-خدا رحمتشون کنه. اگر موافق باشید دیگه کم کم بریم دیروقته.
با این حرف اروند، هم خودش و هم همایون بلند شدند و همانطور که خیلی جدی برای حساب کردن در حال بحث بودند، به طرف ورودی رستوران رفتند.
نیمنگاهی به صحرا که خیلی عمیق خیرهام بود، انداختم.
-معذرت میخوام نمیخواستم حالتو بگیرم فقط کنجکاو بودم بدونم.
لبخند آرامی زد.
-حالت خوبه؟
از سوالش تعجب کردم.
-آره… چرا باید بد باشم؟
-مطمئنی خوبی؟!
چشمانم گرد شد.
-معلومه که مطمئنم… چرا چی شده مگه؟!
-افرا…
دوزاریم افتاد.
-چون راجع به پدر و مادر ایلیا پرسیدم نگران شدی؟
-ببین…
-گوش کن صحرا درسته، بعضی از حسایی که تجربه کردم و حتی برای دشمنمم نمیخوام. در مورد پدر و مادر ایلیا هم ناخواسته یه کم نگران شدم ولی من خوبم صحرا…باور کن خوبم و نگو که فکر میکنی با این سن و سال خودمو با یه بچه چند ماهه مقایسه میکنم!
قبل از جواب دادنش اروند و همایون برگشتند.
-بریم؟ فردا باید بری دانشگاه خیلی دیر شده.
-باشه عزیزم بریم.
دست اروند را گرفتم و همانطور که چشمانم را با لبخند برای صحرا باز و بسته میکردم تا خیالش را راحت کنم، ایستادم.
همایون ایلیا را برداشت و راه افتادیم.
پر ذوق خیره جمعمان شدم و آیا خوشبختی چیزی فرای این بود…؟!
_♡_
بیرون از رستوران، سیاهی شب در ترکیب با باد خنکی که میوزید، همه چیز را دلچسبتر میکرد.
حس میکردم شانه هایم سبک شدهاند.
آشتی با صحرا و آشنا شدن با خانواده جدیدش قلبم را پر از حس خوب کرده بود.
و کاش به جای استرس مسخره و بیدلیلی که موقع آمدن داشتم، به حرف اروند گوش میدادم و زودتر از این ها برای این دیدار حاضر میشدم.
-خیلی خوشحال شدم از آشنایی با شما افرا جان.
-ممنون… منم همینطور.
-عزیزه صحرا عزیزه منم هست. دوست دارم بدونید که مثله یه برادر میتونید رو من حساب کنید، اینو دارم جدی میگم.
همراه لبخندی که زیادی بزرگ بود، با همایون دست دادم و تشکر کردم.
هرگز با امید همچین رابطهای نداشتم. رفتارهایش برایم جدید و بکر بود.
صحرا هم جلو آمد و هنگام روبوسی لب هایش را به گوشم چسباند و گفت:
-من چیزی از مادر واقعیت نمیدونم آبجی کوچولو متاسفانه اِنقدرم این سال ها ازت دور بودم که هیچ فکری راجع به حسی که تو به اون زن داری یا فکری که در مورد باباسجاد داری، ندارم. اما میخوام چیزی که ازش خیلی خوب مطمئنمرو بهت بگم!
متعجب ابرو بالا انداختم و قبل از آنکه فرصت کنم چیزی بگویم، صحرا با لحن خیلی مطمئنی ادامه داد.
-حس تو رو نمیدونم اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونم اونم اینه که بابا اگر تو رو بیشتر از من دوست نداشته باشه، کمتر از منم نداره. تو براش خاصی! همیشه خاص بودی! میدونم باور نمیکنی اما من به اندازه اسمم از حرفی که دارم بهت میزنم مطمئنم!
عقب کشید و با بوسهای روی گونه، از فاصلهی نزدیک خیره نگاه بهت زدهام شد و تیر آخرش را هم رها کرد.
-گاهی دوری کردن از یه نفر به معنای دوست نداشتنش نیست! اینو تو یکی خیلی خوب میدونی افرا مگه نه؟!
کاملاً خشک شدم.
هیچ نفهمیدم بقیه خداحافظی چطور گذشت.
چه گفتم و چه شنیدم.
حتی وقتی اروند مثله یک عروسک کوکی دستم را کشید و طرف ماشین رفتیم هم در حال خود نبودم.
قدم هایم روی زمین کشیده میشد و ذهنم پر از سوال های بیجواب شده بود.
جدی جدی سجاد خان بزرگ مرا دوست داشت…؟!
من برایش خاص بودم…؟!
-بشین دیگه عزیزم چرا وایسادی؟
مثل یک ربات برنامه ریزی شده به حرف اروند گوش دادم و همانطور که خودم را در ماشین میانداختم، مضطرب موضوعی که سال ها جلوی چشمم بود اما نمیخواستم ببینمش را در قلبم مرور کردم!
جدا از حس سجاد تاشچیان، حس من به پدری که همیشه در مواقع حساس زندگیام تنهایم میگذاشت، چه بود؟!
یک نفرت عمیق؟!
و یا شاید هم… شاید هم یک دوست داشتن بزرگ بود…!
_♡_
-صبر کن… با تو دارم حرف میزنم. صبر کن میگم!
قدم هایم را تندتر برداشتم.
حتی صدایش هم اعصابم را خط خطی میکرد.
-با تو دارم حرف میزنم دخترهی احمق!
از سالن دانشکده بیرون زدم و بیاهمیت به سنگینی نگاه ها، تمامه تلاشم بر این بود که هر چه زودتر خودم را از صدا زدن های مداوم و حضور پررنگش رها کنم.
نمیدانستم دقیقاً با کدام رو اینچنین دنبالم میآید و صدایم میکند! اما از آنجا که هر کس به من میرسید، زبان دراز و خودخواه میشد رفتار او هم باعث تعجبم نبود.
-آواا صدامو نمیشنوی؟!
از در ورودی که گذشتم، نفس راحتی کشیدم.
کم مانده بود خیلی کم…!
یک قدم بلند، قدم بعدی و بالأخره ماشین اروند را کمی جلوتر دیدم.
اما قبل از آنکه نفس راحتی بکشم یک دست قوی از پشت دور بازویم حلقه شد و حرصی چرخاندتم.
-مگه با تو نیستم من؟!
عصبانی و مضطرب نگاهش کردم و ناخودآگاه کمی خودم را به سمت دیوار کشیدم تا اروند از آینه متوجهمان نشود.