آنقدر گریستم تا تمام دردهای این چند روز انگار دود شد و به هوا رفت.
سبک شده روی تخت دراز کشیدم.
به خاطراتم فکر می کردم.
خاطراتی که باید از گوشه گوشه ذهنم جمع می کردم و در صندوقی میگذاشتم و دیگر به آن فکر نمیکردم.
حالا ناموسِ سالار دهقانی بودم.
از هر کسی به او نزدیکتر، من بودم.
چشمانم را روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
وقتی بیدار شدم سرم به اندازه ای درد میکرد که جلویم را نمی دیدم.
در حالی که با دستم سرم را گرفته بودم وارد حال شدم.
محمد طاها نشسته بود و سیگار میکشید.
_داداش خاموشش کن
_ترک عادت موجبِ مرضه
_به اطرافیانت عادت کن
این را گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم.
_مامان نیست؟
_هیچ کسی نیست. همه در تکاپوی ازدواج شما افتادند.
از کدام ازدواج حرف میزد؟!
مسکنی خوردم و به حال رفتم.
کنارش نشستم.
هم او درد مرا می دانست و هم من درد اورا.
سالها بود بچه دار نمیشد و این عذابش می داد.
_داداش نمیخوای با لیلی به دکتر برید
باور کنید تلاش نکردن خودش باعث میشه سالها بعد افسوس بخورید
_نمیشه اگر میشد حالا میشد
سیگارش را خاموش کرد و عمیق نگاهم کرد.
_شما برید که اگه نشد شرمنده دلتون نباشید.
خدا کنه بچه بیاد بخدا خودم دائم خونتون هستم و مراقب شش دنگش
بینی ام را کشید و…
بینی ام را کشید و گفت:
_چشم خواهر کوچیکه
_بی بلا داداش بزرگه
_پاشو آماده شو امشب برو پیش لیلی
من باید برم حجره کار دارم ممکنه نیام
اصلا میخوای بگم لیلی بیاد اینجا حال و هواش عوض شه؟
_نه داداش فکر کنم ما دوتا زیاد حرف ها داشته باشیم برای هم بهتره من برم اونجا
_باشه پس پاشو دیگه دیرم میشه
چشمی گفتم و به سمت اتاق رفتم.
خمیردندان،مسواک،حوله لباس و هر چه برای یک شب لازم داشتم را برداشتم.
لباس های خانگی را عوض کردم و لباس بیرون اما راحتی پوشیدم.
موهایم را شانه زده و بافتم.
کمی عطر به خودم زدم.
در آینه کوچک اتاق به دختری خیره شدم که چند روزی تا عروس شدنش،خون دل خوردنش نمانده بود.
نگاه از آینه گرفتم و چادرم را برداشتم.
چادر پوشیده بیرون آمدم.
_داداش من میرم دیگه به مامان خبر میدی؟
_اتفاقا اجازتو گرفتم خانوم خوشگله حتی از آقاتون
_آقامون؟
_بله دیگه آقا سالار
اشک حلقه زده بود توی چشمانم.
با غم نگاهش کردم و نفهمیدم چه شد که در آغوشش گم شدم و قطره قطره اشک هایم چکید.
_هیشش عزیزم، نگاش کن این ته تغاری رو
تارا اندازه تو خودشو لوس نمی کنه
ببین قرار شد بچمو خودت بزرگ کنی ها
میخوای اینطوری از زندگی جا بزنی!
_داداش دارن ذره ذره وجودمو دفن میکنن
خاک میریزن رو منی که دارم نفس میکشم
_نگو بخدا بری با سالار زندگی کنی می فهمی زندگی اونقدرها هم بد نمیگذره
تو هنوز جوونی
_داداش سخت میکنه زندگی رو برام
نگاهش میکنم وحشت میکنم
اخم هاش وحشت ناکه
به شوخی خندید و گفت:
_چه عجب ترنم خانوم ما از یک چیزی هم ترسید.
باید توی تاریخ ثبتش کنیم.
همه از آقاجان می ترسند آقا جان از ترنم جان حالا هم که ترنم خانم ما از سالار خان می ترسه
_داداش زندگیم در دست باده