رمان بیگانه پارت 65

4.6
(39)

 

دیدم که سیبکِ گلویش بالا و پایین شد ولی قاطع و محکم لب زد:

_پایه چوبه دار میکمش…

 

 

سری تکان دادم.

 

خسته‌ی خواب بودم.

 

_فردا صبح میریم که شکایت کنم

 

انگار هوش و حواسش را از دست داده بود.

 

چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.

 

من چشم روی هم گذاشتم و پس از چند روز بی خوابی و درد و استرس خوابِ راحتی کردم.

 

***

 

شکایت نامه را نوشته بودیم و امروز روزِ اول دادگاه بود.

 

سالار تمام ماجرا را فهمیده بود و مثل آدمی افسرده و گوشه گیر نه حرفی میزد نه چیزی….

 

پزشکی قانونی تمامِ مدارک را علیه دایی و مادرش ثبت کرده بود.

 

بدنم پر از جراحاتی بود که این مثلا مادر و برادر به من تعبیه کرده بودند تا جنینم را به کامِ مرگ بکشند.

 

خانواده ام را می دیدم.

 

مادرم کم بخاطرِ من سختی نکشیده بود.

 

نمیدانم چرا آنقدر پریشان بود!!!

 

مدام گریه میکرد و توبه کردن از زبانش نمی اوفتاد.

 

شاید هم من سنگ شده بودم، نه؟!

 

پدرم دستانم را توی دستش گرفت.

 

_سزای این زن مرگ است، حیف که حاج محمود بدجور عاشقشه….حیف

 

در ذهنم پوزخندی بزرگ به حرف های پدرم میزنم.

 

کاش می دانست عامل مرگِ برادرزاده دیگرش هم همین زن است.

 

داخل سالن شدیم.

 

قاضی شروع اعلام جلسه کرد.

 

من بودم.

 

سالار بود که دستانش را مشت کرده و حتی نیم نگاهی هم حواله مادرِ خونخوارش نکرده بود.

 

پدرم بود و مادرم…..

 

و عمویی که از سرِ شرمندگی سرش را هم بالا نیاورده بود.

 

و در آخر زن عمو….

 

انگار راضی بنظر می رسید.

 

با برادرش صندلی وسط نشسته بودند و با چشمانِ دریده شده من را نگاه می‌کردند.

 

روی صندلی نشستم و دستانِ سالار را توی دست گرفتم.

 

نگاهش بی نهایت غمگین بود.

 

دلم را کباب کرد.

 

 

 

 

قاضی شروع جلسه را اعلام کرد.

 

حالم بهتر از روز های دیگر بود.

 

یکی من میگفتم و یکی آن زن و جالب تر از همه سکوتِ بی صدای همسرم بود.

 

با خودش جنجال ها داشت و من خودم را جای او هم می‌گذاشتم.

 

یک طرفه قاضی نمی رفتم.

 

اگر مادرِ من بود این چنین می تاختم؟

 

یا دستِ التماس پیشی می کردم؟

 

قاضی میگفت بچه کمتر از چهار ماهه اول بوده پس روح دمیده نشده و قصاص جایز نیست ولی من مدارکی را رو کردم که حکم قتل عمد جنین و شوهرِ سابقم را آشکار میکرد.

 

وایلایی به پا شده بود.

 

عمو قلبش ایستاده و سریع به بیمارستان منتقل شده بود.

 

جلسه دادگاه اتمام خورده بود و زن عمو و برادرِ کثیفش در حبس رفته بودند تا قضایا مشخص شود.

 

پدرم عصبی با دکتر حرف میزد.

 

و سالار…..

 

سالار عجیب سکوت کرده بود.

 

روی صندلی نشسته بودم که طاها و امیر هم آمدند.

 

طاها بی آنکه توجهی به سالار داشته باشد مقابلم زانو زد.

 

_خوشگلم، چیشده؟

 

اشک هایم ریخت‌.

 

نتوانستم حرف بزنم….قلبم آکنده از مهر شده بود.

 

مرا به آغوش کشید.

 

_هیش قشنگم….آروم باش!

 

سلامی به مادرم کرد.

 

_سلام پسر جان!

 

امیر کلافه گفت:

_مامان نمیخواید بگید چی شده؟ چه بلایی سرِ عمو اومده؟

 

سالار گفت:

_ایستِ قلبی کرده

 

ولی امیر محلش نداد. انگار سر جنگ داشتند باهم…..

 

_مامان!

 

مامان چشم غره ای به امیر رفت.

 

_شنیدی که!

منم مثل تو منتظرم دکتر بیاد و خبر خوب بده بهمون.

 

با طعنه گفت:

_دکترا؟

ما هر چی کشیدیم از همین دکترا بوده!

 

طعنه کلامش به قدری واضح بود و اشاره مستقیمش به سالار بود که من هم جا خوردم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x