مادرم حسابی گیج بود که گفت:
_نوه سومم؟
با لبخند سر تکان دادم و گفتم:
_بچه من و سالار
همزمان دستی روی شکم تختم کشیدم که چشم های مادرم تا آنجا همراهی ام کرد.
اشک شوق ریخت و من را در آغوش کشید.
مدام سرم را می بوسید و می گفت:
_چقدر نگران زندگیت بودم، چقدر این چند ماه منتظر شنیدن این خبر بودم
دستش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
_آخ ترنم آخ که اگه خانم جانت بود از خوشحالی کل کوچه رو نذری می داد
بغضم گرفت.
از هر کسی بیشتر خانم جانم منتظر این خبر بود که نوه عزیز کرده اش سالار و من برایش دست بجنبانیم.
سالار با اجازه ای گفت و به حیاط رفت.
او هم بغض داشت.
مادرم تا رفت آرام گفت:
_اذیتت نمی کنه؟ باهات خوب رفتار میکنه؟ کی فهمیدی بارداری؟ اصلا از کی ماهیانه نشدی؟
_مامان یواش تر، بذارید جواب بدم خب…
بعد که دیدم ساکت نگاهم میکند، گفتم:
_دیشب از اینجا رفتیم جیگرکی، گفت خیلی وقته درست درمون چیزی نخوردی جیگرارو آوردن حالم بد شد. چند لحظه صبر کردیم ولی اصلا بهتر نشدم حالت تهوع بدی داشتم.
و خوب حدود یک ماهی هم هست که دیگه ماهانه نمیشم همین یکساعت پیش هم آزمایشگاه بودیم که فهمیدم باردارم.
مامانم دستاشو رو به آسمون گرفت و گفت:
_خدایا بزرگی و کرمتو شکر، آینده خوبِ بچه هامو از خودت میخوام.
به این دخترِ خنگم که تازه عقلش اومده سر جاش یه بچه سالم و عاقل بده
خنده ام گرفت و گفتم:
_مامان!!!
_مگه دروغ میگم؟ آدم شوهر به این خوبی داشته باشه دلش نخواد ازش یه بچه داشته باشه؟!
حرصی به شکمم اشاره کردم و گفتم:
_حالا که اینجاست
لبخندی از سر ذوق زد و گفت:
_ای من قربونش برم الهی، خدا کنه زنده باشم عروسیشو ببینم
گفتم الهی آمین و سرم را روی پاهایش گذاشتم.
خیلی وقت بود با مادرم دوتایی حرف نزده بودیم.
خیلی وقت بود سرم را روی پاهایش نگذاشته بودم.
گیج و خسته روی پاهای مادر خوابم برد.
وقتی بیدار شدم صداهایی بالای سرم می شنیدم. با وحشت سعی کردم تکان نخورم. حرف از همان جعبه چوبی بود…..
_خانوم جان برام یه چیزی به جا گذاشته بود یه چند روز قبل فوتشون بهم گفت یه جعبه است که پوشش مخملی داره هر چی گشتم ندیدمش.
سالار گفت:
_مخملش چه رنگی بود.
زن عمو که گفت قهوه ای به همه چیز شک کردم. یعنی زن عمو از وجود آن جعبه چیزی می دانست؟
با حرفِ بعدی سالار نفسم به یکباره رفت.
_من این جعبه رو توی خونه خودمون دیدم. نمی دونستم مال شماست.
زن عمو با لحن عجیبی گفت:
_عیب نداره خودمم نمی دونم توش چیه فقط چون خانوم جان راجبش حرف زده بود و من خیلی دنبالش گشتم اما ندیدم.
بعد انگاری قصد رفتن کرده باشد گفت:
_طهورا جان من برم دیگه عروس خانومم انگار قصد بلند شدن نداره!
نیش زده بود.
کنایه اش واضح بود.
حتی بدون دیدن چهره منفورش هم می توانستم نیشِ کلامش را تشخیص دهم.
مادرم چیزی نگفت.
او که رفت هر چه کردم فکرم را آرام کنم نشد.
خواب را برایم حرام کرده بود.
چشم باز کردم.
سالار و پدرم ساکت نشسته بودند.
_سلام
سالار با لبخند سری تکان داد و پدرم گرم احوال پرسی کرد.
_سلام بابا جان، توی خواب عمیقی بودی ها اجازه ندادم هیچ کی بیدارت کنه!
دلم از محبت پدرانه اش سرشار از محبت شد.
شاید کمی هم بغض به گلویم نشسته بود.
_ممنونم بابا، من یکم این روزا خستم
بعد به سمتش رفته دستش را بوسیدم.
با خجالت لب زدم:
_بابا من …. من باردارم
زمزمه کرد مادرت بهم گفته و بعد هم با خوشحالی ادامه داد:
_این خونه به همین زودیِ زود رنگ سه نوزاد به خودش می گیره، خدایا کرمتو شکر، چهره زادم کادوت پیش ما محفوظه
از سر ذوق خندیدم و توی آغوشش گم شدم.
***
آن شب فارغ از شب های غمگین زندگی ام شب خوبی بود.
خبر بارداری ام که به گوش آقا جان رسید اورا از شُک رفتن خانم جان رها کرد.
عمو محمود آنقدر قربان صدقه ام رفته بود که من در پوستِ خودم نمی گنجیدم.
تارا و فرناز و ثریا از فرطِ شادی کم مانده بود پرواز کنند.
وقتی هم که به خانه آمدیم من آنقدر خواب آلو بودم که سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
این بچه ریزه میزه ای که تازه داشت جان می گرفت، تمامِ انرژی مادرش را به یغما می برد.