رمان رویای سرگردان پارت ۵۱

4.4
(10)

 

 

در خانه باز شد و کیان به تراس آمد. چیزی را در هوا تکان می‌داد و من در تاریکی نمی‌توانستم آن را خوب ببینم. چند قدم که جلوتر رفتم، خودش کارم را راحت کرد:

-عینک خریدم، فردا یه عالمه عکس ازم بگیر، باشه؟

لباس‌ راحتی پوشیده بود. چشمم پشت سرش می‌‌گشت. امید دیدنِ بهزاد در تمام وجودم می‌تازید. منتظر بودم هر آن او را ببینم. دست کیان را گرفتم تا هر چه زودتر به داخل خانه برویم. عمه مقابلم، نزدیک در ایستاده بود و ابروهایش زیادی به هم نزدیک بودند:

-چی شد برگشتی، طوری شده؟

اصلاً در شرایطی نبودم که بایستم و با او حرف بزنم و ندانم آدم‌های داخل خانه چند نفرند:

-نه بابا چیزی نشده، افسانه حالش بهتر شد، منم گفتم فردا صبح می‌مونم تو ترافیک دیر می‌شه، الان راه بیفتم بیام بهتره!

سرش را کمی به سمت شانه‌اش خم کرد!

-بیا تو. حالا صبح یه نیم ساعت دیرتر می‌رسیدی، طوری نمی‌شد!

دست کیان را محکم‌تر گرفتم و با هم وارد سالن شدیم. حاج‌خانم مقابل تلویزیون نشسته و به عقب برگشته بود. آقا‌کیوان هم به محض دیدنم با لبخند گفت:

-پروین‌خانوم، حالا یکی مسئولیت سرش می‌شه شما ناراحتی؟

حاج‌خانم چشم غره‌ای به آقا‌کیوان رفت و رو به من گفت:

-النازجان، نیازی نبود این وقت شب خودت رو توی زحمت بندازی.

زیر لب گفتم:

-زحمتی نبود، حاج‌خانوم، دیگه اونجا کاری نداشتم.

و چشمم می‌چرخید، با اینکه می‌دانستم بیهوده است، اما می‌چرخید؛ دور سرسرا چرخید، آشپزخانه را زیر پا گذاشت، از پله‌ها بالا رفت، بهزاد نبود که نبود. هر چه امید بود را زیر پایم له کردم؛ امیدی که این‌بار با وعده‌ی شاید در اتاق طبقه‌ی بالا باشد، آمده بود!

کیان می‌خواست من را به اتاقش ببرد و این یعنی بالارفتن از پله‌ها و دورشدن از اتاقم و تنهایی! همه‌ چیز دود شده و به هوا رفته بود. آمدنم هیچ فایده‌ای نداشت‌. تقصیر افسانه بود که من را معطل کرده بود، یا آن مرد راننده که به رانندگی‌اش سرعت نداده بود.

کیان روی تختش نشسته و اسباب‌بازی‌های جدیدش را یکی‌یکی از جعبه درمی‌آورد و به دستم می‌داد تا در کمدش جا بدهم. وقتی کارمان تمام شد از تخت پایین آمد و کنارم ایستاد:

-همه‌ش رو عمو برام خریده.

تا این را گفت سریع به طرفش چرخیدم:

-عمو… عمو‌بهزادت، شام اینجا بود؟

بی‌حواس، در حالی که چشمش به اسباب‌بازی‌هایش بود، گفت:

-نه؛ شام رفتیم پیتزا خوردیم، بعدش اومدیم خونه.

قدمی برداشتم و مقابلش ایستادم‌. تاچشمش فقط و فقط من را ببیند:

-عمو بهزاد تو رو که رسوند چه‌قدر اینجا موند، کِی رفت؟

سرش را کمی تکان داد:

-همون تو حیاط اسباب‌بازی‌‌ها رو داد مامانم و رفت. کار داشت آخه.

نشستم و بازوهایش را گرفتم:

-فهمید من خونه نیستم؟

لحظه‌‌ای کوتاه به چشم‌هایم زل زد:

-نمی‌دونم که!

-کِی اومدین خونه؟ تازه رفته، یا خیلی وقته؟

متفکر نگاهم کرد. جواب درست‌وحسابی نداشت به من بدهد:

-تازه‌ی تازه‌ نه، یه خرده دیرتر!

