_خدا نکشتت!
_خدا سایه حاجی رو از سرمون کم نکنه!
به همه ما شیش نفر میرسه تا حالا آخم نگفته می بینید که آقای دکتر هنوزم سالمه فقط یکم تعمیرات میخواد
دستمو گذاشته بودم روی دلم و می خندیدم.
به زور جلوی خودم رو گرفتم و با خنده اشاره زدم غذاشو بخوره.
غذاشو که تموم کرد رو به من گفت:
_تِلا
تمامِ احساساتش را پای آن یک کلمه گذاشته بود.
یادم آمد روزی که خواسته بودم تِلا صدایم نزند و من از کی عوض شده بودم؟
از کی دلم شنیدنِ همین تک کلمه را خواسته بود؟
اصلا مدتی بود تِلا صدایم نمیکرد.
_هی کجا سیر میکنی؟
با تکان های دستش و صدا زدنش به خودم آمدم و لب زدم:
_هیچ کجا….همینجام!
با شیطنت لب زد:
_اگر دلت خواست بگو بمونما….
اجازه نداد حرف بزنم و دو دستش را آزادانه توی هوا گرفت و به تنش اشاره کرد.
_این همش مال شماست.
چشمانم درشت شد و دمپایی کنارِ در را به سمتش نشانه گرفتم و که دستانش را بالای سرش گرفت.
_خیلی خیلی خوب….
حالا شب آماده باش…
خواستم دمپایی را پرت کنم که گفت:
_چرا اینطوری میکنی؟
شب آماده باش بریم خواستگاری دیگه!
بعد هم دوباره لبش کش آمد و گفت:
_حاجی و زنِ اولشم هستنا!
با خجالت لب زدم:
_مگه نگفتی حاجی عمل داشته؟
چینی به بینی اش داد و گفت:
_چیزی نبود که یه عمل سرپایی بود حاجی ام تاب و توانش بیشتر از این حرفاس….الکی که نیست شیش تا زن داشته و از مردونگی نیفتاده…تو نگران حاجی نباش…شب جمعس و حاجی به هر زنش جداگانه میرسه!
_سالار!!!!!
_جوووونم؟!
_برو دیگه انگاری زده به سرت
_هوای تو؟
آره بد به سرم زده…..
پوفی کشیدم و گفتم:
_برو دیگه امید گشنس
به او بود که نمی رفت برای همین درِ پذیرایی را بستم و دوباره سر وقت دفترم آمدم تا کمی بنویسم.
_دوباره تکرار کنید….بابا آب داد.
روی زمین نشستم.
شبنم کنارم نشسته بود….دخترِ ریزه میزه ای که وضع مالی شان به مراتب بهتر از باقی بچه ها بود.
خودم را جلوی دست و پا انداختم که سالار پر حرص لب زد:
_برو کنار
مرد ها با دیدن من از سالار دست کشیدند. همان موقع امید که سیل جمعیت را دیده بود با دو خودش را رساند و چشمتان روز بد نبیند، دعوا از سر گرفته شد.
پدرش شهر میرفت و سری توی سر ها داشت.
بقول علی پسر کلاس چهارمی ما، پدر شبنم مایه افتخارشان است.
از فکر های کوچک و بچگانه شان خنده ام می گرفت.
کوچکترین آرزویشان رفتن به شهر بود…
همان شهری که مارا خسته و به دل روستا کشانده بود.
شبنم زیبا می نوشت.
دست خط خوشی داشت.
یکی یکی دفتر هایشان را بررسی کردم.
مصطفی دیر کرده بود.
مدام از پنجره به بیرون نگاه میکردم اما عجل هم می آمد و مصطفی نمی آمد.
کلاس درس تمام شد و بچه ها به خانه هایشان رفتم.
داشتم غذا را دم می گذاشتم که در زده شد.
با فکر اینکه شاید سالار است در را باز کردم که ناگهان به داخل پرت شدم.
_بهت گفته بودم دور و ور مصطفی پیدات نشه!
