رمان زنجیرو زر پارت ۱۵

4.8
(22)

 

-صالح به پسرت بگو….

 

-آبجی؟

 

-ص..صحرا!

 

صحرا پنجره را بست و تنِ بی حسم را روی تخت نشاند.

 

-آبجی آروم باش آروم… هیـــش چیزی نیست. دوباره جِناش اومده دیوونه شده، تو آروم باش هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.

 

قلبم مانند یک گنجشک کوچک و زخمی خودش را به قفسه ی سینم فشار میداد و تمام رگ هایش دچار خونریزی شده بود.

اشک روی گونه‌ام خشک شده و دندان هایم روی هم ساییده میشدند.

 

از این همه سختی بُریده بودم. چرا یک خوابِ راحت… چرا یک خواب ابدی به سراغم نمیآمد؟ تا کِی قرار بود تمام آمال ها و رویاهایم زیر پای انوشیروان خان تاشچیان لِه شود…؟

 

تاوان کدام گناه را پس میدادم که تمام نمیشد…!

 

باید با متین ازدواج میکردم. با متینی که حتی مانند رضا مرا زیبا نگاه نمیکند… با متینی که دائماً سنگ شیدایش را به سینه میزند!

 

-آبجی چرا اینجوری میکنی با خودت آخه؟ قربونت برم دستات یخ کردن. دردت به سرم هنوز که هیچی نشده مگه تا خودتو مامان بابا راضی نباشید میتونه مجبورتون کنه؟ به خودت بیا دختر…!

 

همزمان با دهان باز کردنم قطره اشکی درشت صورتم را تَر کرد.

 

-می..میخواستم عاشق بشم آبجی. هم..همیشه میخواستم با عشق ازدواج کنم. با کسی که دوستم داشته باشه… دل دلم میخواست با ذوق برم ج..جهیزیه بخرم اما نه الآن… نه وقتی که هنوز هیفده سالمم نشده. ب باورم نمیشه که بخاطر یه کارنامه میخوان این بلا رو سرم بیارن. چ..چرا اِنقدر ظالمن؟

 

-قربونت برم آخه مگه چیکار کردی که بخوان مجبورت کنن؟ بعدشم دیوونه کی تو این دوره زمونه بخاطر یه اشتباه کوچیک کسی رو وادار به ازدواج میکنه؟

 

شاید این حرف ها برای خیلی ها احمقانه حساب میشد. شاید همچین چیزی دیگر در هیچ جای این کُره ی خاکی مرسوم نبود. اما از ازدواج اجباری که به چشم دیده بودم خیلی نگذشته بود!

 

از آن سالی که عمه گلاره در کیف مدرسه‌ی صحرا یک نامه ی عاشقانه پیدا کرد و نامه را مانند پیراهن خونی یوسف به همگان نشان داد چند سال گذشته بود؟

 

 

 

از آن وقتی که برای بی‌آبرویی که دامان خاندان تاشچیان را گرفته بود به سر و صورت خود زد و مانند یک مادر داغ دیده مدام غش و ضعف کرد، چند سال گذشته بود؟

 

گریه های صحرا و اظهار بی اطلاعاتی اش از آن نامه را هیچوقت فراموش نمی‌کنم.

 

نه گریه ها و نه صحبت هایش راه به جایی نبرد. انوشیروان خان دستور داد که باید با اولین خاستگاری که در خانه را زد ازدواج کنی و کمی بعد صحرا دختر ظریف و خجالتی عمارت به عقد امید درآمد.

 

امیدی که تجربه ی یک ازدواج ناموفق داشت و همه از خلق و خوی تند و اخلاقیات نامناسبش آگاه بودند.

 

آن ها همچین مردی را برازنده‌ی صحرا دیدند. آن هم تنها به واسطه‌ی یک نامه که هم کلاسی‌های مدرسه‌اش تنها محض شوخی درون کیفش گذاشته بودند!

 

زمانی حقیقت مشخص شد که صحرا زن عقدی امید شده بود و عمه گلاره اسمِ اشتباه احمقانه‌شان را تقدیر گذشت!

 

این تجربه ی تلخ متعلق به من نبود اما به وضوح در ذهنم حک شده بود. حال صحرا با وجود همچین تجربه ای چگونه می‌توانست اِنقدر مطمئن صحبت کند…؟

او که خود داخل این گود قرار داشت…!