فشار دستانم را از دور بازوهایش کم کردم:

-کیان‌جان، یه خرده بیشتر فکر کن، عمو‌بهزاد که اومد مامانی یا بابایی بهش نگفتن من نیستم؟

محکم گفت:

-نه، هیچ‌کس هیچی نگفت!

همین که رهایش کردم، خیره شد به من:

-من دیگه بهش نگفتم که می‌خوام با تو عروسی کنم. آخه خبرچینی می‌کنه!

لبخند زدم و این حقیقی‌ترین لبخند امروزم بود. دست دورش انداختم و او را به خودم نزدیک‌تر کردم و صورتش را بوسیدم. در سرم پر از سؤال بود، سؤالاتی که کیان نمی‌توانست برای آن‌ها جوابی داشته باشد‌. مثلا‌ً من می‌خواستم بدانم، وقتی عمویش دست‌دردست او پا از درِ خانه بیرون گذاشته، همان عموی همیشگی بوده است یا نه، سر‌به‌سرش گذاشته و یا تا خود باشگاه سکوت کرده؟

 

 

فرارکردن از اتاق کیان، فرارکردن از خودم بود. فرار از سؤال‌ها و شک‌هایی که نمی‌‌شد جلوی شاخ‌وبرگ‌گرفتنش را بگیرم‌. خسته شده بودم از حرکت بین خوشبینی و بدبینی! به سپهر زنگ زدم. مسکن و درمان موقتم شده بود! وقتی همان اول با خنده جوابم را داد، به دنیایی که داشت، به حال‌واحوالش، غبطه خوردم:

-به چی می‌خندی، سپهر؟

-به تو! همین الان سعید داشت به دوستاش می‌گفت وقت سپهر تمومه و کم‌کم باید بره به آماردادن آخر شبش برسه که زنگ زدی و آتو دادی دست سعید و دوستاش!

-هنوز بیرونی؟

-آره، تازه اومدیم توی خیابون که هر کی سوار ماشینش بشه و بره.

از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم:

-پس خوش گذشته؟

خنده‌اش قطع شد:

-اولش که نه، ولی آخرش خوب بود. تو چی؟ چطور شد اومدی پیش افسانه، باباشم هست؟

زمزمه کردم:

-باباش نبود. منم برگشتم خونه عمه‌م، رفته بودم یه سری بهش بزنم و برگردم.

سریع گفت:

-واجب بود این موقع شب برگردی، خب فردا برمی‌گشتی؟

نمی‌خواستم حتی یک‌ کلمه‌ی دیگر این بحث‌مان جلو برود:

-سپهر، جلوی داداشت و دوستاش زشته، برو فردا حرف می‌زنیم. منم می‌خوام بخوابم کم‌کم.

و واقعاً بعد از قطع‌کردن تماس خوابیدم، خوابی عمیق که به نظر می‌رسید بیشتر حاصل روح و ذهن خسته‌ام باشد تا جسمم.

صبح تا ظهر پنجره‌ها را کلافه کردم. آن‌قدر در هر فرصتی به کنارشان رفتم و به بیرون چشم دوختم که صدای حاج‌خانم درآمد:

-الناز، خبری هست تو حیاط؟

سعی کردم سر تکان‌دادنم عادی باشد:

-نه، چه خبری؟!

-آخه از صبح هی می‌ری پشت پنجره زل می‌زنی به حیاط!

“آهان” گفتم. آهان‌گفتنی مسخره:

-یه یاکریم صبح دیدم توی حیاط، می‌خواستم ببینم بازم هست.

چشم تنگ کرد:

-یا‌کریم، توی حیاط ما‌؟!

سریع جلوی تعجبش را گرفتم:

-شاید اشتباه دیده باشم!

فقط سرتکان داد.

