پلهها را نمیشد با عقبعقبرفتن، بالا رفت! آن هم در حالی که نمیتوانستم چشم از ماشین بهزاد که در تاریکی دیگر رنگش برایم قابل تشخیص نبود، بردارم.
کیان با دفترچهی سبزرنگش از خانه بیرون آمد! میانهی تراس تا به هم رسیدیم، با اشاره به ساک در دستم گفت:
-تراش فیلیم رو بده. نه بابایی به وسایلم نگاه کرد، نه مامانی، میخواستم به عموبهزاد نشون بدم که اونم رفت. بازم با باباییم دعوا کردن!
تراش فیلیشکل را که از ساک درآوردم، متوجه شدم دستم نمیلرزد و هیچ درد و حسی ندارم. حتی از آن پشیمانی، که به هنگام سماجت بهزاد برای اعترافگرفتن از من، داشتم، خبری نبود! میترسیدم از این نترسیدنم! از این ذهنی که پاهایش فلجتر از آن بود که به سوی فکرکردن به حرفهای بهزاد برود، به روزهای دیگری که باید در این خانه میزیستم. چهقدر میتوانستم سر راهش نباشم، چشمدرچشمش نشوم و خودم را گم کنم.
فضای خانه، گرم نبود، هر کس خودش را جوری با کاری مشغول کرده بود که ساختگیبودن از آن میبارید. حاجخانم میدانست بهزاد رفته است و برای پرسیدن سؤالی که در سرش داشت، دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده بود:
-النازجان، چرا بهزاد ماشینش رو نبرد، دوباره برمیگرده؟
همان لحظه نتوانستم جوابش را بدهم. ثانیهای به او خیره ماندم و بعد گفتم:
-نمیدونم!
تا این را گفتم آقاکیوان از جایش بلند شد و به طرف پنجره رفت، پرده را کنار زد و خیلی سریع آن را انداخت و برگشت همان جایی که نشسته بود. وقتی نگاه خیرهی حاجخانم را روی خود دید، از جا بلند شد. بدون اینکه به مادرش نگاه کند، به سمت میز ناهارخوری رفت:
-بدون ماشینش جای دوری نمیتونه بره، هر جا رفته باشه، زود برمیگرده.
حاجخانم فقط سرش را تکان داد؛ سر تکاندادنی که برای من به معنی مخالفت با حرف آقاکیوان بود.
اما من به آن امید بستم و به انتظار آمدن بهزاد تا ساعت سه شب کنار پنجره ایستادم و به ماشینش زل زدم. دیگر بیتوقع شده بودم؛ فقط میخواستم بیاید و ماشینش را ببرد. با بردنش احساس امنیت میکردم که این اتفاق به آن بدی هم نبوده که من فکر میکردم. وقتی خسته و ناامید شدم برگشتم و زیر پنجره نشستم، حس و دردی که از دل و روح و جسمم رفته بودند، برگشتند؛ بازگشتی که با شکوه بود! بهزاد من را پس زده بود، هل داده بود؛ “افسون”ی که به جای الناز میدید، “افسون” خوبی نبود! سرم را به دیوار تکیه دادم و فقط یک پلکزدن و نگاهکردن به تختی که انگار هر شب از من خالیتر میشد، باعث شد نتوانم اشکهایم را نگه دارم و دستم برای پاککردنشان بالا رفت. در عین گریستن آرام بودم و این آرامش را مدیون شب و سکوت خانه بودم. میخواستم راه بیتوجهی را در پیش بگیرم، چون فکر میکردم با این راه میتوانم بیشترین فاصله را از بهزاد بگیرم.
بیتوجهی به بهزاد، بعد از یک توجه سرتاپا آشکار و بیپرده، چهقدر میتوانست برازنده باشد؟ وقتی به جواب این سؤال فکر میکردم، بیچارگیام در نظرم هزار برابر بزرگتر میشد، من در حالی دنبال برازندگی بودم که یکبار با دستهای خودم آن را پیش پای بهزاد قربانی کرده بودم. این یک چهرهی دیگر از آن هزار چهرهی عشق و دلبستگی بود که در عین تصمیم برای تمامکردن همه چیز، دنبال یک تمامشدنی باشد که به چشم محبوب خوش و برازنده بیاید، هنوز دنبال تأیید او باشد، حتی وقت جداکردن مسیر!
نزدیک صبح خوابم برد. خوابی که فقط به اولین زمزمههای آقاکیوان و عمه بعد از بیدارشدن و پایینآمدن، بند بود. پتو را از روی سرم برداشتم و به طرف دیگر تخت پرت کردم و به طرف پنجره دویدم. ماشین بهزاد در حیاط بود. سرم را به شیشهی سرد تکیه دادم:
-چرا نیومدی ماشینت رو ببری؟ من که چیزی نگفتم، تو هر چی دلت خواست گفتی!
سروصدای بیرون از اتاق، زیادتر از روزهای پیش بود. هوا هم هنوز کامل روشن نشده بود. وقتی آقاکیوان را کتوشلوار پوش در حیاط دیدم سریع از روی میز گوشیام را برداشتم و نیمنگاهی به ساعت انداختم. هیچوقت ساعت شش و پانزده دقیقه از خانه بیرون نمیرفتند. به طرف کمد رفتم تا لباسم را بردارم، بپوشم و بیرون بروم که صدای عمه را از پشت در شنیدم:
-الناز، بیداری؟
بلوزم را روی میز رها و در را برایش باز کردم. مانتو پوشیده بود و کیف در دستش داشت:
-چی شده عمه! چرا اینقدر زود بیدار شدین، کجامیرین؟
سریع گفت:
-یه جا کار داریم باید زودتر بریم، چایی دم کردم، امروز زودتر کیان رو بیدار کن تا مثل دیروز دیرش نشه.
