راوی
۲۴ ساعت از زمان بیهوش بودنش میگذرد و در تمام این مدت ارسلان لحظهای پلک نبست
نگران در کنار تخت نشسته است و با چشمانی سرخ و قلبی بیقرار به دخترک نگاه میکند
لحظهای چشمهایش را میبندد
پلک های دخترک میلرزد و آرام چشمهایش را باز میکند
مرد با مکث چشم باز میکند و با دیدن چشمان نیمه باز دخترک به ضرب از جایش بلند میشود
کنار تخت میایستد و بیقرار میگوید
ارسلان_آتوسا؟
دخترک چشمانش را بیشتر باز میکند و به چشمان نگران مرد خیره میشود
با دیدن او درست بالای سرش چشمانش لبالب پر اشک میشود
قطره اشک که از کنار چشمش راه میگیرد مرد نگرانتر میشود
با نوک انگشت اشکش را پاک میکند
ارسلان_چرا گریه میکنی؟آتوسا؟
چیزی نمیگوید و تنها اشکهایش سرعت میگیرند
مرد نگران از اتاق خارج میشود و پرستار را صدا میزند
دکتر که برای معاینه میآید به او میگوید که بیرون بایستد
تا زمانیکه دکتر درون اتاق است بیرون اتاق بیقرار قدم میزند
اما دخترک به هیچ کدام از سوالهای دکتر پاسخ نمیدهد و تنها اشک میریزد
دکتر هم پس از معاینه وضعیت او از اتاق بیرون میآید
با خروجش از اتاق مرد به سمتش میرود و نگران میپرسد
دکتر_حالش خوبه دکتر؟
دکتر نگاهی به چهره نگران مرد پیشرویش میاندازد
دکتر_مشکلی نداره…………..امشب همینجا میمونه،فردا مرخصه
تشکر کوتاهی میکند و بعد از رفتن دکتر وارد اتاق میشود
صدای هق هق دخترک فضای اتاق را پر کرده است
به سمت تخت میرود و صدایش میزند
ارسلان_آتوسا؟
پاسخی دریافت نمیکند
دستش را به سمت ملافهای که دخترک آن را بر روی سرش کشیده است میبرد و آن را از روی سر او برمیدارد
دخترک دستهایش را بر روی صورتش میگذارد و مظلومانه هق میزند
صحنه های حضور آن حیوان ها لحظه ای از پیش چشمانش پاک نمیشود
دست مرد که بر روی بازویش مینشیند لحظه حرکت دست آن بیشرف بر روی بدنش در ذهنش تداعی میشود و هیریسک وار جیغ میکشد
گویی مغزش خاموش شده است و جز آن شب لعنتی چیزی در ذهنش نیست
حتی صدای نگران مرد را نمیشنود و تنها جیغ میکشد
ارسلان_آتوسا…………….آتوسا واسه چی جیغ میزنی……………..آتوسا چیشد یهو؟
صدای جیغهایش پرستارها را به داخل اتاق میکشاند و آنها بعد از تزریق آرامبخش درون سرمش از اتاق بیرون میروند
دخترک کم کم صدای جیغ ها و گریههایش قطع میشود و در اثر آرامبخش به خواب عمیقی فرو میرود
باز هم شب دیگری که این مرد بالای سرش بیدار میماند
تا خود صبح فکر میکند
از سیاهی شب تا سپیده دم صبح فکر میکند و به هیچ نتیجهای نمیرسد
هرچه فکر میکند دلیل این کارهای دخترک را درک نمیکند
ذهنش دیگر به جایی قد نمیدهد
صبح برای انجام کارهای ترخیص او از اتاق خارج میشود
بعد از حساب کردن هزینه ها به اتاق برمیگردد و با چشمان باز دخترک مواجه میشود
اینبار برخلاف دفعه گذشته نه جیغ میکشد و نه حرفی میزند
تنها با چشمانی بی فروغ به گوشهای خیره میشود
گویی با آن اتفاق روحش را کشتهاند که اینگونه بی حس است
در جواب سوال های نگران مرد تنها در سکوت نگاهش میکند
الان دیگر به حضورش نیاز ندارد
کاش آن زمان که بین بدنهای برهنه آن حیوان ها دریده میشد و صدایش میزد میآمد
الان دیگر نوشدارو بعد از مرگ سهراب است
دیگر فایدهای ندارد
حالا که دنیایش را سیاه کردهاند دیگر هیچ فایدهای ندارد
آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب،فرقی ندارد
دلش میخواهد از او بپرسد چه کاری با آن مرد کرده است که اینگونه بر سر او تلافی کردهاند
اما نمیخواهد آنها به هدفشان برسند
نمیخواد بگذارد ارسلان چیزی از این ماجرا بفهمد ولی نمیتواند خودرا بیتفاوت نشان دهد
از طرف دیگر حتی قدرت سخن گفتن هم ندارد
دیگر زمانی که ارسلان لباسهای بیمارستان از با لباس های خودش تعویض پلک نبست و حتی گونه هایش هم رنگ نگرفت
نه اینکه خجالت نکشد،نه
او فقط متوجه نشد کی ارسلان لباسهایش را عوض کرد
شاید فقط جسمش اینجا حضور دارد و روحش در جای دیگری پرسه میزند
به نظرتون چه اتفاقی میافته؟
ارسلان میفهمه؟
مرسی واقعا خیلی منتظر بودم ♥️🤩
وظیفس🥰😘
کاشکی بفهمه🥲
کاشکی🥺