-اوه
-اروند توروخدا بذارش کنار
-…
-ارونـــد؟!
-باشه… باشه انداختیم رفت.
س.ینهبند را کنار انداخت و دستش سمت لباس ساتن افرا که خوشبختانه بخاطر آزاد بودنش به زخم نچسبیده بود دراز شد و با وجود تقلاهای افرا نَرم بالا کشیدتش.
-آروم بگیرب خب…نمیبینی خونریزی داری؟
رانهای خوشتراش و تن زیبا را که دید، دستش لرزید و نفسش گرفت.
این عادلانه نبود… نباید مسئولیت کوچکش تا این حد در نگاهش خوش مینشست!
این زیبایی که روزبهروز بیشتر برایش نمود پیدا میکرد، یک روز جانش را میگرفت.
کاملاً به این موضوع واقف بود!
دستش روی شکم سفیدوپنبهای افرا کشیده و وقتی محل خونریزی نمایان شد، تمام حس و حالش پرید.
مردمک چشمانش درشت شدند.
-چیکار کردی با خودت؟!
افرا مظلومانه اشک میریخت و همین که نیمخیز شد تا زخمش را ببیند، دست روی قفسه سینهاش گذاشت و خواباندش.
-تکون نخور.
-خیلی بد شده مگه نه؟ برای همین اِنقدر درد میکنه.
درد افرا آنقدر زیاد بود که با وجود خجالت وحشتناکش تقریباً آرام و نیمه برهنه مقابل چشمانش که همانند لیزر میخواست دخترک را عمیقاً مال خود کند دراز کشیده و با معصومیت نگاهش میکرد.
سعی کرد نگرانی و حس خواستنش را کنار بگذارد و همانطور که سالها آموزش دیده بود، تمام توجهش را برای درمان بیمارش بگذارد.
خون روی روتختی چکه میکرد و سطح زیادی از پهلو را درگیر کرده بود.
راهی جزء بخیه برایش نمانده بود.
-چیزی نیست حلش میکنیم. دست تو بذار اینجا و محکم فشار بده.
-نه… لطفاً خیلی درد میگیره.
دست ظریف افرا را گرفت و محکم روی پهلویش گذاشت.
-فشارش بده وگرنه خونریزیت بیشتر میشه.
-آخ
-آفرین دختر خوب
سریع از اتاق بیرون زد و کیف پزشکی و وسایلی که لازم داشت را با خود آورد.
-میخوای چیکار کنی؟
لبهی تخت نشست و در همان حال لب زد:
-هیچی… فقط یه بخیه کوچولو میخواد و…
تا این را گفت افرا مثل فشنگ از جا پرید و همانطور که دستش بَند پهلوی زخمیاش بود، در گوشهترین نقطهی اتاق ایستاد.
-داری چیکار میکنی؟ بیا اینجا ببینم.
-من بمیرمم بخیه نمیزنم. چطور دلت میاد گوشت و پوستمو بهم بدوزی؟ فکر میکردم دوسم داری!
افرا با بغض لب ورچیده و چهرهی لوسش، عطش و نگرانیاش را بیشتر میکرد.
دیوانه بیتوجه به دردش مثلاً میخواست با دور ایستادن خودش را از دسترس خارج کند!
بزاق گلویش را قورت داد و حرصی سر تکان داد.
-بیا بخواب اینجا جوجه… بیا قول میدم یه جوری بزنم که دردت نگیره.
-ا..اروند گوش کن ببین چی میگم، بخدا با پانسمان هم حالم خوب میشه…احتیاجی به بخیه نیست. من میدونم حرفمو قبول کن.
نباید تحت تاثیر قرار میگرفت!
خدایا نه… دنیادیدهتر از این حرفها بود که با دو جملهی پرنازوعشوه دست و پایش را گم کند!
از آنجایی که همیشه دختران لوند و جذاب دورش بودند، هرگز حتی نمیتوانست حدس بزند که معصومیت تا این حد میتواند تحریکآمیز باشد!
لباس کوتاه و بدننما فنچ سر به هوا حالش را خرابتر میکرد.
این دختر چرا حواسش به لباس پوشیدنش نبود؟!
-اروند؟
-جانم؟ بیا اینجا زخمِتو یه بار دیگه از نزدیک ببینم. شاید شد بدون بخیه حلش کرد…حتی شاید فقط با چسب زخم خوب بشه! یه کم بیا جلوتر.
نمیخواست با بدو بدو کردن افرا زخمش بازتر شود و چسب زخم را فقط برای خنداندنش گفته بود. میخواست استرسش کمتر شود و کمی بخندد. اما وقتی چشمان افرا با خوشحالی برق زد و محتاط دو قدم جلوتر آمد، تمام قلبش برای آن همه صداقت و پاکی ضعف رفت.
هوای اتاق مثل آتش جهنم تنش را درگیر خود کرده و مدام داغترش میکرد.
سکوتش اعتماد افرا را جلب کرد و کم کم جلو آمد.
همان طور که با چهره چین خورده دستش را روی محل زخم فشار میداد، لوس گردن کج کرد و گفت:
-بهم بخیه نزن باشه؟ قبلاً زدم میدونم خیلی درد داره.