سرم را به تأیید تکان دادم:
-باشه حواسم هست، الان میرم براش صبحانه رو روی میز میچینم، بعد بیدارش میکنم.
دستی به بازویم زد:
-دست گلت درد نکنه، نذار تمام وسایلی که دیروز خریده رو کول کنه با خودش ببره. من برم که کیوان توی حیاط منتظره.
سالن کمی سرد بود. میز را که چیدم به اتاقم برگشتم تا از کمد، بافت دکمهدارم را بردارم. درش را که باز کردم، صدای نالهمانند ماشین بهزاد از حیاط آمد. نالهای که در مقایسه با ماشین آقاکیوان، کم سروصداتر بود. در کمد را رها کردم و به طرف پنجره رفتم. با دیدن بهزاد پشت فرمان ماشینش، پرده را آنقدر به جلو کشیدم که فقط با یک چشم میتوانستم بیرون را ببینم. شیشهی ماشینش را پایین داده و گوشی به دست مشغول بود. میخواستم کمی پرده را به عقب بکشم که صدای زنگ گوشیام بلند شد. زود نگاهم را از آن گرفتم و به بهزاد دوختم. گوشی را به گوشش چسبانده بود و به خانه نگاه میکرد. صدای زنگ گوشیام و گوشی دم گوش بهزاد، باعث شد دیگر لحظهای برای رفتن به سوی میز و برداشتنش درنگ نکنم. دیدن اسم بهزاد روی صفحه، فرصت نداد برای درستبودن پیشبینیام، خوشحال شوم. آیکون تماس را لمس کردم و “الو” گفتم. بهزاد نیازی ندید”الو” بگوید یا سلام بکند:
-الناز، یه لحظه بیا تو حیاط کارت دارم!
عقب رفتم و روی تخت افتادم:
-من؟!
-جز تو الناز دیگهای توی خونه هست؟ آره، تو!
حرف کنایهآمیزش را ندید گرفتم:
-الان میآم!
او بود که قطع کرد، حاضر نبودم گوشی را از خودم جدا کنم. سخت روی تخت رهایش کردم. برای پیداکردن شال دور خودم چرخیدم، به طرف کمد رفتم تا بافتم را بیرون بکشم و بعد دنبال شال بگردم. دست که در آستین بافت کردم، نتوانستم گوشهاش را بگیرم و جلو بیاورم، دکمهی آخرش بسته بود. دستم را از آستین بیرون آوردم و دکمهاش را باز کردم و دوباره پوشیدمش. دور تخت میگشتم تا شالم را پیدا کنم که یادم آمد آن را روی کانتر آشپزخانه گذاشتهام. موهایم را جلوی آینه مرتب کردم و بیرون رفتم. تمام این معطلکردنها برای بالاآمدن دمای بدنم بود که یکباره پائین رفته بود. شال را که برداشتم، دوباره صدای نالهی ماشین بهزاد را شنیدم. نالهای که کش آمده بود و داشت پشت سر هم تکرار میشد. شال را روی سرم گذاشتم و با قدمهایی تند به سمت در رفتم. آن را که باز کردم و پا به تراس مقابل خانه گذاشتم، فقط لحظهای کوتاه، عقب ماشین بهزاد را در چهارچوب در حیاط دیدم و بعد صدای “هومهوم”ی که دور و دورتر شد! نمیتوانستم باور کنم رفته است، اگر میخواست برود چرا از من خواسته بود به حیاط بروم؟ چرا داشت با من این کار را میکرد؟ اگر هشدار عمه برای زودتر بیدارکردن کیان نبود، به داخل خانه برنمیگشتم. منتظر میماندم تا بهزاد هر لحظه برگردد.
کیان کارم را راحت کرد، خودش بیدار شده بود و داشت از پلهها پایین میآمد. چند پله تا سالن باقیمانده بود که چشمهایش را مالید و گفت:
-گوشیت داره زنگ میخوره!
با اخم قدمی به جلو برداشتم. من هیچ صدایی نمیشنیدم، میخواستم او را بازخواست کنم که احساس کردم، آهنگ لاواستوری دارد آرامآرام خودش را به گوشم میرساند. یادم نبود گوشی را کجا گذاشتهام، کیان اشاره کرد که صدا از اتاقم میآید. دیگر صبر نکردم. تندتند به طرف اتاق قدم برداشتم. دیدن اسم بهزاد باعث شد دستم به سمت لمس آیکون برقراری تماس نرود؛ میترسیدم بهزاد تند بگوید، مثل حرفهای دیشبش، پشیمان شود و یکدفعه وسط صحبت، تماس را قطع کند، مثل پشیمانشدن چند لحظه پیشش برای حرفزدن با من در حیاط! تماس قطع شد و بلافاصله دوباره تکرار شد و اسمش روی صفحه افتاد. تماس دوم یعنی مطمئن بود به کاری که دارد انجام میدهد. آیکون را لمس کردم و ” الو” بیشتر از اینکه شکل کلمه از دهانم خارج شود، آوایی نامفهوم شد.
-الو الناز، خیلی دیر کردی، وقت نداشتم بمونم.
فاصله انداخت تا من چیزی بگویم، وقتی دید حرفی نمیزنم، ادامه داد:
-میخواستم راجعبه دیروز غروب باهات حرف بزنم!
تن صدایش کم و کلماتش شمردهتر شد:
-دیروز قبل از اینکه بیای خونه با کیوان بحثم شد. اعصاب نداشتم، اصلاً نمیفهمیدم چی دارم بهت میگم؛ متوجه نبودم. هر چی شنیدی فراموش کن، شاید سخت باشه، ولی لطفاً این کار رو بکن. دیگه وقتت رو نمیگیرم، خداحافظ!