ناهارش را که دادم، روی همان مبل سالن خوابش برد. کیان هم آن‌قدر خسته بود که روی تخت حاج‌خانم خوابید و من هم روی صندلی گهواره‌ای نزدیکش چرتم گرفت. از هوشیاری و بیداری فاصله‌ی زیادی گرفته بودم که احساس کردم صدایی به گوشم می‌رسد که حتی در خواب هم به انتظارش نشسته‌ بودم. سریع از جا پریدم. گوش سپردم. صدایی که می‌آمد، اگر چه تن معمولی نداشت، اما صدای بهزاد بود. برایم مهم نبود چرا صدایش بلند است، با کی دارد حرف می‌زند، صورتم پف کرده و موهایم به هم ریخته و شالم درست روی سرم قرار نگرفته است؛ در را باز کردم و بیرون رفتم. اولین نفر حاج‌خانم را دیدم؛ با اینکه سکوت یکباره‌شان ترسناک بود، اما سر چرخاندم و بهزاد را هم که پشت به من روی مبل نشسته بود، دیدم. آقا‌کیوان هم روبه‌رویش بود. سکوت را خود او شکست، قبل از اینکه من سلام کنم و برگردند جوابم را بدهند.

-من رو وارد داستانی که باب میلم نیست نکن، کیوان، کوتاه‌اومدن امروزم رو نذار پای برنده شدنت. فقط رعایت حالت رو کردم.

سریع از جایش بلند شد. سلامم را خوردم، چون حس کردم وصله‌ی ناجوری است. بهزاد به طرف یخچال رفت و کوچک‌ترین نگاهی هم به سمت من نینداخت. فقط به یک حرکت کوتاهش نیاز داشتم تا تمام دلهره‌هایم‌تمام شود و او دریغ می‌کرد. داشت آب می‌نوشید و من در عطش اینکه همان نگاه همیشگی را در چشمانش ببینم، می‌سوختم. لیوان را روی کانتر و بطری داخل دستش را هم آرام داخل یخچال گذاشت و به سالن آمد. من و حاج‌خانم خیره‌اش بودیم. تنها دلخوشی‌ام این بود همان‌قدر که از نگاه‌کردن به من خودداری می‌کرد، در مورد حاج‌خانم هم اوضاع همین بود. کت مشکی‌اش را از روی مبل چنگ زد، کم مانده بود که به من برسد و از کنارم رد شود، که زیر لب گفت:

-خداحافظ…

نگاهش حین گفتن این تک کلمه کاملاً به جلو بود. انگار برای هیچ کدام ما نیست. از کنارم رد شد و به سمت در رفت. حتی ترسیدم حین گذشتنش نفس بکشم. نفهمیدم همان عطر همیشگی را زده بود یا نه. نفهمیدم من برایش همان الناز سابق بودم که می‌گفت تحسینم می‌کند، یا النازی که سبکسر شده بود. نفهمیدم بی‌اعتنایی‌اش برای دیروز بود یا به‌خاطر بحثی که با آقا‌کیوان کرده بود. چه بی‌موقع با آقا‌کیوان بحثش شده بود. من چه بدشانس بودم! وقتی صدای ماشینش را شنیدم، دلم می‌خواست روی زمین بنشینم و گریه کنم!

 

 

 

صدای ماشینش که دور شد، احساس کردم چیزی زیر بینی‌ام با سرعت به سمت پایین راه گرفته است. دست بالا بردم تا هر چه هست کنار بزنم. دیدن خون روی دو انگشت وسطم با “وای” گفتن حاج‌خانم همزمان شد.

-خون‌دماغ شدی، الناز!

آقا‌کیوان به سمتم سر چرخاند. حاج‌خانم همان‌طور که خیره‌ی من بود، گفت:

-کیوان، دستمال رو بده بهش.

آقاکیوان سریع جعبه‌‌ی دستمال را از روی میز چنگ زد و به طرفم آمد. چند‌تایی دستمال از جعبه بیرون کشید و به طرفم گرفت:

-النازجان، اینا رو محکم فشار بده به دماغت.

دستمال‌ها را که از دستش گرفتم، اشاره‌ای به مبل کنارش کرد:

-بیا بشین، سرتم یه کم بده بالا تا زودتر بند بیاد!

دستمال‌ها را تا توانستم به بینی‌ام فشردم. روی مبل نشستم و سرم را رو به بالا نگه داشتم و به پشتی مبل تکیه‌ دادم. آقا‌کیوان مشتی دستمال دیگر برداشت و روی میز کنارم گذاشت. زیرچشمی حاج‌خانم را می‌دیدم که دو دستش را روی دسته‌ی مبل گذاشته و به سمت من خودش را خم کرده بود. آقا‌کیوان با دیدن حالتش گفت:

-هول نکن، مامان، چیزی نشده!

