از اعماق وجود برای ماهرخ عزیزم ناراحت و نگران بودم اما عمارتی که کمکم خالی میشد، مانند یک الماس بزرگ و درخشان در نظرم زیبا جلوه میکرد!
متین خانه نبود و شوهر عمه گلاره هم از صبح زود به سر کارش رفته بود…
مانند همیشه که میگفت، خداوند صبح روزی همه را میدهد و کسی که بهدنبال نان حلال است، باید قبلاز طلوع آفتاب از خانه بیرون بزند و حال من عاشق این طرز فکرش شده بودم.
کمی بعد زنعمو پروانه برای استراحت به عمارت خودشان رفت و جز من و صحرا عمه آناهیتا کَس دیگری نمانده بود.
صحرا را کشانکشان به اتاق عمه بردم تا با هم رضایتش را جلب کنیم و برعکس تصورم او خیلی زود موافقت کرد…!
همینکه گفتم دلم میخواهد آخرین روز زندگی مجردیام را پیش تنها دوستم بگذرانم، بیتوجه به چشم و ابرو آمدنهای مثلاً پنهانی صحرا دستم را فشرد و گفت که درکم میکند…!
از میهمانی چیزی به او نگفتم و نگاه ملتمسم لبهای صحرا را بههمدوخت.
-میدونم که دلت میخواد با هستی وقت بگذرونی، منم وقتی سنوسال تو بودم عاشق روزای دخترونم بودم اما باید زود برگردی باشه؟ شاید بتونم مامانِ تو راضی کنم اما باباتو نه!
-چشم مرسی… هیچوقت این خوبیتو فراموش نمیکنم عمه اولین باره که بدونه التماس کردن به چیزی که میخوام میرسم.
نمیدانم چقدر مظلوم و بیچاره بهنظر میرسیدم اما بعد از گفتن این جمله، اخمهای صحرا از هم باز شد و دیگر پهلویم را بابت غلط اضافهام نیشگان نگرفت.
عمه آناهیتا محکم بغلم کرد و گونهام را بوسید…
-قربونت برم میدونم که خیلی وقتا پشتت نبودم شرمندهام… تو لیاقت یه زندگی خوب و داری انشاالله که متین قدرتو بدونه.
-…
-دیشب صدای گریههات شنیدم میخواستم بیام پیشت اما تاجگل گفت اینجوری بدتر خجالتزدت میکنم، ببخشید که…
بهسرعت ایستادم و حرفش را قطع کردم.
حرف زدن راجعبه دیشب را نمیخواستم… اصلاً نمیخواستم!
-مرسی که اجازه دادی عمه زود میام.
بهآرامی پلک زد و با لبخند سر تکان داد…
با خوشحالی چند وسیله کوچک درون کیف دستیام ریختم و همراه صحرا با آرامترین حالت ممکن خود را به درب پشتی عمارت رساندیم.
-من خیلی دلم شور میزنه.
-شور نزنه هیچی نمیشه زود برمیگردم.
-مواظب خودت باش، به گوشی هستی زنگ میزنم حواست بهش باشه
-چشم… مرسی که کمکم کردی.
قبلاز بستن درب با حالت فوق غمگینی گفت:
-من هیچوقت دنبال التماس کردنت نبودم آبجی فقط نگرانت بودم.
-میدونی که منظورم به تو نبود.
-فقط خواستم بدونی.. برو دیرت نشه.
-خیلی دوستت دارم.
-منم
بیخبر از شبی که به کل سرنوشتم را تغییر میداد، سوار تاکسی که صحرا برایم گرفته بود شدم.
بیآگاهی از طوفان زیبایی که در انتظارم بود، برای صحرای عزیزم دست تکان دادم.
***
-مطمئنی که میخوای اینو و بپوشی؟
-آره میخوام.
-ببین چیزایی پوشیدهتری هم دارما…یه پیراهن گرفتم خیلی خوشگل و عروسکیِ…
-من همینو میخوام هستی اگه دوست نداری بهم بدی اشکال نداره فقط…
-دیوونهای چرا دوست نداشته باشم؟ من که لباس خودم اصلاً یه چیز دیگهاس…چون یهکم باز بود گفتم.
-اشکالی نداره.
-باشه پس بشین موهاتو سشوار کنم، یعنی سشوار کنم دیگه؟ آخه با این پیراهن هد بزنی که…
-آره بکن.
با عزمی راسخ روی صندلی نشستم و اجازه دادم همانطور که دلش میخواهد صورت و موهایم را درست کند.
متوجه تردیدش بودم… هستی از قوانین تاشچیان ها باخبر بود میدانست که
نباید زیادهروی کنیم اما وقتی با عصبانیت سرش داد زدم که من یک بچه
نیستم و بهتر از تو خوب و بد خودم را میدانم، مجبور شد همانطور که میخواستم برایم سنگ تمام بگذارد!
موهایم را سشوار کشید و دورم ریخت…
با یک خط چشم و مقدارِ زیادی ریمل چشمهایم را زیباتر از همیشه کرد و دستآخر به انتخاب خودم، غنچه لبهایم را سرخِ سرخ کرد.
پیراهن اندامی سفیدرنگ کوتاه همراه با یک جفت کفش عروسکی شیری…
موهای باز و رها و لبهای سرخ، به قول هستی از من یک عروسک واقعی ساخته بود.
دخترک درون آیینه برایم ناآشنا بود و بیشک اگر تاشچیان ها مرا با این سرووضع میدیدند، زندگیام به اتمام میرسید!
احتمالاً برای گرفتن جانم از یکدیگر پیشی میگرفتند…
بار دیگر به لباس درون تنم دست کشیدم و برای پنهان کردن بازیِ کمرم موهای بلندم را به پشت سر سراندم.
دلم میخواست لباس امروزم سفید باشد و این تنها پیراهن مجلسی سفیدرنگ
هستی بود. بازی زیادش معذبم میکرد و احساس برهنگی داشتم اما بیخیال نمیشدم.
با خود عهد بسته بودم که بعد از عقدم با متین دیگر سفید نپوشم و آخرین لباس سفیدم لباس عقدم باشد و برای همین به حرمت تمام آرزوها و رویاهای بر باد رفتهام باید امروز را سفید میپوشیدم بـــــایــد!
***
-همینجاست؟
-آره پیاده شو
مقابل درب مکث کردم…
-هستی؟
-جان؟
-خاله میدونه ما اینجاییم؟
نگاهش را چرخاند. چشمان خوش رنگش به وسیله آن سایههای مشکی زیباتر از همیشه شده بود.
-خب راستش اون روز بهشون گفتم که میخوام برم تولد اما اصلاً نگفتن تولد ی یا چی فقط به کارتپول زدن که کادو بگیرم.
-آ..آهان باشه
-چطور مگه؟
-هیچی… همینطوری.
کمی بعد یک مرد درشت هیکل درب مشکی و بزرگ ویلایی که مقابلش بودیم را باز کرد.
با دیدن حیاط آه از نهادم بلند شد…
چگونه باید با این کفشهای پاشنهبلند مسیر به این طولانی را طِی میکردم؟
از همون اولم که هستی به افرا گفت بیا تولد
حس خوبی نداشت احساس میکردم یه اتفاقی میفته الان هم با این حرف ها که شب سرنوشت ساز و طوفان از اینجور چیزا تقریبا مطمئن شدم اتفاق خوب نمیفته
نویسنده جون لطفنی پارت بعدی زود بزار