داخل ماشین در حال رفتن به سمت خانه هستیم
این ارسلان را دوست دارم
این ارسلانی که بیشتر لبخند میزند
بیشتر محبت میکند
این ارسلان همان ارسلان قبل از رفتم است
ماشین را درون پارکینگ پارک میکند و میگوید
ارسلان_پیاده نشو صبر کن بیام
همچنان راه رفتن کمی برایم سخت است و چه خوب است که حواس به من هست
ماشین را دور میزند و در سمت مرا باز میکند
دستم را در دست میگیرد و با کمکش آرام از ماشین پیاده میشوم
باز هم به او تکیه میدهم و آرام به سمت آسانسور میرویم
در آسانسور هم نمیگذارد از او جدا شوم
گویی او هم مانند من از این نزدیکی رضایت دارد
وارد خانه که میشویم باز هم نمیگذارد لباس هایم را خودم تعویض کنم و خودش این کار را انجام میدهد
در تمام مدت چشم هایم را از خجالت بستهام
بعد از اتمام کارش لپم را میکشد و بوسهاش را بر روی گونهام حس میکنم
ارسلان_کم خجالت بکش از من
چشمهایم را آرام باز میکنم
_نمیتونم
لبخندی میزند
ارسلان_باشه نتون…………………غدا سفارش دادم الان دیگه باید برسه استراحت کن تا او موقع
نگاهی به غذا های چیده شده بر روی تخت میاندازم
_ارسلان کی میخواد این همه غذا رو بخوره؟
بر روی تخت مینشیند
ارسلان_تو
به تاج تخت تکیه میدهم
_عمرا
خندهای میکند و بشقابم را از غذا های مختلف پر میکند
_وای من اینهمه رو نمیتونم بخورم
بشقاب را جلویم میگذارد
ارسلان_مگه با خودته که نخوری…………..زود باش بخور من زن لاغر نمیخواما
تک خندهای میکنم
_خیلی پرویی
در حالی که برای خود غذا میکشد میگوید
ارسلان_همینه که هست،میخوای بخوا نمیخوای باید بخوای
سری به تأسف تکان میدهم و مشغول غذایم میشوم
به زور تا آخرش را میخورم
ارسلان خودش ظرف ها را جمع میکند و دوباره به اتاق بر میگردد
ارسلان_آرتا زنگ زد………..میخواد بیاد ببینتت
سری تکان دادم
_باشه…………….ارسلان؟
قدمی جلو میآید
ارسلان_جانم؟
لبخندی زدم
_میخوام برم دوش بگیرم………..بوی بیمارستان میدم
سری تکان میدهد و به سمتم میآید
ارسلان_باشه پاشو بریم
چشم هایم گرد شد
_بریم؟………..ارسلان نگفتم که تو هم باهام بیای،خودم میتونم برم
دست به کمر روبهرویم میایستد
ارسلان_با این حالت؟
چشم هایم را مظلوم میکنم و با کج کردن سرم بر روی شانه میگویم
_حالم خوبه……………لطفاااا
کمی مکث میکند و با تردید میگوید
ارسلان_باشه………….من همینجا میشینم اگه حالت بد شد صدام کن
باشه کوتاهی میگویم و آرام از جایم بلند میشوم
با کمک دیوار به سمت حمام میروم و تا لحظه آخر سنگینی نگاه نگرانش را حس میکنم
زیر دوش آب گرم قرار میگیرم و چشم هایم را میبندم
زخم هایم کمی میسوزد
کاش حاج همایون کمی محبت پدرانه داشت
کاش این ارسلان همیشگی باشد
ارسلانی که نگرانم میشود
دوش کوتاهی میگیرم و بعد از پوشیدن حولهام از حمام بیرون میروم
ارسلان همچنان بر روی تخت نشسته است
با دیدنم به سمتم میآید و دستم را میگیرد
ارسلان_خوبی؟
بر روی تخت مینشینم
_آره بابا خوب خوبم
با صدای زنگ در از اتاق خارج میشود
صدای آرتا که در خانه میپیچد به سمت در اتاق میروم و آنرا میبندم
لباس هایم را میپوشم و موهای خیسم را بر روی شانه رها میکنم
با شنیدن صدای پایی که به اتاق نزدیک میشود بر روی تختم مینشینم
چند تقه کوتاه به در میخورد و بعد از گفتن بفرماییدم آرتا وارد میشود
لبخندمهربانی بر لب دارد و جعبه بزرگی در دستش است
ممنون که گزاشتی…داستان داره خوب میشه.😍😍😍😍😍😘کاشکی همینجوری خوب پیش بره.رابطه شون خوب باشه…😇ماجراهاشون مربوط به خانواده خودش بشه(آتوسا رو میگم)
بایدببینیم در ادامه چی پیش میاد🤗🥰
نویسنده جون با همین فرمون برو جلو به حرف دیگران اهمیت ندهراستی اگه بشه امروز پارت بزار ❤️😚
مرسی از انرژیهای مثبتتون😘🥰
امشب پارت میزارم🤗🤗
پارت نداریم?
فرداااا😘🥰
مرسی که صبوری میکنید🦋