با صدای تقه هایی به در عمه ملوک یا اللهای گفت و داخل شد.
چشم چرخواند و بعد از دیدن من لبخند شیرینی زد.
به احترامش بلند شده و دستش را بوسیدم.
کمی چهره اش چروک نشسته بود. انگار بعد از خانم جانم پیری به این خانه و آشیانه نفوذ کرده بود.
رو به مادرم گفت:
_زن داداش میگم سفره انداختیم خونه آقا غذاتونو بردارید بیایید دور سفره.
مادرم از دنیا عصبی از زن عمو بیشتر….
قبل از آنکه با اخم و تَخم هایش عمه را ناراحت کند، گفتم:
_چشم عمه کم کم وقت اذونه نمازمون اقامه کنیم اومدیم.
مادرم عصبی نگاهم کرد و امیر و طاها هم دست کمی از او نداشتند. دل این خانواده هنوز با لیلای عاشق صاف نشده بود.
_الهی من قربون تو برم یکی یدونه.
تارا با چرب زبانی گفت:
_عمه مگه منم چند ماه برم که دلت واسم تنگ بشه.
عمه نیشگونی از بازویش گرفت که صدای آخش در آمد.
_تو همین جا بمون غصه ترنم رو بخورم غصه تورو نمیخورم.
_مال ما خوردن نداره!
جمله اش کمی ابهام آمیز بود و جمع را به سکوت و مرا به سرفه وا داشت.
خودش که بچه بود و معنای حرفش را نمی فهمید.
با صدای اذان خوشحال گفت:
_بفرمایید دست وضو بگیرید که بعد از مدت ها بریم دور هم جمع شیم.
کسی با شادمانی استقبال نکرد. همه از سر اجبار بلند شدند.
من اما چهره ام نشان نمی داد که گوشه دلم آن جنین چند روزه ام را خواهان بود.
من میگفتم گذشته لیلا را عالیه کرده و حال پشیمانی اش کافی بود گرچه دیر، گرچه جبران ناپذیر اما همین که پشیمان بود، کافی بود.
سفره طویلی انداخته شده و عمه یکی یکی بشقاب هارا پر میکرد.
هنوز مرد های بزرگ خانه به علاوه سالار نیامده بودند. آقاجانم نه آنکه بین نوه های پسری اش فرق بگذارد اما سالار و سیاوش برایش چیز دیگری بودند.
بعد از سیاوش هم سالار بدجوری به دل آقام می نشست. آخرین بازمانده و نوه برادرش بود.
لیلا نشسته بود، پی پناه….
فرناز هم انگاری از بی اهمیتی نسبت به مادرش خجالت زده بود.
خوب حالش را درک میکردم.
وقتی کسانی باشند که تورا نخواهند آن هم به طور جمعی.…حس غریبی میکنی.
با صدای زنگ از آن حال و هوا بیرون آمدم.
زنگ قدیمی کوچک را یکی دست گذاشته بود رویش و قصد برداشتن نداشت.
در را که باز کردم سالار، آقاجان، عمو و پدرم داخل شدند. یکی یکی سلام و احوال پرسی کردیم.
عموجانم بهتر شده بود و خداراشکر قلبش دیگر سر ناسازگاری نمیزد. مگر میشد کنار همسرت باشی و حالت خوب نباشد؟
اگر بد عالم هم که باشد ولی با حرف هایش با دلربایی هایش دل از دلت ببرد و تو حس شعف نکنی؟!
نه نمی شود.
دست هایشان را شستند و به سمت خانه حرکت کردیم.
به احترام سفره آقاجانم بسم اللهای گفت و شروع کردیم.
طعم غذا یک جوری بود.
مادرم دست پخت خوبی داشت این بوی خامی سبزی و نپخته بودنش زیادی به مزاجم خوش نمی آمد!
مادرم راست میگفت تارا را چه به درس خواندن وقتی از پس یک خورشت ساده برنیامده بود.
دیگر نمیشد تحمل کنم.
بوی اسفناکش حالم را دگرگون میکرد. بادو به سمت حوض دویدم و محتویات معده ام را بالا آوردم.
سالار و مادرم نگران بیرون دویدند.
_ترنم چیشدی؟
با بی حالی سر بالا کردم.
