رمان زنجیرو زر پارت ۹۰

4.3
(32)

 

 

 

 

 

-اومدن ایران…یه مدت موندیم اینجا و من دوباره افسرده و غمگین شده بودم. خیلی وقت بود که مامان بزرگمو به عنوان تنها عضو خانوادم قبول کرده بودم. حس می‌کردم دوباره همه چیزمو از دست دادم. به تلخیاش، به جدی بودنش عادت کرده بودم. چون می‌دونستم، فهمیده بودم برخلاف رفتار به دور از محبتش دوستم داره و این بود که برام ارزش داشت.

 

-وقتی مامان و باباتو بعد از اون همه مدت دیدی چه حسی داشتی؟!

 

-یه مدت فقط داشتم به تغییرات نگاه می‌کردم. به چیزایی که عوض شده بود. بابام تو مدتی که اون ور بودن شرکتشو گسترش داده و چندتا شعبه کوچیک و بزرگ دیگه باز کرده بود. این یکی از دلایلی بود که به خاطرش نمی‌تونست اینجا بمونه و تا وقتی که مجبور نشد، برنگشته بود اینجا.

 

-برگشتید؟

 

-برگشتیم و این بار منو هم همراه خودشون بردن. وقتی برای اولین بار پا تو اون خونه گذاشتم و شرایطشونو دیدم، واقعاً حسم قابل گفتن

نبود. یه خونه قشنگ، بچه، مادر و پدر، همه چیز مکمل هم بود… همه چیز کامل بود. این که نبود من کوچکترین نقصی تو زندگیشون به وجود نیاورده بود، دیوونم کرد. این همه سال دلتنگ کی بودم؟ دلتنگ چی بودم؟ البته هانی و ارجمند از رفتنم خیلی خوشحال بودن…هی

می‌گفتن همش به فکرت بودیم اما چون این مریضی لعنتی خوب نمی‌شد نمی‌تونستیم رو اوردنت تمرکز کنیم. حالمون بد بود و مامان

 

بزرگت می‌گفت که داری زندگیتو می‌کنی و خیالمونو راحت می‌کرد. اما من فقط یه فکر تو سرم بود. منو نبردن، چون نمیخواستن جلو

دست و پاشون باشم اما بچه دار شده بودن! فکر می‌کردم بازی خوردم. بلوغم داشت شروع می‌شد و از نظر روحی مریض شده بودم. همه

 

این فشارا جمع شد و یهو منفجرم کرد. شدم آشوب یه آشوب واقعی، هر جا دردسری بود حتماً من یه طرف قضیه بودم. یه لحظه هم از

 

اشتباه کردن دست برنمی‌داشتم. زندگیم تو بردن آبروی هانی و ارجمند خلاصه شده بود. تنها هدفمم این بود که همه بگن چطور ممکنه

 

بچه‌ی همچین زوج کاملی، اِنقدر غیرقابل کنترل و نفهم باشه؟ دوست داشتم هی این جمله‌رو بشنوم و هی داد بزنم، چون تربیت نشدم! چون ولم کردن. مریضی هانی هم کامل خوب شده بود و دستم حسابی باز! آهو هم عاشقم بود و با این‌که هیچوقت دوست داشتنی که

 

ناخواسته نسبت بهش داشتمو نشون نمی‌دادم، ولی همش دنبالم راه می‌افتاد. دردسر درست کردنام همینطور ادامه داشت تا این‌که یه روز کاری کردم که خسارتش قابله جبران نبود…!

 

 

 

 

 

در داستان زندگی اروند غرق شده بودم.

 

رفتار فوق‌العاده همیشگی‌اش باور این که همچین سرگذشتی داشته باشد را مدام در ذهنم خط می‌زد.

 

این مرد آنقدر عاقل وبا تجربه رفتار می‌کرد که حتی نمی‌توانستم حدس همچین چیزهایی را در مورد او بزنم.

 

-چی… چیکار کردی مگه؟!

 

شرمنده نگاهش را در اتاق چرخاند.

