رمان دیازپام پارت ۴۱

4.6
(62)

لبخند از ته دلی بر روی لب‌هایم می‌نشیند

این کلمه را تا به حال از زبانش نشنیده‌ام و حس شیرینی دارد جان ارسلان بودن

سرم را از روی سینه‌اش برمیدارم و نگاهش میکنم

مردمک هایش هرجایی میچرخد به جز چشمانش

آنقدر غرق شیرینی جانم گفتنش شده‌ام که یادم نیست برای چه صدایش زدم

کمی فکر میکنم

_میگم…………….مد………..مدت صیغه…………چقدره؟

خدا می‌داند که جان کندم تا همین چند کلمه را بگویم

کمی مکث میکند

ارسلان_تا ۱۱۹ سالگیت زن منی خیالت راحت

نگاه چپ چپی به سمتش می‌اندازم

_جدی پرسیدم

ارسلان_منم جدی گفتم

چیزی نمیگویم و تنها نگاهش میکنم

دستانش از دور کمرم باز می‌شود و با گفتن

الان برمیگردم

از جایش بلند می‌شود و به سمت اتاق کارش می‌رود

کمی بعد درحالی که دفترچه‌ای در دست دارد از آنجا خارج می‌شود

جلو می‌آید و کنارم بر روی مبل می‌نشیند

دفترچه را به سمتم می‌گیرد

متعجب میپرسم

_این چیه؟

نگاهش عمگین است

ارسلان_بگیرش

دفترچه را آرام از دستش می‌گیرم

با دیدن نوشته روی آن مبهوت نگاهش میکنم

انتظار نداشتم که صیغه‌نامه را برایم بیاورد

در زیر نگاه سنگینش آن باز میکنم

حرفش را به شوخی گرفته بوده‌ام اما حالا باور میکنم که مدت زمان صیغه ۹۹سال است

و ۱۵۰۰ سکه مهریه

_اصلا انتظار نداشتم

لبخند تلخی می‌زند

ارسلان_انتظار چیو نداشتی؟

حقیقت را می‌گویم

_فکر میکردم یه صیغه نهایتا ۶ ماهه و بدون مهریه باشه

دستش را دوباره دور کمرم حلقه می‌کند و بوسه‌ای بر گونه‌ام می‌زند

ارسلان_من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم………………حالا من یه سوال ازت بپرسم؟

سری تکان میدهم

_بپرس

کمی مکث میکند

ارسلان_من که هیچ وقت به حاج همایون نمیگفتم که پیدات کردم……………….چرا قبول کردی زنم بشی؟

آب دهانم را قورت میدهم

_راستش…………….درسته یکم میترسیدم از اینکه بهش بگی اما…………….اما تو همیشه قابل اعتماد بودی و هستی

برق زدن چشمانش را می‌بینم

ارسلان_واقعا بهم اعتماد داری؟

سری تکان میدهم

_اوهوم

بر روی مبل درازم میکند و خودش بر رویم خیمه می‌زند

ارسلان_اونقدز اعتماد داری که بزاری همه چیز رو درست کنم؟

لبخندی میزنم

_بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی باورت دارم

حالا او هم لبخند می‌زند

وزنش را بر روی یکی از دستانش می‌اندازد و با شست دست دیگرش لب پایینم را نوازش می‌کند

ارسلان_دلم……………….دلم میخواد خاطره اون شب رو از ذهنت پاک کنم…………….اجازه هست؟

لبخندم عمق می‌گیرد و پلک هایم را کوتاه به هم میفشارم

سرش آرام آرام جلو می‌آید و لب‌هایش بر روی لب‌هایم قرار می‌گیرد

حرکت نرم لب‌هایش بر روی لبم حس دلچسبی را به قلبم سرازیر میکند

سرش را عقب می‌کشد و خیره چشم‌هایم تیشرت مشکی رنگم را از تن بیرون میآورد و آن‌را به سمتی پرت می‌کند

اینبار وقتی لبش بر روی لبم می‌نشیند با تمام ناشی گری‌ام همراهی‌اش میکنم

دستانش تمام تنم را فتح می‌کنند و لب‌هایش بر روی تمام زخم‌هایم مهر می‌زند

هر لحظه که از آن رابطه پر تب و تاب میگذرد خاطره آن شب کمرنگ و کمرنگ‌تر میشود و زمانی که در آغوش گرمش به خواب میروم کاملا محو می‌شود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

وایییییی.😘😘😘😘😘😘❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ذوق مرگ شدم.😘😘😘دستت درد نکنه.مرسیییییییی.😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍تا ابدیت قلب برات.فداییی داری نویسنده جوووونم.

مبینا نصب
1 سال قبل

ارسلان نمی‌گفت آتوسا و پیدا کرده ولی گفت و داد دستش …..نقش ارتا کمرنگ شده هااا…ارسلان تا یه ماه بع ازدواج شون اتوسا رو اذیت میکرده هاا اونقدرا هم مرد نبوده

مبینا نصب
1 سال قبل

این پارتم دیشب قرار بود بزاری نه امروز💕
امروز حتما پارت هم بزار حتی اگه کم باشه

مبینا نصب
1 سال قبل

مااا پارتتت میخوایییممم پارتتتتت

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale
1 سال قبل

ممنون ،❤️🌹
ولی بعد ۱۲شب نباشه هاااا بعد ۱۲مال فردا میشه

مبینا نصب
پاسخ به  Ghazale
1 سال قبل

ممنون چشمت بی بلاا🌹🤗💋❤️❤️❤️
فقط اونی که منفی زده رو زنده میخوامم😂😂😂

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x