بعد رو کرد به من و ادامه داد:

-الان بند می‌آد.

حاج‌خانم گوش به حرفش نداد. خودش را بیشتر به جلو کشید:

-صدای داد‌و‌فریاد اینا رو شنیدی، ترسیدی؛ آره؟

اخمی کرد و با نیم‌نگاهی به آقا‌کیوان ادامه‌داد:

-هزار بار گفتم دادوبیدادتون رو تو همون دفتر بکنید، نیارید خونه. این‌بار الناز از ترس خون‌دماغ شد، دفعه‌ی بعد حتماً من سکته می‌کنم!

آقا‌کیوان ملتمسانه نگاهم می‌کرد. منتظر بندآمدن خون ‌دماغم بود. آرام دستمال را از بینی‌ام فاصله دادم. منتظر بودم هر لحظه قطره‌های خون روی دستمال بریزد، چند ثانیه منتظر ماندم و وقتی مطمئن شدم خون بند آمده است، چشم‌در‌چشم آقا‌کیوان دوختم:

-چیزی نیست، هوا یهو امروز گرم شده، حتماً به‌ خاطر اونه.

آقا‌کیوان با این حرف انگار خیالش راحت شد. صاف ایستاد و رو به مادرش گفت:

-حاج‌خانوم، خداوکیلی صدای ما اون‌قدر بلند بود که یکی بشنوه و خون‌دماغ بشه؟!

به دنبال این حرف نزدیک حاج‌خانم شد و کمک کرد تا او درست بنشیند. آقا‌کیوان طوری که بیشتر منظورش من باشم تا حاج‌خانم، گفت:

-بحثای من و بهزاد در مورد کار، طبیعیه! اون دوست داره به راه‌های جدید فکر کنه، من دنبال تکرار تجربه‌های قدیمی‌م، زیاد جدی نگیرید!

حاج‌خانم حرفی نزد، اما وقتی عمه‌پروین به خانه برگشت، گله‌هایش را شروع کرد:

-پروین‌جان، وقتی می‌بینی این دو تا برادر بحثشون تو دفتر بالا گرفته، نذار بیان خونه که با خیال راحت دنباله‌ش رو بگیرن. خب همون‌جا بمونن تمومش کنن.

عمه با لبخند جوابش را داد:

-حاج‌خانوم، پسرات رو نمی‌شناسی؟ تموم نمی‌کنن، عین خیالشون نیست تو دفتر آدم نشسته و باید صداشون رو بیارن پایین. مجبور شدم بتوپم بهشون تا از دفتر برن. مهمون داشتم، این‌بار رو ببخشید، دفعه‌ی بعد می‌دونم چی‌کار کنم!

حوصله‌ی این حرف‌ها را نداشتم. دلم می‌خواست بروم و در اتاق خودم پتو بر سرم بکشم و فکر کنم. لیوان آب را که به دست حاج‌خانم دادم، اولین قدم را به سمت اتاقم، برای تحقق این خواسته برداشتم؛ اما به محض ورودم به اتاق، عمه هم آمد. در را پشت سر خودش بست و با تکان‌دادن سرش جلو آمد:

-حاج‌خانوم خیلی ناراحته، چی‌کار کردن بهزاد و کیوان، خیلی گردوخاک کردن؟

گردوخاک اصلی را من و دلم به پا کرده بودیم. لبخند بی‌رمقم به‌خاطر برداشت حا‌ج‌خانم از حالم بود:

-من خواب بودم عمه، وقتی بلند شدم که دیگه بهزاد داشت خداحافظی می‌کرد بره!

نفس عمیقش را بیرون داد:

-کیوان تندی می‌کنه، گاهی بی‌منطق می‌شه، یهو داغ می‌کنه، اما امروز واقعاً بی‌تقصیر بود، بهزاد همون صبح که اومد، شروع کرد به بهانه‌گیری…

دستش را بالا انداخت:

-اصلاً اعصاب نداشت امروز، معلوم نیست باز چی شده! بهش گفتم بره خونه‌ی خودش، واسه چی دنبال کیوان راه افتاده اومده اینجا؟

کاش عمه می‌رفت، اگر دست‌هایم را روی گوشم می‌گذاشتم تا دیگر هیچ‌کدام از حرف‌هایش را نشنوم، چه می‌شد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x