 

-اون بار هیچی مثل قبل پیش نرفت. این دیگه برداشتن یواشکی ماشین بابا و کوبیدنش به تیغ چراغ برق نبود. مثل دزدین دوچرخه و موتور همسایه ها هم نبود. شبیه فراری دادن سگ ها و یا شبیه تبر زدن به در و دیوار خونه و باغچه نبود. گناهم از نابود کردن حیاط و اَره کردن درختا خیلی بزرگتر شده بود!

 

چشمانم گرد شد.

یعنی در نوجوانی تا این حد غیر قابل کنترل بوده است…؟!

 

-چی… چیکار کردی اروند؟!

 

-یکی از کارخونه های بابامو یکی از مهمترین هاشو آتیش زدم. اول می‌خواستم یه آتیش کوچیک وسط کارخونه درست کنم تا خبرش به گوش بابام برسه و حرصش دربیاد. اما نفهمیدم چی شد…نتونستم کنترلش کنم و یهو شعله کشید!

 

-هییین… شعله کشید؟ چیزیت شد؟ بقیه چی؟ ا..اتفاقی نیفتاد مگه نه؟ هیچ اتفاقی برای کسی نیفتاد!

 

-شانسی که اوردم این بود که زمان ناهار بود و همه اکثراً رفته بودن سالن پشتی…اولم فکر کردیم بلایی سر کسی نیومده اما بعد که آتیش خاموش شد، فهمیدیم یکی از کارگرا…یکی از کارگرا…

 

-ی..یکی از کارگرا چی؟ هووم…بهم بگو!

 

 

-که یکی از کارگرا مُرده!

 

همه‌ی وجودم مشئمز شد و گویی علائم حیاتیم قطع شد.

 

امکان نداشت اروند همچین کاری را حتی ناخواسته هم انجام دهد…

 

-دوربینا خراب بودن و همه یه جورایی فکر کردن آتیش سوزی اتفاقی بوده و جز بابام هیچکس به من شک نداشت.

 

-چ..چی داری می‌گی اروند؟ یعنی تو جدی جدی باعث شدی یکی…

 

-فقط بابام بهم شک داشت و با اولین دادی که زد، همه چیو گفتم. اعتراف کردم. داشتم می‌مردم. فقط یه نوجوون بودم اما غرق شده بودم!

 

-…

 

-هانی و ارجمند، هممون داشتیم خل می‌شدیم. اونا بخاطر آینده نابود شده‌ی من و من از عذاب وجدان…می‌دونی اون مرد بچه داشت!کر این که من باعث شدم یه بچه هم مثل خودم درد تنهایی‌رو بکشه…هیچکس نمی‌فهمید چه حالی دارم. حتی دو سه بارم خواستم خودکشی کنم اما چون انتظار هر کار احمقانه‌‌ای رو از من پیدا کرده بودن، جلومو گرفتن.

 

دیگر عملاً گریه می‌کردم.

 

-نمی‌دونم چند روز بود…چند روز غذا نخوردم…چند روز تو تب سوختم…چند روز جون دادنم طول کشیدو نمی‌دونم. اما بالاخره یه صفحه جدید برام باز شد و مسیر زندگیم‌ رو به کل تغییر داد.

 

بینی‌ام را بالا کشیدم.

 

-چی؟

 

-روزی که پزشک قانونی به بابام گفت اون مرد قبل از آتیش‌سوزی دچار ایست قلبی شده و مرگش هیچ ربطی به اون شعله‌های آتیش لعنتی نداشته، بهترین روز زندگیم بود. بهترین…قاتل نشده بودم. زندگی را از کسی نگرفته بودم. بار دنیا از روشم برداشته شد.

 

چنان نفس عمیقی کشیدم که انگار من هم در آن سال‌ها و در آن لحظات بودم.

 

-یه شبه به خودم اومدم. کم مونده بود بخاطر عصبانیت بیجام باعث مرگ یه نفر یا چندین نفر بشم. کلی ضرر مالی به بابام زده بودم…از همه خجالت می‌کشیدم. همون موقع‌ها بود که با هانی و ارجمند دوباره یه تصمیم جدید گرفتیم!

 

-چی؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x