گویا با همان بوسه کوتاه مغزم را خاموش کرده است که اینچنین گیج هستم
دلیل ضربان بالا رفته قلبم را نمیفهمم
با گیجی مانتو را تن میزنم و با انداختن شال بر روی سرم و برداشتن کیف کوچکم از اتاق بیرون میروم
انتظار دارم درون ماشین منتظرم باشد و مرا با حاج بابا و کنایه هایش تنها بگذارد اما او بر روی مبل های داخل سالن نشسته و با موبایلش سرگرم است
با شنیدن صدای پایم سرش را بالا میآورد
از جایش بلند میشود و هین قرار دادن موبایلش داخل جیب شلوارش میگوید
ارسلان_بریم؟
حاج بابا که تا العان ساکت و با تعجب نگاهم میکرد اخمی بر پیشانی مینشاند و پر حرص میگوید
حاج بابا_کجا به سلامتی؟
زودتر از من ارسلان به حرف میآید
ارسلان_میخوام با زنم برم بیرون
با شنیدن میم مالکیتی که به کلمه زن چسباند چیزی در دلم تکان میخورد
ته دلم به بودنش گرم میشود و آی کاش میتوانستم به او اعتماد کنم
کاش آنقدر از ازدواج نمیترسیدم
اگر اینچنین بود با خواست خود این ازدواج را قبول میکردم
صدای خشمگین حاج بابا مرا از فکر و خیال بیرون میکشد
حالا از جایش بلند شده و روبهرویمان ایستاده است
حاج بابا_هنوز زنت نشده
ارسلان دستم را آرام در دستش میگیرد و پوزخندی میزند
ارسلان_دخترت نشون کردهی منه پس زنمه………
دستم را بالا میآورد و ادامه میدهد
ارسلان_حلقه نشون من تو دستشه………….پس زنمه
حاج بابا روبه من میکند و میپرسد
حاج بابا_تو هم نظرت همینه؟
با چشم هایش برایم خط و نشان میکشد اما نمیدادم این دل و جرعت را از کجا میآورم که میگویم
_بله
به سمتم خیز برمیدارد
دستش را بالا میبرد تا بر روی گونهام فرود آورد
ارسلان مرا پشت سر خود میکشد و با گرفتن دست حاج بابا میگوید
ارسلان_حاجی………………احترامت واجب ولی کسی حق نداره رو زن من دست بلند کنه، تا العانم اضافه کاری زیاد داشتی
میگوید و دست مرا دنبال خود میکشد و با هم از خانه خارج میشویم
چند قدم با در بزرگ باغ فاصله داریم که پاهایم از حرکت میایستند
تمام بدنم با یاد آوری نگاه خشمگین حاج بابا میلرزد
موقعی که به خانه برگردم خون به پا میکند
با صدای ارسلان نگاه خشک شده ام را به او میدهم
ارسلان_چیشد؟؟؟چرا نمیای؟
_ار……..ارسلان………..من برگردم خونه حاج بابا زندم نمیزاره
اخمی بر پیشانی نشند و با اطمینان لب زد
ارسلان_هیچ کاری نمیکنه…………نترس………….حالا هم بیا بریم
قاطعیت کلامش باعث شد کمی از آشوب درونم کن شود
دوشادوش هم به سمت در میرویم
در را باز کرد و کناری ایستاد تا ابتدا من خارج شوم
پشت سر من از خانه خارج میشود و در را پشت سرش میبندد
به سمت ماشینش میرویم و همزمان بر روی صندلی ها جای میگیریم
ماشین را روشن میکند و به سمت مقصدی که نمیدانم کجاست حرکت میکند
دستش به سمت ظبط میرود و چند ثانیه بعد صدای موزیک فضای ماشین را پر میکند
سرم را پشتی صندلی تکیه میدم و با بستن چشم هایم آهنگ را زیر لب زمزمه میکنم
(اگه عشق تو منم قلبمی پس
دلرو بردی اصلا بد زدی رفت
اگه عاشقت نبودم چی
تو نباشی عمر من چند دقیقس
کی با یه خندیدنش اخمامو باز میکنه
کی واسه دلبری کردن موهاشو باز میکنه
ناز میکنه …
کی میتونه با چشاش تو دلمو خالی کنه
این قلبم براتو فقط نگیر از من چشاتو
اصلا اگه دلم بگیره چی میای پیشم الان تو