_مامان راست میگفتی این چه غذایی بود تارا درست کرده؟
سالار و مادرم همدیگر را نگاه کردند.
_تِلا غذا که خوب بود…نکنه…نکنه
آب تلخ دهانم را به زور پایین بردم که دوباره حالم بد شد ولی چیزی برای بالا آوردن نداشتم.
حسابی همه را نگران کرده بودم.
_پاشو پاشو بریم خونتون!
مادرم نگران پشت سرمان می آمد.
توی خانه روی زمین دراز کشیدم. سالار استرس عجیبی گرفته بود و این را لرزش نامحسوس دستانش در حالی که نبضم را میگرفت نشان میداد.
_تِلا پریودت کی بوده؟
دیگر دوهزای ام افتاده بود.
من دیگر آن دختر ساده لوح چند ماه پیش نبودم. من زنی بودم که یک بار مادرانگی را تجربه کرده بود.
بی آنکه جوابی بدهم قطره اشکم چکید.
او هم گریه میکرد و مادرم که نمی فهمید قضیه از کجا آب میخورد با نگرانی گفت:
_بگو که بچم سالمه بگو که چیزیش نیست. سالار من اول از خدا بعد از تو میخوام.
سالار به طرف مادرم برگشت.
_خیره حاج خانوم، هم بچت ام نوهات سالمه سالمن.
مادرم کم کم از حالت بهت خارج شد و لبخندی به پهنای صورت گردش نشست.
_پس چرا گریه میکنید عزیزای من؟
تبریک میگم. تبریک میگم الهی عاقبت به خیر بشید.
سالار با همان ابهت مردانه در حالی که نمی توانست لبخندش را شادی اش را پنهان کند لب زد:
_حاج خانوم بایستی آزمایش بده تا اون موقع به کسی چیزی نگید.
مادرم لب گزید و گفت:
_چشم پسر جان هر طور صلاحه ولی جونِ تو و جونِ این دختر. این سری چشم از دخترم که امانتی ما به توعه بر ندار.
سالار دستی روی چشم هایش گذاشت که مادرم سرش را بوسید.
_من میرم شما هم استراحت کنید اگر گرسنه شدید بگید من براتون یه غذای دیگه آماده میکنم.
مادرم که رفت نگاه دلنشینش به چهره رنگ پریده من نشست.
قدری نزدیکتر آمد و حالا چشمانش مقابل چشم های روشن من بود.
_تِلا تو خودِ خودِ معجزه ای!
سکوت جوابش بود تا ادامه حرف هایش را بزند و من گوش میشدم برای هر کلمه ای که از زبان این مرد جاری میشد.
_تو منو از اون سرِ دنیا که شاید دیگه هیچ وقت قصدِ برگشتن نداشتم کشوندی به دلِ تهرون. دلمو برای یه بار دیگه اسیرِ دخترِ تهرونی کردی.
کم کم و آروم آروم منو با خدای خودم آشتی دادی. مأمن من شدی.
مأمن آرامش من. الهه که میگن شاید خودِ خودِ تویی.
تویی که انقدر به اون بالا سری اصرار کردی که نتیجش شد اینی که تو شکمته.
ترسیده لب زدم:
_نکنه نباشه و فقط حدس و گمان باشه!
چشم ریز کرد و گفت:
_دست شما درد نکنه تِلا جان. یه تهرون به من میگن پنجه طلا نشده چیزی بگم غلط از آب در بیاد.
دستش را به آرامی روی شکم لختم کشید که مور مورم شد و لبم را به دندان کشیدم.
_من حسش میکنم توام باورش کن.
چشم بستم که بوسید.
همان جایی که جنینی رشد میکند.
همان شکمی که آرامگاه جنینم خواهد شد.
و من می مردم اگر این سری کسی بلای جانم میشد و جانِ من بسته به جنین در بندم بود.
خدای من.
الهه من.
معبود من.
تو مرا پناهی.
تو مرا پناهنده ای.
تو چه خوب حواست به منه بی قرار بوده.
چه خوب گذرِ بی گذرِ یارِ قدیمی ات را سامان بخشیدی!
چه خوب آرامش دلِ جان پناهم شدی.
و چه زود جوابِ دلم دادی.
