رمان زنجیر زر پارت۹۲

4.6
(25)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-چیزایی که برات تعریف کردمو حتی آراد و آهو هم نمی‌دونن. اما بهت گفتم چون برات ترسیدم، ترسیدم راه منو بری. نباید هی به این فکر کنی که پدر و ماردت چه کارایی می‌تونستن برات بکنن و نکردن. نباید به این فکر کنی که تو اگه جای صحرا بودی چیکار می‌کردی. فقط روی خودت تمرکز کن. روی خوشحال زندگی کردنت. روی پیشرفت کردنت. باید تلاش کنی تا همه کسایی که ولت کردن، همه کسایی که نخواستن یا نتونستن کنارت بمونن، یه روزی برای دیدنت حسرت بخورن. سنت کمه اما می‌خوام بهم قول بدی که همه‌ی سعیتو بکنی.

 

 

 

 

ایستادم و دستانم را محکم دور کمرش حلقه کردم.

 

 

 

 

سر بالا گرفتم، سر پایین گرفت.

 

 

 

 

همیشه فکر می‌کردم اروند زندگی خیلی راحتی را گذرانده و حال خیلی بیشتر از قبل به وجودش انتخاب می‌کردم.

 

 

 

 

بیرون آمدن از آن چاه ها اصلاً کار راحتی نبود.

 

 

 

 

-قول می‌دم همه‌ی سعیمو برای خوشحال زندگی کردن بکنم.

 

 

 

 

دست بزرگش را دور گردنم انداخت و با یک نفس عمیق سرم را به سینه‌اش چسباند.

 

 

 

 

-بهت افتخار می‌کنم.

 

 

 

 

-منم به تو!

 

 

 

 

کمی بعد بی‌توجه به تمام تاشچیان ها از عمارت بیرون زدیم.

 

حالم خیلی متفاوت‌تر از زمان رفتنمان بود.

 

 

 

 

این‌بار رفتن حس بهتری داشت!

 

 

 

 

سبک شده بودم یا شاید هم از دست دادن نفصه و نیمه صحرا، مامان و شنیدن خاطرات تلخ نوجوانی اروند بزرگم کرده بود.

 

 

 

 

 

 

 

_♡__

 

 

 

 

 

 

 

-گفتی تولد کدوم دوستته؟

 

 

 

 

-تو نمی‌شناسیش

 

 

 

 

-دختره یا پسر؟

 

 

 

 

-صبر کن الآن می‌فهمی.

 

 

 

 

ناراحت لب گزیدم.

 

 

 

 

-باشه

 

 

 

 

امشب تولد یکی از دوستان قدیمی اروند بود و قرار بود خانواده‌اش در این مکان سوپرایزش کنند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تمام مدتی که داشتیم آماده می‌شدیم، یک عالمه خودخوری کرده و سعی کردم به این که روز تولدم تا به حال آنچنان برای کسی مهم نبوده فکر نکنم.

 

 

 

 

-برو تو عزیزم.

 

 

 

 

از وروی هتل که شدیم با یک مکان فوق تاریک روبه‌رو شدیم.

 

 

 

 

-اینجا چرا اِنقدر تاریکه؟

 

 

 

 

با لبخند نگاهم می‌کرد.

 

 

 

 

-اروند؟!

 

 

 

 

-تولدت مبارک عزیزم

 

 

 

 

چشمانم باریک شد و به یک‌باره چراغ ها روشن شدند.

 

 

 

 

-تولدت مبارک… تولدت مبارک… تولدت مبارک

 

 

 

 

حیرت‌زده برگشتم.

 

 

 

 

هستی، عمه آناهیتا، آراد، آهو، هم کلاسی‌های مدرسه و کلی دختر و پسر جوان که بالحتم دوستان اروند بودند، همه یک‌صدا تولدت مبارک می‌خواندند.

 

 

 

 

یک گارسون با کیکی بزرگ نزدیکی شد.

