارد حیاط شدم.
آقا عاصف شوهر عمه ملوک توی حیاط داشت وضو میگرفت.
سلامی دادم که به گرمی جوابم را داد و تعارف کرد به خانه شان بروم.
لبخند زده تشکر کردم و گفتم که حتما سری میزنم.
خانه عمو دقیقا روبروی خانه ما بود.
پرده ها کشیده بود.
مارا ندیده بودند و مامان اصرار داشت حتما بروم.
دلیل این همه اصرار مامان را نمی دانستم. در هر صورت حالا حوصله این شیرین بازی هارا نداشتم.
وقتی نه شوهرم را دوست داشتم نه او مرا دوست داشت چه فایده که خانواده اش من را دوست داشته باشند؟
نمیدانم چه شد که حتی از زن عمو هم دلسرد شدم.
شاید وقتی سالار را بعد از صحبت با مادرش آنطور اخم آلود دیدم!
شاید همان شبی که بعد از حرف های مادرش من همه چیزم را از دست دادم!
کارم را مدرسه ام را دانش آموزهایم را، من دیگر دلسرد شدم.
تقه ای به در زدم که صدای فرناز آمد.
من این دختر عموی خونگرم را اما دوست داشتم.
مهربانی اش بی حد و اندازه بود.
روزهای دلتنگی ام بود.
من باید مرحمِ نبودِ برادرش میشدم اما او بی منت زخم هایم را بست و درمان کرد.
با دیدنم گل از گلش شکفت.
هنوز هم لباس های مدرسه تنش بود.
چهره اش از خستگی بیداد میکرد.
_ترنم خانوم
خیلی دلمون تنگت بود به مولا
داداشم تورو برد چارتا کوچه اونورتر دیگه نیاوردت.
در آغوشش گرفتم و گفتم:
_از بی معرفتی شماست که سر نمیزنی به ما
_حالا بیا تو وقت برای گلگی زیاده عروس خانوم