با کشیده شدن پتو روی بدنم به خودم آمدم.
کنارم سرش را روی بالشت گذاشت و بی پلک زدن نگاهم میکرد.
غرق چشم های هم بودیم.
چشم هایمان حرف برای گفتن بسیار داشت.
ما عاشق بودیم.
رفتن که دلیل نمیخواهد!
ماندن است که دلیل میخوهاد، بهانه میخواهد. من چقدر توی تهران بهانه های ریز و درشت قشنگی برای ماندن دارم ولی چه کنم که بهانه اصلی ام راهیِ بلوچ میشود و من مجبورم تمامِ بهانه های قشنگم را صرفا به خاطر او بگذارم و بروم.
به پشت چرخیده و تا زمانی که از پیچ کوچه پنهان شویم چشمانم در طلب دیدن خانواده ام حتی پلک هم نمی زنند.
ما دوباره بر میگردیم.
در مسیر فاطمه و امید را سوار میکنیم با کودکی که دردسر ساخته برای بهم رسیدنشان.
با اینکه شرایط دشواری دارند ولی واژه عشق روی تمام آن سختی ها یک خط قرمز درشت می اندازد.
_امید چه خبر؟
دستش را روی شیشه گذاشت و سرش را مالید. حالش پرسیدن نداشت.
_یک شب آروم ندارم. خدا همسایه های فضول رو لعنت کنه که به جای درست کردن زندگی خودشون سرک میکشن تو زندگی مردم.
_چیشده باز.
_زنیکه….لا اله الا الله…رفته به بابام گفته پسرت که گفتی خارج درس میخونه این بود؟ تا رفت اونور دین و ایمون یادش رفت معلوم نیست چیکار کرده که با یه بچه دم خونت سبز شده. خلاصه تا جو یکم آروم میشه یکی دوباره منو با بابام به جون هم میندازه.
مکثی کرد و ادامه داد:
_اما مامانم با قضیه کنار اومده حتی فرهان رو خیلی هم دوست داره. زنه که میتونه مرد و به راه بیاره چند ماهی نباشیم ببینم مامانم با این مرد عبوس چیکار میکنه.
سالار خندید و گفت:
_قلق بابات دست مامانته مرد از چی نگرانی تو!
_نگران نیستم فقط یکم خسته شدم!
چهره فاطمه کمی در هم رفت. خوب میدانستم که بی نهایت خودش را مقصر می داند.
دستش را توی دست گرفتم و کمی فشردم. نگاهش اشک آلود بود.
سرش را روی شانه ام گذاشتم و انگشت هایم را روی صورتِ لطیف فرهان کشیدم.
آن روز عصر رفتیم و آزمایش دادیم سالار به مادرم گفته بود بعد از رفتنمان به هر کسی میخواهد بگوید.
اما امید و فاطمه هنوز هم نمی دانستند.
فرهان ذوقی خندید که ای جانمی نثارش کردم.
کمی قلقلکش دادم.
بی نهایت قلقلکی شده بود.
امید از جلو گفت:
_جونم بابایی
و چه تراژدی اندوه بار در عین حال زیبایی بود.
پدر بودن که فقط نطفه انداختن نبود. گاهی مسئولیت هایی که اشخاصی چون امید متحمل میشدند چنان سنگین می نمود که پدر بودن را این چنین هم میشد تعریف کرد.
امید میان راه فرهان را از ما گرفت.
فاطمه میگفت محبتِ فرهان بسیار به دل امید نشسته و او گاهی فراموش میکند که فرهان بچه او و شیخ بوده.
میگفت با تمام دعواهایی که در خانه پدری امید برقرار بوده امید نگذاشته یک لحظه احساس پشیمانی کند.
امید به او گفته بود:《 مهم نیست چی باشه
اگه درسه، اگه کاره، اگه خوابه، اگه تفریحه، اگه گردشه…اگه واقعا” بهت آرامش میده انجامش بده.
خیالت راحت باشه که بیهوده نیست
چون هدفِ این زندگی، رسیدن به آرامشه…
و من خوشحال بودم که آن دو با وجود درگیری بین خانواده برای هم آرامش به ارمغان آورده بودند.
که شده بودند یار و غمخوار یکدیگر…