بزار این بچه دوزار در بیاره الکی ام واسه من مظلوم نمایی نکن سرتو بذار زمین شر نشو
این دفعه آخری بود که بهت هشدار داده بودم.
_دفعه آخرتم هست چون دیگه غلط بکنی دست روی زن سالار دهقانی بلند کنی!
با شنیدن صدای سالار جان دوباره گرفتم. از روی زمین بلند شدم ولی سالار با مرد درگیر شده بود.
مشت هایش روی تن و بدن مرد لاغر اندام می نشست و من وحشت زده جیغ کشیدم.
هر کسی توی کوچه بود ریخت توی خانه….
ترسیده بودم.
بلوچ ها به شدت قوم پرست بودند.
یکی یکی با سالار درگیر می شدند. مشت بود که بر سر همسرم میخورد و من کاری نمی توانستم بکنم.
خودم را سپر سالار کردم شاید از سر غیرتشان هم که شده دست از سرمان بردارند که سالار با صدای خسته ای پر درد نالید:
_تِلا برو کنار….
تا میخواستم جواب دهم امید که با دیدنِ سیل جمعیت پی به همه چیز برده بود دوباره دعوا را از سر گرفت.
نمیدانم چقدر طول کشید ولی چند نفری وساطت کردند تا دعوا خاتمه یافت.
هردو خونین و مالین گوشه حیاط افتاده بودند.
اذان مغرب را می گفتند و من دلم میخواست از جا کنده شود.
ببا تکه پارچه ای زخم هایشان را شست و شو دادم.
_این مردک دیوث چی میگفت تِلا؟
روی زمین کنارشان نشستم.
_چی میخواست بگه؟ چرت و پرت.
_گفتم چی میگفت.
صدایش آنقدر صلابت داشت در حالی که پر از خش بود تن و بدنم را به لرزه در بیاورد.
_مصطفی!
یکی از دانش آموزامه اون مردک ماهی فروش نمیذاره بیاد اینجا منم خب رفتم دم مغازش که حرف بزنم….
_تو چه گه…
لا اله الا الله…..د آخه تورو چه به میون مردا رفتن؟
تو از کدوم جهنم دره ای در اومدی که اینقدر سلیطه شدی؟
کی بهت اجازه داده از این خونه پاتو بذاری بیرون؟
تِلا به علی قسم یه بار دیگه فقط یه بار دیگه پاتو از این در بذاری بیرون خودم جفت پاهاتو قلم میکنم.
اشک توی چشم هایم نشست.
شاید خاک رفته بود، نه؟
حرف هایش بار سنگینی داشت.
قلب من چرا نازک نارنجی شده بود؟
مگر او روز اول هم همین مرد بداخلاق و گند دماغ نبود؟
امید دخالتی نمیکرد و به جای دیگری خیره شده بود.
چرا کسی قلبِ شکسته من را نمی دید؟؟!
انتظار زیادی بود که نمیخواستم ظلم به آن پسر بچه را ببینم؟
حداقل من آنقدر شجاعت داشتم که از حقوق انسانی اش دم بزنم!
_پاشو شاممونو بده باید بریم منزل شاهی…
فاطمه را میگفت.
دستی به چشمان نمم کشیدم و با کنایه لب زدم.
_نمیخوام پامو بذارم از این در بیرون. شما برید سلام مارو هم برسونید.
قبل از من صدای اعتراض امید بلند شد.
_داداش آخه اینم کاره تو میکنی؟ این چه طرز صحبت با یک خانوم نمونه است؟
بخاطرت کتک که خوردیم همین جوریشم فاطمه خانوم رضایت نمی داد که حالا این بادمجونارو ببینه چی میگه؟
بلند شد و خاک لباسش را تکاند.
_ترنم خانوم زن داداش گلم کوتاه بیا شمام یه دست لباس بپوش بریم کار خیر مارو راه بنداز کهقلبمون دیگه طاقت نداره
از شیرین زبانی اش لبخندی روی لبم آمد که از چشمانِ تیز بینِ سالار دور نماند.
