-گناهی نداری اما آدم بعضی وقتا باید بهخاطر خانوادش از خود گذشتگی کنه. برای حفظ اصالت و ثروت خانوادگیمون، برای اعتباری که من و پدرت و عموت ذره ذره جمعش کردیم بهترین کار اینِکه با یه ازدواج خانوادگی ستون های زندگیمونو محکمتر کنیم. سجاد و صالح ناراضی بودن درسته اما من براشون توضیح دادم و اونا هم حق و به من دادن، این وسط فقط مونده رضایت تو!
برای او فرقی نداشت که دیگران به دلیل ترسشان و یا به دلیل قلبشان گوش به فرمانش باشند، تنها چیزی که میخواست عملی شدن خواستههایش بود.
متین بهت زده پرسید:
-چ..چی داری میگی شما؟ عمو سجاد و بابام رضایت دادن؟ امکان نداره!
-مستقیم نگفتن اما به زودی رضایت میدن.
صدای متین هر لحظه ناامیدتر از قبل میشد…
-اف..افرا راضی نیست.
-رضایت افرا چه اهمیتی داره؟ اون دختر هنوز بد و خوبشو تشخیص نمیده، همین که پدرش راضی باشه کافیه!
-میدونم… میدونم که گفتن این حرف درست نیست اما شما خودت مَردی، میتونی حال منو بفهمی. من هیچ حسی به افرا ندارم…هیچ حسی!
متین این روزها زیاد تلخ شده یا من حساس شده بودم؟ من هم او را دوست نداشتم اما شنیدن همچین چیزی دردناک بود.
مگر من چه ایرادی داشتم که اینگونه با کراهت در موردم صحبت میکردند…؟
-میفهمم چی میگی پسر درکت میکنم اما…
گفت و گفت و گفت.
تمام دلایل حال بهم زنش را برای متین ردیف کرد. تمام جملاتِ جهنمی که به بابا و عمو گفته بود را به نوهی عزیزش هم گفت اما با تاکتیکی جدیدتر…!
او میدانست که شاید حرف زور روی یک پسر جوان آنچنان هم تاثیرگذار نباشد و درنهایت متین با مقداری پول همراهِ شیدایش این خانواده را برای همیشه ترک کند… اما انوشیروان خان تاشچیان کسی نبود که به همین راحتی از نوهی پسریاش… از پسری که خون او در رگهایش بود، بگذرد.
احساسِ خفگیام با شنیدن جملات بعدیاش بیشتر شد…!
-میگی عاشقی باشه اشکال نداره!
برای من مهم نیس که تو زندگی شخصی تو چی میگذره، تو یه مردِ بالغی این چیزا به خودت مربوطه! تنها چیزی که من ازت میخوام اینِکه بهطور رسمی با افرا ازدواج کنی. مردم افرا رو به عنوان زن رسمیت بشناسن و ثروت من بیشتر از این از چارچوب این خانواده بیرون نره. با افرا ازدواج کن اما در کنارش اگر کَس دیگری رو هم دوست داری بیار تو زندگیت…من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم!
قرار بود یک زندگی سه نفره را شروع کنم؟
چون متین یک مرد بود حق داشت زندگی پیچیدهای داشته باشد و من باید خودم را با آنها وقف میدادم…؟
-بابابزرگ من..منظورتون چیه؟
-خودت خوب فهمیدی منظورم چیه!
-م..من چطور میتونم این کار و با افرا و عمو سجاد کنم؟
-چه ربطی به سجاد داره؟ زندگی خودتونِ افرا هم قرار نیست از چیزی خبردار بشه، پس ناراحتم نمیشه! این موضوع بین من و تو میمونه. تو خواستهی منو قبول کن…حرف پدربزرگِتو زمین ننداز منم قول میدم که ازت حمایت کنم. یه ویلا دارم توی …. اونجا رو بهت میدم، ماشینتم عوض میکنیم. تو فقط به حرف من گوشکن، من خودم هواتو دارم!
-من یعنی اگر من زن داشته باشم، کی منو قبول میکنه؟ عمراً شیدا همچین چیزی رو نمیپذیره.
