مغزم در حال انفجار بود و تنم از استرس میلرزید.
-یعنی اصلاً آدم این یخچال شما رو میبینه امید به زندگیش بیشتر میشه.
-…
-افرا خوبی؟
-…
-افرا؟ افرا؟ چی شدی تو؟!
-…
-داری میترسونیم!
-…
با آبی که روی صورتم پاشید شد از خلسه بیرون آمدم.
-چی..چیکار میکنی؟!
-از بینیت داره خون میاد. چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
دستی به بالای لب کشیدم و با دیدن خون، خاطرهی برفهای سرخ در ذهنم پررنگتر شد!
پس فراموش نکرده بودم! تمام این سالها فقط خودم را بازی داده بودم!
نقاب فراموشی زدم. نقاب این که مهدی هم مثل دیگران فقط یک مرد عادیست هیچ چیز در مورد او وجود ندارد که بخواهد نگرانم کند.
اما با برگشت یکدفعهایش تمام پل هایی که ساخته بودم، شکستند.
آن شبی که ناخودآگاهم سعی داشتم کمی از شدت تیرگیاش کم کنم، دقیقاً به همان زشتیی بود که وجود داشت!
-دختر یه چیزی بگو دیگه سکتم دادی.
هستی را کنار زدم و ایستادم.
-هیچی نیست خوبم.
به سرویس رفتم و همراه شستن قطره های خون و اشک باز به خود اعتراف کردم که من با این همه مشکل و دردسر واقعاً لیاقت اروند کامکار را ندارم و تمام صحبت های دوستانش حقیقت داشت!
هستی فریاد زد:
-افرا بیا گوشیت داره زنگ میخوره.
پلک راستم شروع به پریدن کرد و با یک عصبانیت طوفانی سریع از سرویس بیرون زدم.
تلفن را از دست هستی قاپیدم.
همه چیز برایم رنگ باخته بود و تنها چیزی که میخواستم، خالی کردن آن همه حرص و عصبانیت بود.
-خدا لعنتت کنه کثافت… چرا دست از سرم برنمیداری؟! به توام میگن آدم؟ پست فطرته…
-افرا؟!
صدای صحرا ساکتم کرد.
-ص..صحرا؟
-چی شده؟ سر کی داری اینجوری داد میزنی؟ کسی اذیتت کرده؟
-…
-خب یه حرفی بزن دختر!
-یه… یه مزاحم تلفنی دارم. چند وقته همش پیام میده کلافم کرده.
-به اروند گفتی؟
-نه!
-چـرا؟!
-چون که… چون که چیز مهمی نیست. خودش خسته میشه میره.
-افراجان نباید این چیزارو از شوهرت قایم کنی.
-صحرا…
-بعضی وقتا یه موضوع کوچیک زیادی برات دردسرساز میشه. دیدم که میگم…حواستو جمع کن.
سرم تیر کشید و با قلب داخل دهان، نگاهم را در خانه چرخاندم.
پس موضوعات کوچک میتوانستند دردسرهای بزرگ درست کند!
یعنی نظر صحرا در مورد موضوعات غیر قابل گفتن و زیادی بزرگ چه بود؟!
-حواسم هست آبجی نگران نباش.
-ایشالله که همینطوره… زنگ زدم یه چیزی بهت بگم.
با یاد مشکلات عمیق صحرا به خودم لعنت فرستادم. آنقدر غرق شده بودم که مشکلات خواهری که همیشه سعی میکرد همه چیز را برایم آسانتر کند را فراموش کرده بودم!
-چیزی شده؟ ا..امید کاری کرده؟
صدایش لرزید.
-می..میتونی امشب بیای اینجا؟
خدایا از هر راهی که میرفتم، باز آخرش به دیدار با مهدی ختم میشد.
-برای آخرین بار… بخاطر من!
-منظورت چیه؟
-من و مامان میخوایم بریم روستا
-برای مسافرت؟ خیلیخوبه حتماً برید. از اون خونه که دور بشین حالتون هم بهتر میشه.
-الو؟
-پس امشب منتظرتم فعلاً
قبل از اینکه جواب دهم، تماس را قطع کرد و صدای بوق آزاد در گوشم پیچید.
به کنج دیوار خیره شدم.
میفهمیدم که زندگیام در یک مسیر جدید افتاده.
منتهی نمیدانستم باید پذیرای این راه نو باشم و یا از آن بترسم…!
_♡____
-مرسی که قبول کردی میدونم خیلی کار داری.
سر چرخاند و نگاهم کرد.
از شبی که اعتراف کرده بودم، از آن شبی که با آن وضعیت مقابلش ظاهر شدم، چنان خجالتی در وجودم نشسته بود که حتی نمیتوانستم درست مخاطب قرارش دهم.
اما برعکس تصور من اروند به هیچ وجه رفتارش را تغییر نداد و در مورد آن اعترافی که علاوه بر مستقیم بودن پر از ابهام بود، کوچکترین حرفی نزد.
حرفی نزد اما بیش از حد در خود فرو رفته و مشخص بود که از یک چیزی عذاب میکشد.
گاهی به سرم میزد که نکند چون به جای نفس کنار من مانده، ناراحت است. اما وقتی بیتوجهیهای آشکارش را نسبت به آن زن میدیدم، این تفکر خط میخورد.
-میشه نخودچیم چیزی بخواد و من بگم نه؟
لبخند کوچکی زدم و او آرام گونهام را نوازش کرد.
-بریم دیگه داره دیر میشه.
چشمی گفتم و دوشادوش هم به سمت عمارت اصلی رفتیم. خدا را شکر این بار هیچ صدای داد و بیدادی وجود نداشت.
اما وقتی در خانه باز شد، با دیدن میمیک صورت هایشان شوکه شدم.
مشوش نگاهی به اروند انداختم که با آرامش چشمانش را باز و بسته کرد.