تا وارد اتاق شدند، انوشیروخان سریع گفت:
-حق داری پسرم میدونم. واقعاً حق داری منم از دسته نفهمی این بچه ها خسته شدم.
قلبش نسبت به این مرد چرکینتر شد.
-چی دارید میگید؟!
انوشیروان خان کلافه عصایش را کنار گذاشت و دستی به موهای سفیدش کشید.
-هر کدوم یه ساز میزنن…هیچکس واقعاً به فکره بنیاد خانواده نیست.
کلافه چشم گرفت.
آخرین چیزی که میخواست، کنار این مرد نشستن و صحبت کردن در مورد بنیادهای خانواده بود.
-من صداتون نکردم در مورد این چیزا حرف بزنیم.
نگرانی در نگاه انوشیروان خان نشست.
-پس.. پس برای چی صدام کردی؟
-دختر و پسراتون، بدجوری تو روحیهی افرا تاثیر دارن. هر موقع اینجا میایم، موقع برگشت افرا ناراحته و این موضوع خیلی داره منو عصبانی میکنه!
انتظار هر چیزی را داشت جز عکسالعملی که انوشیروان خان از خود نشان داد.
وقتی متاسف سر تکان داد و لب زد:
-راست میگی… همیشه به سجاد میگفتم این دختر مشکل داره، میگفتم نمیتونه خودشو کنترل کنه و تو دنیای بچگشون مونده به خودت بیا…تربیتش کن. اما پسره من خوابه خواب!
دوست داشت یک مشت حوالهی صورت پیرمرد نادان و احمق کند!
به سختی خودش کنترل کرد و از میان دندان های بهم قفل شدهاش گفت:
-درست میگید پسرتون خوابه، اما نه خوابه بیحواسی، خوابه بیغیرتی!
یکدفعه انوشیروان خان به خود آمد و صاف نشست.
-چی داری میگی جوون؟ این رفتارت درست نیست… ما فامیلیم!
تحمل اینکه کسی مستقیم به سجادش بیاحترامی کند را نداشت؟ خب به جهنم که نداشت!
چطور هر بلا و سختیی را لایق افرا میدیدند، اما نوبت خودشان که میشد، یاد روابط خونی و فامیلی میافتادند؟!
ایستاد و همانطور که با خشم سر آستین هایش را باز میکرد، یک چشمه از آن اروندی که همه در دنیای کار از او حساب میبردند، غول تجارتی که به زیرکی و هوش کاملش معروف بود را نشان انوشیروان خان تاشچیان داد.
دیدن ناراحتی زیاد افرا خونش را جوش آورده و فکر اینکه چقدر دختر معصومش پیش این انسان های انسان نما عذاب کشیده، در حال جویدن روحش بود.
-قبلاً هم این حرفو زده بودم، اما فکر کنم شما نفهمیدی منظورمو!
ترس در چشمان انوشیروان خان نیشخندش را پررنگتر کرد.
قانون دنیا همین بود مگر نه؟!
زمانی که مدام ضعیفتر از خودت را تحقیر میکنی، وقتی در مقابل کسی که از خودت قویتر است قرار میگیری، ناخودآگاه و در هر لحظه منتظر کوچک شدن از سمت او هستی!
-چیو نفهمیدم؟!
خم شد…
هر دو دستش را لبهی دسته های صندلی انوشیروان خان گذاشت و روی او سایه انداخت.
-اینو که من فقط به کسایی که دلسوزه افران کمک میکنم! به اونا پروژه پیشنهاد میدم! برای اونا وکیل میفرستم! برای اونا واسطه میشم! برای کسایی که کسی که دوست دارم و دوست دارن، براش ارزش قائلن. قدر قلب پاکشو میدونن. حالا اونا میتونن جایگاههای مختلفی داشته باشن، خانوادش باشن، دوستاش باشه یا حتی غریبه باشن!
-مع..معلومه که همهی افرارو دوست داریم. ما…
-امــا در عوض، اگه حس کنم ضررهاشون داره زیادتر از حد تحملم میشه، نه تنها پلی نمیشم برای نجاتشون بلکه یه تیشه هم من میزنم!
سکوت حاکم شد و هر دو به قرنیه چشمان یکدیگر خیره شده بودند.
انوشیروان خان به دنبال میزان جدیتش بود و خودش دوباره با سوال های چیده شده در مغزش روبه رو شد.
چطور این پیرمردی باهوش و با کوهی از تجربه از خوب و بد روزگار، تا این حد در دنیای تاریکیها غرق شده باشد؟!
این پیرمرد با زندگی خیلیها بازی کرده بود اما بیشتر از همه به افرا، به نوهی خودش آسیب رسانده بود و حال نه تنها وجدان درد نداشت، بلکه هنوزم دست از رفتارهای زشت و حال بهم زن خود برنمیداشت.
دقیقاً تا کِی قرار بود به خواب غفلتش ادامه دهد؟!
-فکر کنم منظورمو فهمیدین.
-ف..فهمیدم.
هووم رضایت بخشی گفت و همانطور که قامت صاف میکرد، برای بیشتر درآوردن حرص انوشیروان خان بزرگ گفت:
-دوست داشتم این اولتیماتوم و به خود سجادخان بدم. اما از اونجایی که ایشون به اسم ناراحتی و عصبانیت، عادت داره که بچه هاشو به حاله خودشون ول کنه اومدم سراغ شما…اما کاش یه صحبتی باهاش بکنید. خوب نیست با این سن و سال بابای پیرشو میفرسته جلو و خودش مثل بچه ها از سختیها فرار میکنه. الآن وقتیه که باید یه حرکتی بکنه و بذاره باباش به استراحت بازنشستگیش برسه!