 

-به نظر من که بابابزرگ اَلکی این حرفارو زد. هم میخواد یه کاری کنه که تو بترسی و از ترس شوهرم که شده بشینی پای درس و مشقت و هم متین بیخیال شیدا بشه… بگه باشه شیدارو نمیخوام اما با افرام ازدواج نمیکنم!

 

نظریه ی صحرا درست درنیامد و متین بیخیال شیدا نشد!

 

از فردای آن روز مدام در خانه و میان عمارت ها می‌چرخید و اسم شیدا ثانیه ای از دهنش نمیفتاد. فریاد میزد و با مشت و لگد از در و دیوار پذیرایی میکرد اما هیچ کدام از عز و چزهایش راه به جایی نبرد!

 

انوشیروان خان هر روز همراه با قند گوشه‌ی لب و چایی داغش با خونسردی خیره‌ی سر و صورت کبود و خونی متین می‌ماند و حتی ذره ای از حرفش برنگشت.

 

می‌دانستم که من هم باید کاری کنم. کاری جز گریه… کاری جز التماس به مامانی که این روزها مهربان‌‌تر از گذشته شده بود.

 

با تک تک اهالی خانه صحبت کردم. همه جز بابا خود را کنار کشیده بودند و همین که دهن باز میکردم با گفتن:

 

-میدونی که اگر انوشیروان خان تصمیم به کاری بگیره هیچکس نمیتونه نظرشو برگردونه. بعدشم از متین بهتر کجا میخوای پیدا کنی که میگی نه؟ پولدار… تحصیل کرده… خوش اخلاق!

 

دهانم را درجا می‌بستند.

 

 

 

این که متین قلبش به اسم زنِ دیگری بود را نمی‌دیدند… احساسات خواهرانه من را هم نسبت به او نمی‌دیدند.

 

عمه آناهیتا در میان صحبت هایش جسته و گریخته از فواید ازدواج در سن پایین می‌گفت… از این‌که از رد کردن خواستگارهایش چقدر پشیمان است و حال که سنش بالاتر رفته میفهمد خیلی هم نباید سختگیری کرد و عشق قابلیت این را دارد که حتی در پس یک ازدواج اجباری ریشه بزند!

 

همه یک شبِ رنگ عوض کرده و مانند باتلاق من و متین را درون خود می‌کشیدند.

 

تنها دل خوشی ام بابا بود…

شاید انتظارم از او زیادی بود و نباید توقع می‌داشتم که به تنهایی مقابلِ انوشیروان خان بایستد، اما زمانی که برای کمک به متین و پیش بردن حرفمان تا دو روز اعتصاب غذا کردم و او همراه با کاسه ای سوپ به اتاقم آمد، برای اولین بار تصمیم گرفتم که کاملاً به او تکیه کنم!

 

از مخالفتش با این ازدواج گفت… از این‌که اجازه نمی‌دهد من هم یک ازدواج مانند صحرا را تجربه کنم، دلم قرصِ وجود پدرانه‌اش شد.

 

زمانی که گفت من دختر خودم را بهتر از هر کَس می‌شناسم و میدانم تو آماده‌ی این ازدواج نیستی، اشکانم از شدت ذوق جاری شد… گفت کمکم می‌کند به شرطِ آن که لوس بازی‌های بچگانه را کنار بگذارم و با لجبازی اوضاع را از آنچه که هست خراب‌تر نکنم و من قول دادم آرام بگیرم تا این طوفان سهمگین تمام شود!

 

من به تنها راه نجاتم زیادی امید داشتم…!

 

یکشنبه عصر متین در جمع و میان همه گفت:

 

-من هیچوقت با افرا ازدواج نمیکنم. کَسیَم نمیتونه مجبورم کنه… عمو سجاد اگر از خنگیِ دخترتون خسته شدید بهترِ به فکر یه خر دیگه باشید و به اون قالبش کنید!

 

حتی سیلی محکمی که از بابا خورد غرور شکسته‌ام را ترمیم نکرد.

 

-مثل این که دندونات تو دهنت زیادی کرده… صالح دست مریزاد با این پسر تربیت کردنت!

 

-داداش…

 

-ساکت…از خداتونم باشه که بچه ی من بشه عروستون…اصلاً حالا که اینجوریِ من دختر به شما نمیدم!

 

سرش را به طرف انوشیروان خان چرخاند.

 

-بابا من دختر شوهر نمیدم هر کاری که می‌خوای بکن. این متین احمق و به عنوان دامادم قبول نمی‌کنم… هیچوقت قبولش نمی‌کنم.

 

قلبم شکست. صورتم خیس از اشک شد و غرورم پایین پاهای متین بود…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x