نه… دیگر نمیتوانست تحمل کند.
دقیقاً تا کی میتوانست به دختری که همسرش بود اما ممنوعترین فرد ممکن نزدیک نشود؟!
ناگهان ایستاد و قبل از اینکه جفتشان بتوانند اتفاق در حال وقوع را درک کنند، لبهایش را با ولع به لبان افرا چسباند و محکم فشرد.
افرا مثل مجسمه میان دستانش خشک شده بود و خودش همانطور که در حال چشیدن آن چشمهی حیات بود، درک کرد حال که پردهی رابطهی سوری از میانشان برداشته شده، دیگر راه برگشتی وجود ندارد!
آن بوسهای که عمرش تنها محدود به چند ثانیه بود، دنیای هردویشان را عوض کرد.
وقتی لبهایش را جدا کرد چشمان زیبای افرا بیهدف در اتاق میچرخید و اشکی که در آن حلقه زده بود، از خود متنفرش کرد.
-اذیتت کردم؟
-…
-خیلی متاسفم.
-…
قلبش مثل بمب ساعتی بود و آخرین چیزی که در این دنیا میخواست، ناراحت کردن عروسک زیبایش بود.
-نمیخواستم معذبت کنم من…
افرا ناگهان جلو آمد و دستانش را خیلی محکم دور کمرش حلقه کرد.
شوکه به جثهی کوچک جمع شده در آغوش خیره بود که افرا با بوسهای که به سینهاش زد و آرام لب زدن عبارت؛
-خیلی دوست دارم.
تیر آخر را رها کرد.
در حال خوش و بد، جایی بین بهشت و جهنم غرق شده بود که با خیس شدن دستش به خود آمد.
-خدا لعنتم کنه. بیا… بیا زود باش بخواب اینجا. بیا فداتشم به اندازه کافی خون از تنت رفته.
عذاب وجدان از کار احمقانهاش، گلویش را گرفت. دقیقاً مثل پسران نوجوان رفتار کرده بود.
اما افرا با یک بوسه چنان جادو شده بود که برخلاف اعتراض شدید اولیهاش، آرام روی تخت خوابید و در سکوت اجازه داد تا زخمش را درمان کند.
همه سعیش را کرد تا همانطور که به زخم از افرا سر و سامان میدهد، درگیر بدن فوقالعاده نشود و اتفاقات چند لحظه پیش را حلاجی کند.
دوستت دارمی که افرا گفته بود، آنقدر پر از حس بود که به افکار گذشتهش خدشهای بزرگ وارد کرد.
یعنی ممکن بود اشتباه متوجه شده و دخترزیبایش هیچ رابطهای با آن مردک نداشته باشد؟!
اما اگر اینطور بود پس چرا آن روز حقیقت را نگفت؟
چرا وقتی از مهدی پرسید دلیل صمیمت زیادت با افرا چیست، فقط نیشخند تحویلش داد و حتی با وجود مشت محکمی که خورد هیچ چیز را انکار نکرد؟!
-آخ
به زمان حال برگشت و بخیهی آخر را زد.
-جانم؟ تموم شد دیگه خوب شدی.
-ممنون
-حواست باشه به زخمت فشار نیاری.
-چشم
به نظر میآمد افرا از اعترافش خجالتزده شده و بهتر بود هردویشان کمی تنها میماندند.
-من برم زنگ بزنم غذا بیارن توام یکم استراحت کن.
-باشه
هنگام بیرون رفتن از اتاق چرخید و با نیشخند گفت:
-درضمن فکر کنم بهتره یه چیز گرمتر بپوشی خانوم کوچولو
افرا که با خجالت و سریع پتو را روی سرش کشید، تک خندهی بلندی زد و به سالن رفت.
_♡____
دست گل را پایین گذاشت و به یاده روزهای زیبای گذشته لبخند تلخی زد.
-احوال شما خوشگل خانوم؟
-…
-جات راحته؟ حالت خوبه مگه نه؟
-…
-چه سوالیه که میپرسم…مگه میشه خوب نباشی؟ خاصترین زنی که تو کل عمرم دیدم و تنها کسی که قدر هر نفسشو میدونست، تو بودی!
-…
-میدونم… میدونم نمیخواد بگی. به اندازه کافی خطا کردی و حتی یک ثانیه هم برای تلف کردن نداری!
دستش را نوازشوار روی سنگ سرد و یخ زده کشید و ادامه داد…
-طلا خانوم نمیدونم میدونی یا نه، اما دخترتم درست مثل خودت خاصه. اگر پرویی نباشه به نظرم خیلی بهتر از مامانشه!
هیبت مردانهاش مملو از خجالت شده بود.
بعد از صحبت کردن با علی چنان از وجود خودش متنفر شد که چارهای جز اینجا آمدن پیدا نکرد.
توروخدااا عصر پارت بده قاصدکی جونم قرار بود عصر هم بزاری امروز بزار
🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏 🙏
قاصدک جونممممممممممممم🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
مبرا جون بخاطر وضع نت ها فعلا پارت گذاری رمان ها تغییر کرده