بعد از چند سلام زیر لبی مامان موهای آشفتهاش را داخل روسری هول داد و با نگاهی فراری و صدای خش داری، گفت:
-خب افرا هم که اومد، صحرا پاشو با خواهرت خدافظی کن.
-خدافظی؟ مگه چی شده؟!
و بالاخره بعد از چندین وقت متوالی بابا مرا مخاطب قرار داد.
-صحرا و مامانت میرن روستا از این به بعد اونجا میمونن.
تازه وقتی نگاه مستقیمش را دیدم و کلام مستقیمش را شنیدم، متوجه شدت دلتنگیام شدم.
چقدر نقصهای احساسی در من وجود داشت. کمبودهایی که به آنها عادت کرده و دیگر حتی متوجهشان نبودم!
اما جملهی عجیب بابا فکر دلتنگی را از سرم پراند.
سوالی به صحرا نگاه کردم که جلو آمد و هر دو دستم را گرفت.
-بیا عزیزم دنبالم بیا.
از کنار اروندی که نگران خیرهام بود گذشتیم و به حیاط رفتیم.
مثل گذشتهها روی تاپ نشستیم.
-میدونی که اون… اون یارو درخواست طلاق داده.
-خب؟!
-ب..بابابزرگ گفت یا راضیش کن و برگرد سر زندگیت یا اگه نمیتونی باید بری روستا…میگه… میگه من زنه مطلقه تو این خونه نگه نمیدارم.
چشمانش غرق خون و حالت بغضدار صدایش نفرتم را نسبت به انوشیروان خان صدبرابر بیشتر میکرد.
آن پیرمرد از جان ما چه میخواست؟!
چرا هیچوقت راضی نمیشد؟
چرا هیچوقت قانع نمیشد؟!
تا کِی قرار بود با تصمیمات خودخواهانهاش دیگران را قربانی کند!
-میخوای تنهام بذاری؟ هم تو ه..هم مامان میخواید منو ول کنید برید؟
با ناراحتی سر کج کرد.
-این چه حرفیه آخه قربونت برم؟ مگه از سر خوشی میریم؟ دستوره انوشیروان خانه.
-یعنی چی دستوره انوشیروان خانه؟ پس من چی میشم؟ بدون تو و مامان باید چیکار کنم؟ اصلاً… اصلاً بیاید پیشه من بمونید. با اروند حرف میزنم مطمئنم قبول میکنه. چی میشه مگه؟ توروخدا!
دوباره حس بیپناهی و تنها ماندن در وجودم پررنگ شده بود.
-فدات بشم من تو که تنها نیستی. اروندخان هست.
چون میدونم مواظبته و حواسش بهت هست خیالم راحته. بعدم هر موقع بخوای میایم. من میام تو میای فقط یه کم راهمون از هم دور میشه… همین!
همان لحظه مامان بیرون آمد و با همان نگاه فراری رو به صحرا گفت:
-اگه حرفاتون تموم شد کم کم بریم…راننده منتظره.
التماسگونه صدایش زدم.
-مامان؟
باز هم نگاهم کرد.
صحرا بلند شد و گفت:
-تقریباً تمومه.
کمی بعد چمدان هایشان را در صندوق عقب ماشین گذاشتند و کسی حتی نیم نگاهی هم خرج من نکرد.
تصمیمشان را گرفته و من آخرین نفری بودم که از رفتن خواهر و مادرم مطلع شدم.
مامان طوری که انگار از همه کس و همه چیز بریده با هیچکس حتی خداحافظی نکرد و دم رفتن حتی آغوشش را برایم باز نکرد.
فقط برای یک لحظه مقابلم ایستاد.
با دقت و عمیق، نگاهم کرد و نگاهم کرد و نگاهم کرد.
مـوها و چشمانم را وارسی کرد و با گفتن:
-حلالم کن.
سریع داخل ماشین نشست.
دست صحرا را التماسگونه گرفتم که نتوانست تحمل کند و با گریه در آغوشم گرفت.
محکم تنم را به خود فشرد و در گوشم پچ زد:
-میدونم الآن چقدر حست نسبت به ما بده. اما من واقعاً نمیتونستم برگردم تو خونهی اون مرد…نمیتونستم ا..التماسش کنم که منو بخواد. نمیتونم با این حس تنفر زندگی کنم و از یه طرفی هم چطوری میتونم رو حرف بابابزرگ حرف بزنم؟ میدونی که تو… تو این خونه هیچکس جز اون حق تصمیم گیری نداره. ولی بین خودمون باشه، جز دوری از تو دَردی از این جدایی ندارم. هیچوقت تو این خونه خوشبخت نبودیم که ما…اینجا بودن آدمو خفه میکنه!
-بابا…
عقب رفت و همانطور که دستانش بند شانههایم بود، با تمسخر تکرار کرد؛
-بابا؟ به نظر من که زیاد بهش تکیه نکن. سعی کن خودت از پس خودت بربیای. بچسب به زندگیت!
-صحرا
گونهام را بوسید و با بغض ادامه داد؛
-به بابا دلخوش نکن افرا…نمیدونم مشکلش چیه. حتی نمیفهمم چرا هیچوقت نتونست حضور پررنگی تو زندگی ما که دختراشیم داشته باشه. اما یه چیزیو خوب میدونم،
از شدت ناراحتی و بغض داشتم بیچاره میشدم. حرفهای تلخ صحرا هم به شدت ناراحتیام اضافه میکرد اما حتی با این حال هم نمیتوانستم از پای دردودل هایی که شاید برای آگاه کردن من بود، اما قلبم را زخمیتر میکرد بلند شوم.
-افرا بابا خوابه! بدجوری خوابیده! نمیدونم تو یه دنیای دیگهس یا تو گذشتهس اصلاً نمیتونم بفهمش. اما تو… تو خودتو بابا نداشته حساب کن.
-من…
فشاری به دستم وارد کرد.
-ظهر وقتی با اروندخان حرف زدم و بهم قول داد که بیشتر از خودش حواسش به تو هست، انگار یه باره سنگین از روی دوشم برداشته شد. خیالم راحت شد و همون موقع هم مامان گفت که باهام میاد. با بابا دعواش شده. چند وقته جفتشون خیلی عجیب و غریب رفتار میکنن اما از این که داره باهام میاد، خوشحالم. رشتههایی که به این خونه داشتم، یکی یکی دارن ق..قطع میشن!
سریع برگشتم و نگاهی به هیبت مردانه اروند که با قدم های آرامی نزدیکم میشد، انداختم.