رمان بیگانه پارت ۸۳

4.4
(41)

 

 

 

_چرا انقدر انگ می‌چسبونی به اون بیچاره؟ امید اینجا بود. مست بود.

خدمتکارم بیرونش کرد.

داد میزد….

به زور سکوتش کردند.

 

 

بعد دستامو توی دستش گرفت.

 

 

_خانوم تورو خدا من یه ذره آبرو دارم توی این آبادی….

شوهرم ولم کرده ولی هنوز اسم نحصش روی خودم و بچم سنگینی میکنه!

نمیخوام سنگسارم کنن من که کاری نکردم بزارید توی زندگی آرومی که بعد از شوهرم ساختم زندگی کنم.

 

 

اشک می ریخت و حرف میزد.

 

 

سر پایین انداختم و بچه اش را به سمتش گرفتم.

 

 

_مهم تر از آبروت این بچه است که می بینی داره واسه یه ذره شیر هلاک میشه و تو دم از آبرو و مردونگی میزنی‌….

من شرمندم خیلی ام شرمنده ام… مطمئن باشید تکرار نمیشه ولی این بچه رو گرفتار ناراحتی های خودتون نکنید.

 

 

میخواست به بچه شیر بدهد اما انگاری بلد نبود‌.

 

 

این صحنه با تمامِ زیبایی هایش برای من تلخ

بود.

 

 

منی که شاید قرار نبود هیچ وقت با این نابلدی ها بلدِ کار شوم.

 

 

اصلا انگاری مرا در معرکه گذاشته و دور تا دورم زنانِ حامله چیده اند.

 

 

تا ببینم و بسوزم و حسرت به دل بمیرم….

 

 

کودکش با اولین مک به آنی آرام گرفت.

 

 

من دیدم لبخندِ مادرانه اش را و از درون فریادِ غم سر دادم.

 

 

من برای بار چندم شکستم.

 

 

_شوهرت نمیاد؟

 

 

پوزخندی زد.

 

 

_شاید فقط جنازش بیاد….

 

 

چیزی نگفتم که خودش به حرف آمد. انگاری یک همزبان می خواست و بس….

 

 

_اون یه شیخ از نسل عرب هاست….بهش میگن شیخ فاضل….

پدرم با همه پولداریش منو دو دستی تقدیم شیخ فاضل کرد. البته من خانوادم رو توی جنگ از دست داده بودم و پدرم نفس های آخرش رو می کشید.

منو در واقع سپرد به کسی که ادعای پیغمبری میکرد.

مردی چهل سالش بود…

مدام بهم دست درازی میکرد هیچ وقت نخواست بدونه من فقط یه امانتی بودم براش…

حاملم که کرد رفت پی عیاشی گریش‌… دیگه من راضیش نمی‌کردم.

مقابل چشم هام دست هر زنی رو میگفت و به حرم سراش می‌آورد.

تا اینکه سوگلیش گفت از اینجا برن….

رفت میدونی؟

هر ماه برای منو به قول خودش بچش پول می فرسته…..

امید عاشق یه منه اشتباهی شده….. من نمیخوام امید رو با قصه افتضاح زندگیم بدبخت کنم.

اون مجرد و تحصیل کرده است‌….

من چی؟

یه زن با یک بچه که فقط اسم شوهرش رو یدک میشه

 

 

 

 

 

_ببین فاطمه توام حق زندگی داری خب….جوونی

این بچه پدر میخواد….شوهرت…یعنی باید ازش جدا شی دیگه!

دلت رو به چیش خوش کردی؟

 

 

اشک از چشم های قشنگش چکید و دلم را ریش کرد.

 

 

این زن به اندازه تمامِ روزهایی که من نمی دانستم چقدر است زجر کشیده بود.

 

 

_من طلاق بگیرم این طفل معصوم چی میشه؟

حداقل اسم پدرش روشه!

 

 

ابرویی بالا انداختم.

 

 

_فاطمه جان توی خیالات زندگی نکن….نشو از اون زنایی که از ترسِ آبرو تیشه به روحشون زدن…نزار زنانگی توی تو بمیره!

مگه طلاق جرمه؟

خود خدا گذاشتتش این وسط…حرف خداست پس سخن مردم رو ول کن که باد هواست…

بچه خوشگلت رو هم الکی بهانه نکن….این بچه به واقعیت نیاز داره نه به یه اسم!