این قلبم براتو فقط نگیر از من چشاتو
اصلا اگه دلم بگیره چی میای پیشم الان تو
تو یه مروارید وسط قلبم تو
از اوناشی که میخواستش دلم شکر
بذار همه ببیننت کنارم خب
قلبمی پس_مجید رضوی)
صدای موزیک کم میشود و صدای بم ارسلان جایش را میگیرد
ارسلان_کسی رو دوست داری که انقدر با این ازدواج مخالفی؟؟
چشم هایم را آرام باز میکنم و سر به سمتش میچرخانم
پوزخندی بر روی لب هایم نقش میبندد
آن زمان که دوست هایم به دنبال دوست پسر هایشان بودند و یا روی کسی کراش میزدند من درحال جنگ و جدل با خانواده برای درس خواندن بودم
_هیچ وقت فرست فکر کردن بهش رو هم نداشتم
چیزی نمیگوید و به مسیر چشم میدوزد
بعد از گذشت حدود نیم ساعت ماشین را روبهروی یک رستوران مجلل پارک میکند
نگاهی به هوای تاریک شده و ساعت داخل ماشین می اندازم
ساعت ۹ و نیم را نشان میدهد
از ماشین پیاده میشویم و به سمت رستوران حرکت میکنیم
وارد رستوران میشویم و به سمت یکی از میز های کنج سالن میرویم
ارسلان مانند زمانی که در کافه بودیم صندلی را برایم عقب میکشد و من هم با تشکر کوتاهی مینشینم
بر روی صندلی روبه رویم جا میگیرد
نگاهم را به هرجایی میدهم جز چشمان او
بعد از آن بوسه کمی خجالت میکشم
بعد از چند دقیقه گارسون نزدیکمان میشود و منو را روی میز میگذارد
گارسون_چی میل دارید؟
ارسلان منو را سمت من میگیرد
ارسلان_چی میخوری؟
_فرقی نداره خودت انتخاب کن
چیزی نمیگوید و بعد از سفارش دو پرس کباب برگ با مخلفات به همراه دوغ منو را به دست گارسون میدهد
غذایمان را در سکوت میخوریم
بعد از اتمام غذا از جایمان بلند میشویم
جلوی در رستوران منتظرش میمانم و او بعد از حساب کردن بیرون میآید
به سمت ماشین حرکت میکنیم
میل شدیدی به قدم زدن دارم
_یکم قدم بزنیم؟
در ماشین را که باز کرده بود مجدد قفل میکند و به سمتم میآید
ارسلان_بریم
چند قدم جلو میرویم که ناگهان دستم را میان دست گرمش میگیرد
حس خوبی سراسر وجودم را میگیرد و در دل دعا میکنم که کاش این حس خوب همیشه باشد
در سکوت قدم میزنیم
کمی بعد به پارکی که در نزدیکی رستوران بود میرسیم
وارد پارک میشویم
ارسلان با دیدن دکه کوچکی در پارک دستم را ول میکند و با گفتن
“العان بر میگردم”
ازم دور میشود
بر روی یکی از صندلی که نشسته ام و منتظر برگشت ارسلان هستم که نفس های گرمی را درست کنار گوشم حس میکنم
به سرعت از جا میپرم و نگاهم به نگاه هیز و لبخند کثیف پسری گره میخورد که با هیزی سر تا پایم را نگاه میکند
کم کم نزدیکم میشود و من با هر قدمش یک قدم عقب میروم
پشتم که به درخت برخورد میکند لبخند کثیفش پررنگ تر میشود
جلو تر میآید
تا جایی که فاصله ای بینمان نمیماند
میخوام ارسلان را صدا بزن تا شاید صدایم را بشنود که زودتر متوجه میشود و دستش را بر روی دهانم میگذارد
از شدت ترس میلرزم و نگاهم در نگاه هیزش دودو میزند
سرش را کنار گوشم میآورد و زبانی به لاله گوشم میکشد که لرزش بدنم بیشتر میشود
سینه ام را چنگ میزند که نفس در سینه ام حبس میشود و با درد پلک میبندم و او همانجا کنار گوشم لب میزند
پسر_امتحانت زرر نداره…………خوشگلی……..شاید مشتری شدیم
قطره اشکم روی گونه ام میچکد و از خدا مرگ را میخواهم