رمان دیازپام پارت ۱۹

4.6
(61)

آتوسا

با صدای کوبیده شدن در به دیوار جیغ بلندی میکشم و به سرعت از روی مبل بلند میشوم

در آن تاریکی نمیتوانم درست تشخیص دهم چه‌کسی اینگونه وحشیانه وارد شده فقط می‌توانم بفهمم که مرد است

قلبم محکم خودش را به دیواره سینه‌ام میکوبد و از ترس نفس هایم تند می‌شود

چند قدم جلو می‌آید و صدای گرفته و خش دارش ترسم را از بین می‌برد

ارسلان_ترسیدی؟

نفسم را آسوده بیرون میفرستم و به سمت اتاقم برمیگردم و در همان حال بی‌توجه به عصبی شدنش بی‌پروا میگویم

_روانی نمیتونی عین آدم بیای ترسید…………….

هنوز حرفم را کامل نکرده‌ام که موهایم از پشت کشیده می‌شود و محکم به دیوار کوبیده میشوم و از درد ناله میکنم

_آخخخخخ

روبه‌رویم می‌ایستد و دستش را بالای سرم روی دیوار میگذارد

در همان لحظه برق هایی که قطع شده بود وصل می‌شود و به کمک نور کمی که از آشپزخانه می‌آمد توانستم چشمان به خون نشسته‌اش را ببینم

چهره‌اش سرخ است

رگ گردنش برجسته شده‌است و رگ کنار پیشانی‌اش نبض می‌زند

ترس و وحشت تمام سلول های بدنم را می‌لرزاند و به نفس نفس میافتم

با صدایی لرزان میپرسم

_چی……….چیکار میک…………..میکنی؟…………….حا………….حالت خو……….خوبه؟

نیشخندی می‌زند که وحشتم را بیشتر می‌کند

روی صورتم خم می‌شود و میگوید

ارسلان_تا الان با چند نفر بودی

اخمی بر پیشامی‌ام می‌نشیند

از چه چیزی حرف میزند؟

از این فاصله نزدیک می‌توانم بوی زننده الکل را تشخیص دهم

یقین دارم که مست است و چیزی متوجه نمی‌شود

اینبار کمی لرزش صدایم را کنترل میکنم

_یع……..یعنی چی؟

سرخی چشمانش هر لحظه بیشتر می‌شود و فریاد می‌زند

ارسلان_تا الان چند نفر تستت کردن که او بی همه چیز از تن و بدنش زن من تعریف میکنه

شانه هایم از ترس بالا میپرد و مردمک های دودو زنم را به چشمانش میدهم

تا به حال اورا اینگونه خشمگین ندیده‌ام

ترسم لحظه به لحظه از اویی که مست است و قطعا کنترلی بر روی رفتارش ندارد بیشتر می‌شود

دهان برای دفاع باز میکنم که  ناگهان لب هایش با خشونت لب هایم را اسیر می‌کند

فرصت تحلیل را ندارم چرا که با خشونت لب هایش را حرکت می‌دهد

گاز محکمی از لب پایینم میگیرد و همان نقطه را عمیق می‌مکد

به خودم می‌آیم و دست هایم را روی سینه‌اش می‌گذارم

بین او و دیوار گیر افتاده ام و تقلا میکنم برای رهایی

گویا از تقلا هایم کلافه می‌شود که دستانم را بالای سرم قفل می‌کند و بدنش را به بدنم می‌چسباند

عملا قدرت هر کاری از من گرفت

بغضم میشکند و او بی‌توجه به بوسه خشنش ادامه می‌دهد

آنقدر گاز می‌گیرد که طعم گس خون را در دهانم حس میکنم

به پهنای صورت اشک میریزم و او کمی عقب می‌کشد اما همچنان بدن هایمان قفل هم است

سرش را با فاصله میلیمتری از لب‌هایم نگه می‌دارد و به طوری که لب‌هایش به لب‌هایم برخورد می‌کند با لحن ترسناکی پچ میزند

ارسلان_چطوره خودم هم تست کنم…..بلاخره زنمی…….هر چند موقت

حرف و لحن ترسناکش لرزه به وجودم می‌اندازد

صدای هق هقم بلند می‌شود و با التماس می‌گویم

_ارسلان توروخدا ولم کن……………به‌خدا من کاری نکردم توروخدا کاریم نداشته باش

پوزخندی می‌زند با یک حرکت از روی زمین بلندم می‌کند

درحین رفتن به سمت اتاق می‌گوید

ارسلان_چرا ترسیدی؟……….منم یکی عین بقیه

اشک هایم شدت می‌گیرد و مشت های کوچکم را به سینه‌اش میکوبم

_بزارم پایین………من کاری نکردم

چیزی نمی‌گوید و ثانیه‌ای بعد بر روی تخت فرود می‌آیم

قصد بلند شدن و فرار کردن را دارم اما متوجه می‌شود و بلافاصله رویم خیمه می‌زند

مردمک های لرزان و پرآبم را به چشمان خشمگینش دوخته‌ام و میخواهم دوباره از او بخواهم که رهایم کند اما او فرصتی نمی‌دهد و با نگه داشتن دست هایم با یک دستش بالای سرم دوباره لب هایش را روی لب‌هایم کوبید

هق هقم را با لب‌هایش خفه کرد فهمیدم که با دست دیگرش دکمه های پیراهنش را باز می‌کند

عرق سرد بر تمام بدنم نشست و حال بدم را بدتر کرد

تقلا هایم بیشتر شد ولی با دست هایی که قفل دستان او هستند و بدنی که زیر تن قدرتمند اوست نمیتوانم فرار کنم

در دل فقط خدا را صدا میزنم و اشک هایم هر لحظه با شدن بیشتری میبارند

لب‌هایش را پایین تر می‌برد و گاز محکمی از گردنم می‌گیرد که صدای جیغم بلند می‌شود

توجهی نشان نمی‌دهد و محکم تر گاز میگیرد سرش را بلند می‌کند و مشغول بیرون آوردن پیراهنش می‌شود که صدای هق هقم اوج میگیرد

تیشرت که بر تنم بود را پاره می‌کند و دوباره دست هایم را بالای سرم می‌برد

با نفسی بند رفته التماس میکنم

_ارسلان ترو خدا نکن…………..تو آنقدر نامرد نبودی نکن

دستش که پیشروی می‌کند با ترس جیغ میکشم

_ارسلان به خدا خودم رو میکشم

گویی نمیشنود که بی توجه به زجه هایم کار خود را می‌کند

دیگر برایم مهم نیست که درحال التماس کردن هستم

انگار آدم دیگری شده است که اشک ها و زجه هایم را نمی‌بیند

آن ارسلان که از خانه بیرون رفت اینقدر نامرد نبود

او هرچقدر هم که بی‌رحم بود این آدم نبود

با پیچیدن درد وحشتناکی در بدنم از ته دل جیغ میرنم و او انگار بیشتر لذت میبرد

و من نابودی دنیایم را به چشم میبینم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x