-تو فکر کردی کم کسی هستی؟ چرا نباید قبولت کنه؟ تو نوهی انوشیروان خان تاشچیانی…کی میتونه دست رد به سینهی ما بزنه؟ کی…؟
-یعنی… یعنی میگید ممکنه؟
-تو کنار پدربزرگ حرکت کن تا تمام ناممکنهای دنیا رو برات ممکن کنم. لازم نیست نگران چیزی باشی.
… –
-خب… نظرت چیه؟
-ق..قبوله!
قبوله… قبوله… قبوله…؟!
صدای هقهق هایم کمکم اوج میگرفت و دیگر قادر به تحمل این فضای سنگین نبودم.
-شیرمرد من…پسر من میدونستم… میدونستم که پسر عاقلی هستی. مطمئن باش که بهترین تصمیم و برای آیندهت گرفتی. اینجوری هم وظایفتو در مقابل خانوادت انجام میدی…هم یه زن درست گیرت میاد، یه دختر که هنوز مثل زنهای امروزی گرگ نشده و خمیرِشو خودت ورز میدی و هم اینکه زندگی شخصی خودتو داری! با پدرت صحبت کن بگو که راضی هستی…بقیه چیزها رو هم بسپر به من…آخر هفته یه عقد درست حسابی برات میگیرم، چیزی که درخورِ نوههای من باشه!
بعد از خلوت شدن سالن با چشمانی سرخ…قلبی سنگین و بغضی سنگینتر راهی خانه شدم.
قدمهایم آرام و تنم کرخت بود.
این دیگر چه سرنوشتی بود…؟
متین آن پسر مهربان که رفتارهای خوبش همیشه زبانزد عام و خاص بود، چطور اِنقدر راحت رنگ عوض کرد؟
واقعاً میخواست مرا قربانی شیدا و پدربزرگ عزیزش کند؟ اما چرا؟ مگر من چه بدی در حقش کرده بودم؟
این تحقیر را چگونه باید هضم میکردم؟
در شانزدهسالگی… درست در اوج جوانی، همسر یک مرد خیانتکار و خودخواه میشدم!
***
-بابام میگه یا قبول میکنید یا اینکه باید برید!
-ی..یعنی چی که باید برید؟
-چه میدونم میگه من اولادِ ناصالح نمیخوام. اگر چیزی میگم بهخاطر خودتونِ…اما حالا که قبول نمیکنید پس دیگه نمیتونیم با هم زندگی کنیم!
-یعنی هم به تو هم به صالح گفت؟
-آره به جفتمون!
-این دیگه چهجور تهدیدیِ؟ مگه بابات بدونه شما دوتا میتونه کارخونه و شرکت رو اداره کنه؟
اخمهای بابا درهم فرورفت.
-این چه حرفیه که میزنی؟ حالا اون از سر عصبانیت یه چیزی گفته، مگه قرارِ ما نباشیم؟ بچه بزرگ کرده که عصای دستش باشه نه اینکه سر پیری ولش کنه بره…بعدشم مگه من دیوونهام که بهخاطر یه بحث دار و ندارمو ول کنم برم…؟
-میدونی که اگر بابات حرفی بزنه حتماً عملیش میکنه…حالا باید چیکار کنیم؟
سکوت بابا لبخندم را تلختر کرد.
دقیقاً همانطور که حدسش را میزدم رفتار کرد.
-حالا قراره که صالح و پروانه عصری بیان اینجا…فکرامون رو میریزیم رو هم ببینیم چیکار باید کرد. تو پاشو یه ذره خونه رو تمیز کن. این چه وضعشه؟ انگارنهانگار که تو این خونه آدم زندگی میکنه. همهجا پر از خاکِ…
-اول بگو ببینم صالح و پروانه دقیقاً برای چی میخوان بیان؟
-برای همین جریان افرا و متین دیگه…
-جریان افرا و متین؟ باز قراره کوتاه بیاییم؟ مگه تو ….
بابا حرف مامان را قطع کرد.
-الآن وقت بحث کردن نیست بعداً در موردش صحبت میکنیم… افرا این چه حالیه؟ پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن.
از افرا بدبخت ترم هست؟!
از خونه فرار کن🥲