 

 

بغض کرده لب زد:

 

_تو میگی من چیکار کنم؟‌ هان؟ میگی پسرم نیاز به پدر داره من نیاز به آقا بالاسر دارم ولی انصاف نیست من یکی دیگه رو هم بدبخت کنم!

 

 

لبخند تلخی زدم و گفتم:

 

_من کار به امید ندارم!

شاید امید شاید یکی دیگه تو نباید تا آخر عمر قربانی یک اسم باشی که!

اگرم می بینی امید با اون همه دک و پز تورو خواسته که البته خانوم بسیار موقری هستی بدون امید پی همه چیو به خودش مالیده!

پس به دوست داشتنش شک نکن…

 

 

خواست مخالفتی کند که گفتم:

 

_استراحت کن…نیازم نیست الان چیزی بگی ولی بشین منطقی فکر کن…ما آدما حق زندگی داریم.

مثل عصر هجر فکر نکن توی جامعه جا نیفتاده پسر مجرد با زن متاهل ازدواج کنه ولی کدوم دین میگه اشتباهه؟

مردم باید یه چیزایی رو عرفا قبول کنن….

حالا عیب مردم جاهل بودنشونه روی این حساب نباید با آینده خودت بازی کنه که…

 

 

بلند شدم و لحظه آخر گفتم:

 

_اگه دیدی نمی تونی به خودت فکر کنی به اون بچه فکر کن…

راستی کمکی چیزی خواستی از هر جای روستا بپرسی خونه دکتر رو بهت نشون میدن

 

 

 

 

 

***

 

 

_خانوم معلم میشه یکبار دیگه اینو بهم بگید؟

 

 

با لبخند سعی کردم مسئله ریاضی را برای بار پنجم برایش توضیح دهم.

 

 

این بچه دیرتر از بقیه یاد می گرفت.

 

 

تقصیری هم نداشت.

 

 

او از همه آن ها کوچکتر بود.

 

 

کلاس را متوقف کردم و گفتم زنگ تفریحشان است‌….

انگاری دنیا را به آنها داده بودم.

 

 

خواستم بگویم تا اسامی شان را همراه سنشان بنویسند که یکی از پسر های تقریبا ۸ ساله دست بلند کرد.

 

 

_جانم؟

 

 

_خانوم…من میشه برم؟

 

 

_کجا بری؟

کلاس که هنوز تموم نشده!

 

_آخه….

 

 

حس کردم معذب است.

 

 

صدایش زدم و بیرون از اتاق منتظر ماندم تا حرفش را بزند.

 

 

اولش دست دست میکرد ولی نگاه جدی ام باعث شد حرف بزند.

 

 

_خانوم

ما باید بریم ماهی بگیریم!

یعنی اوسام دیگه الاناست بیاد… این سری ام دیر کنم کتک میخورم!

 

 

باورم نمیشد بچه ای به آن سن و سال تمامِ دغدغه اش کار باشد و اوسایی که به ناحق دست روی آن بلند میکرد.

 

 

نمی توانستم بچه هارا ول کنم بنابراین گفتم:

 

_آدرس جایی که میری کجاست؟

 

 

_راه دوری نیست…

انتهای همین کوچه میریم تا برسیم به خیابون از اونجام مستقیم میریم تا برسیم به بازار ماهی فروشا…

اگر از هم محلی ها بپرسید راهو نشونتون میدن…

 

 

_باشه برو!

 

 

او رفت و من یکی یکی بچه ها را به مادرشان تحویل دادم.

 

 

چادرم را قدری جلو کشیدم.

 

 

سالار و امید توی درمانگاه بودند و من پای پیاده همان مسیری که آن پسر گفته بود طی کردم و به بازار رسیدم.

 

 

ترسناک بود.

 

 

در بین آن همه مرد، یک زن انگاری گلِ نما نما بود.

 

 

چشم هایشان….

 

 

یکی با هیزی….

یکی با اخم…..

 

 

یکی با پوزخند….

 

 

ترسیده به این طرف و آن طرف نگاه میکردم که همان پسرک از مغازه ای بیرون پرید و با صدای بلند گفت:

 

_خانوم معلم!

 

 

من با چه جرأتی آمده بودم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x