قبل از هر حرفی به داخل رفتم و شام کشیدم.
امید به حمام رفت.
شاید میخواست مارا تنها بگذارد ولی من هیچ حرفی با این مرد نداشتم.
زورگو بودنش ذاتی بود.
از همان بچگی زورگو بود ولی مقابل من نرم بود، شاید همین بود که مرا پرتوقع کرده بود!
ظرف را از باقالی پلو پر کردم و جلویش گذاشتم و ظرف خودم را هم برداشتم.
نگاه سنگینش رویم بود ولی اهمیت نداده و خودم را مشغول نشان دادم که نزدیکم شد و به جای اینکه از بشقاب خودش بردارد یک قاشق از بشقاب من برداشت که عصبانی نگاهش کردم.
از دیدنِ نگاهِ شکاری ام تک خنده ای زد که زخم گوشه لبش باز شد و آخی گفت.
قلب من هم به همراهش درد کشید و چشمانم حالت مظلومی گرفت ولی چیزی نگفتم.
_جونم قیافه رو!
خانوم جان قهر هم که میکنی حواست هست نباید بشقابت رو از ما جدا کنی؟
_جدی؟
من می ترسم بهداشت فردی و اجتماعی جهان بهم بریزه!
یادت که نرفته خونه خانم جان چی گفته بودی بهم!
نچی گفت و بی هوا بوسه ای روی گونه ام کاشت که سرخ شده گفتم:
_به غذاتو بخوری باید زودتر بری حموم که بریم.
راستی من دلم برای خانوادم خیلی تنگ شده.
_منم
پوزخندی زدم.
_واسه تو که عادیه دوازده سال توی غربت زندگی کردی ولی واسه منی که از خط فرضی اونا پامو کج نذاشتم، نه!
_ترنم میشه کمتر نیش و کنایه بزنی!
_نیش نیست که دارم حرفامو میزنم. چیه بهت سخت گذشت؟
قاشق را با صدای بدی توی بشقاب انداخت.
_معلومه که سخت میگذره!
یه امشبو بخاطر رفیقم زبون به دهن میگیریم ولی توی سلطیه رو آدمت میکنم.
_اهم اهم
امید حوله به سر کنارمان نشست و مشغول خوردن شد.
بی توجه به حرف های سالار مشغول خوردن شدم. تمام انرژی ام سر بحث کردن با او ته کشیده بود.
غذایمان که تمام شد امید به اتاقش که در انتهای حیاط بود، رفت و من هم یک دست کت و دامن یاسی رنگی که جناب دکتر از خارج آورده بود، پوشیدم.
انصافا زیبا بود و با دیدنم در آینه درب و داغان خانه لبخندی روی لبم آمد.
کمی سرخاب سفیداب کردم.
سرخ لبم انگاری زیادی پر رنگ بود. ترسیدم یک بلبشوی دیگری درست شود برای همین تا جای ممکن پاکش کردم آنقدری که اثری دیگر از آن روی لب هایم نمانده بود.
در اتاق زده شد و کمی بعد سالار در را باز کرده و با حالتِ خاصی به قابِ در تکیه داد.
_آماده شدی؟
حرصی نگاهم را دزدیدم…..یعنی کور بود؟
_خیلی قشنگ شدی!
خیلی خانوم شدی!
میخواست از دلم در بیاورد و حرف های قشنگی بود!
صحنه را بی نهایت رمانتیک میکرد.
_بریم!
_من ازت تعریف کردم.
_ممنون!
_ممنون همین مچکرم؟
تو چرا نمی بینی که من چقدر خاطرتو میخوام؟
که یه لحظه غمت منو داغون میکنه بهم میریزه؟
کیلو کیلو قند و نبات بود که توی دلم آب میشد.
لبخندم مصادف شد با بوسه ای که روی سر شانه ام زد. از روی لباس بود ولی داغی اش امان از بوسه های گرمِ آشتی دهنده اش….
چادرم را برداشتم و به سر کشیدم.
تمامِ مدت خیره من بود.
من که تماما سکوت شده بودم.