 

کیکی که شبیه یک دختر تنها اما خندان بود!

 

 

 

 

اشک روی صورتم چکه کرد و با حس و حال عجیبی به اروند زل زدم.

 

 

 

 

-افرا

 

 

 

 

سریع جلو رفتم و بی‌توجه به همه آشناها و غریبه‌هایی که برایم تولدت مبارک می‌خواندند، دستانم را دور کمرش حلقه کردم و عمیق روی سینه‌ی ستبرش را بوسیدم.

 

 

 

 

متقابلاً در آغوشم گرفت.

 

 

 

 

-تولدت مبارک فرشته‌ی زمینی من

 

 

 

 

همه جلو آمدند و تبریک گفتند.

 

 

 

 

بینی‌ام را بالا کشیده و نگاه تار شدم را بینشان چرخاندم.

 

 

 

 

-نمی‌دونم چی باید بگم. از همتون خیلی خیلی ممنونم مرسی که اومدین.

 

 

 

 

-تولدت مبارک خوشگل خانوم شمعات دارن آب می‌شن، زود یه آرزو کن و فوتشون کن.

 

 

 

 

سر چرخاندم و به اروند گفتم:

 

 

 

 

-می‌شه کیک و بذاریم برای آخر شب؟ الآن نمی‌خوام فوتش کنم.

 

 

 

 

متعجب نگاهم کرد اما چیزی نپرسید.

 

 

 

 

-چرا نشه؟ امشب شب توِ، هرچی که بخوای همون می‌شه.

 

 

 

 

-وای اروندخان من به شخصه تنها آرزوم اینه که مردای شبیه شما زیاد بشه…اصلاً کاش همه‌ی مردا شبیه شما بودن.

 

 

 

 

اروند مردانه به جمله‌ی هستی خندید و آراد با حالت بامزه‌ای صورت چین داده بود.

 

 

 

 

انگشتانم را بین انگشتان اروند فرستادم و فشردم.

 

 

 

 

-مثل… مثل شوهر من دیگه وجود نداره، یه دونه بود که سهم من شد!

 

 

 

 

صدای اووو کشیدن همه بلند شد و اروند سکوت کرد.

 

 

 

 

از خجالت گونه های سرخ شده بود اما دیگر نمی شد احساساتم را کنترل کنم.

 

 

 

 

عمه آناهیتا جلو آمد و با عشق گونه‌ام را بوسید.

 

 

 

 

-انشاالله همیشه چشمات اینجوری بخنده. قبلاً از این‌که اجازه دادم بری اون مهمونی ناراحت بودم. اما الآن می‌بینم که این خوشحالی ارزش اون زخمارو داشت.

 

 

 

 

-ارزششو داشت عمه اونم خیلی زیاد…مرسی که امشب اومدی.

 

 

 

 

چشمانش را با لبخند باز و بسته کرد.

 

 

 

 

آراد دوباره توجه جمع را به سمت خودش جلب کرد و من و هستی هم برای تعویض لباس رفتیم.

 

 

 

 

-حتی لباستم با وسایلا سِته…خیلیم بهت میاد.

 

 

 

 

لب‌هایم را محکم روی هم فشردم و هول شده پیراهن پرنسسی تنم را صاف کردم.

 

 

 

 

-اوووف نمی‌دونی وقتی فهمیدم می‌خواد برات مهمونی بگیره چقدر خوشحال شدم. آخه مگه چند نفر دورم هستن که تولدشونو تو هتل بگیرن؟ خیلی رویاییه.

 

 

 

 

-…

 

 

 

 

-افرا چرا هیچی نمی‌گی! نکنه خوشحال نشدی؟!

 

 

 

 

-…

 

 

 

 

-افرا؟!

 

 

 

 

روبرویم ایستاد و دستش را زیر چانه‌ام گذاشت.

 

 

 

 

-چی شده؟!

 

 

 

 

گریه‌ام گرفته بود.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x