نمیداند چند بار طول و عرض راهروی بیمارستان را طی کرده
نمیداند چند دقیقه است که دخترک را به اورژانس بردند
قلبش از نگرانی برای آن دخترک دوست داشتنی تند میزند
هرگز فکر نمیکرد که حاج همایون به فرزند خودش آسیب برساند
اما رساند
فرزند اورا کشت
هرگز نمیگذشت
ارسلان افشار آنقدرها هم بخشنده نیست
تنها منتظر سرپا شدن دخترک است
بعد از آن بد جور تلافی میکند
تقاص درد هایی که او کشیده بود را تمام و کمال میگیرد
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
ارسلان
کنار تختش بر روی صندلی نشستهام و خیره نگاهش میکنم
شاید اگر یک روز دیر تر میرسیدیم تمام زخم هایش عفونت میکردند
آن صحنه از جلوی چشمم کنار نمیرود
آن صحنهای که غرق در خون حتی توان باز کردن چشمهایش را هم نداشت
تعداد دفعاتی که بر خود لعنت فرستادم قابل شمارش نیست
هرگز نمیخواستم همچین بلایی بر سرش بیاید
شاید اگر آن بچه زنده میماند رابطه ما هم بهتر میشد
از جایم بلند میشوم کنار تخت میایستم
خیره به چشم های بستهاش نامش را زمزمه میکنم
_آتوسا؟
واکنشی نشان نمیدهد و همچنان در اثر داروی های خواب آور خواب است
سرم را آرام جلو میبرم و مماس با گونهاش زمزمه میکنم
_کی میخوای پاشی خوشگل خانوم
لبهایم را به گونه اش میچسبانم و بوسه آرامی بر گونهاش مینشانم
بینیام را به گونهاش میکشم و عطر تنش را عمیق نفس میکشم
سرم را عقب میکشم و همچنان خیره نگاهش میکنم
کمی بعد پلکهایش میلرزد و آرام چشم هایش را باز میکند
نگاه سرگردانش را دور اتاق میچرخاند و بر روی چهرهام مکث میکند
آرام لب میزنم
_خوبی؟
کم کم چشمانش به اشک نشست
قطره اشکی که از کنار چشمش راه گرفت را با نوک انگشت میگیرم و بوسهای به لبهای لرزانش میزنم
_آتوسا؟چرا گریه میکنی؟
صدای لرزانش قلب بیقرارم را به آتش میکشد
آتوسا_چر……………..چرا اون…………….اون کارو کردی؟
با پشت دست گونهاش را نوازش میکنم
_میدونم…………….میدونم بد کردم،میدونم نامردی کردم، اما بخدا یه لحظه خیلی عصبی شدم…………
موهایش را از روی صورتش کنار میزنم و آرام نوازششان میکنم
_همون روز وقتی از کارخونه برگشتم یادم نبود نیستی……………نتونستم طاقت بیارم،اومدم دنبالت اما حاج همایون گفت بعد از اینکه من رفتم از خونه انداختت بیرون………..همه جا رو دنبالت گشتم
کمی به چشم هایم نگاه میکند
انگار میخواهر صحت حرفهایم را از چشمهایم بخواند
کمی بعد با صدای ضعیفی میگوید
آتوسا_آرتا…………اونجا بود
لبخند کمرنگی بر لب مینشانم
_همینجاست…………الان صداش میکنم بیاد
و بعد با قدم های آرام از اتاق بیرون میروم
آرتا نشسته بر روی صندلی های بیرون اتاق با دیدنم از جایش بلند میشود
آرتا_چیشد؟حالش خوبه؟
_آره خوبه………..بهوش اومده میخواد ببینتد
سری تکان میدهد و وارد اتاق میشود
خسته از تنش و استرس این مدت بر روی صندلی ها مینشینم و با تکیه دادن سرم به دیوار چشم هایم را میبندم
(یکم از آینده بخونیم:
کلافه رو به بهراد میگویم
_تو تا لحظه آخر پیشش بودی،باید بدونی چی شده دیگه
بهراد_بابا من عین همیشه ساعت ۱۰ رفتم نمیدونم بعدش چه اتفاقی افتاد……………حالش بهتر نشده؟
موهایم را چنگ میزنم و پک عمیقی به سیگار درون دستم میزنم
_نه بهتر نشده…………..دو هفتس نه با کسی حرف میزنه،نه غذا میخوره،هر شب هم کابوس میبینه
نگاه متفکری به سمتم انداخت
بهراد_حداقل ببرش پیش مشاور………..باید بفهمیم اونشب چه اتفاقی افتاده)
تشکر فراوان 😘??? اون شب?!کدوم شب?
پارت آینده هست در ادامه متوجه میشید🥰😘
وایییی بیقرار پارت بعدی امم
اگه بشه و بتونی میشه روزی دو پارت بزاری؟
رمانت خیلییی خوبه تا اینجا داستانش عالی بوده ببینیم بعدش چی میشه😚🌹❤️😜
سلاااام.میشه بزاری?از صبح منتظرم.با ما به از این باش که با خلق جهانی.
سلام وقت بخیر
پارت جدید نداریم ؟
از صبح منتظر پارت جدید هستم لطفاااا…………
پلیز 🫀
سلام
چرا پارت داریم
تا ساعت ۱۱ میزارم🥰🤗
سلام بروی ماهتون
مرسی عزیزم 😘 🤗
خواهش میکنم وظیفس🤗🤗😘
😘 🫀