رمان زنجیرو زرپارت 91

4.3
(24)

 

 

 

-که یکی از کارگرا مُرده!

 

همه‌ی وجودم مشئمز شد و گویی علائم حیاتیم قطع شد.

 

امکان نداشت اروند همچین کاری را حتی ناخواسته هم انجام دهد…

 

-دوربینا خراب بودن و همه یه جورایی فکر کردن آتیش سوزی اتفاقی بوده و جز بابام هیچکس به من شک نداشت.

 

-چ..چی داری می‌گی اروند؟ یعنی تو جدی جدی باعث شدی یکی…

 

-فقط بابام بهم شک داشت و با اولین دادی که زد، همه چیو گفتم. اعتراف کردم. داشتم می‌مردم. فقط یه نوجوون بودم اما غرق شده بودم!

 

-…

 

-هانی و ارجمند، هممون داشتیم خل می‌شدیم. اونا بخاطر آینده نابود شده‌ی من و من از عذاب وجدان…می‌دونی اون مرد بچه داشت! فکر این که من باعث شدم یه بچه هم مثل خودم درد تنهایی‌رو بکشه…هیچکس نمی‌فهمید چه حالی دارم. حتی دو سه بارم خواستم خودکشی کنم اما چون انتظار هر کار احمقانه‌‌ای رو از من پیدا کرده بودن، جلومو گرفتن.

 

دیگر عملاً گریه می‌کردم.

 

-نمی‌دونم چند روز بود…چند روز غذا نخوردم…چند روز تو تب سوختم…چند روز جون دادنم طول کشیدو نمی‌دونم. اما بالاخره یه صفحه جدید برام باز شد و مسیر زندگیم‌ رو به کل تغییر داد.

 

بینی‌ام را بالا کشیدم.

 

-چی؟

 

-روزی که پزشک قانونی به بابام گفت اون مرد قبل از آتیش‌سوزی دچار ایست قلبی شده و مرگش هیچ ربطی به اون شعله‌های آتیش لعنتی نداشته، بهترین روز زندگیم بود. بهترین…قاتل نشده بودم. زندگی را از کسی نگرفته بودم. بار دنیا از روشم برداشته شد.

 

چنان نفس عمیقی کشیدم که انگار من هم در آن سال‌ها و در آن لحظات بودم.

 

-یه شبه به خودم اومدم. کم مونده بود بخاطر عصبانیت بیجام باعث مرگ یه نفر یا چندین نفر بشم. کلی ضرر مالی به بابام زده بودم…از همه خجالت می‌کشیدم. همون موقع‌ها بود که با هانی و ارجمند دوباره یه تصمیم جدید گرفتیم!

 

-چی؟!

 

 

-چی؟!

 

-خواستم که برم گردوندن اینجا…می‌خواستم تنها بمونم چون عذاب وجدان داشتم، می‌خواستم تنها بمونم، چون دیگه خودمو لایق. اون خانواده و اون خونه نمی‌دیدم. می‌خواستم تنها بمونم چون می‌دونستم چون الگوی خوبی برای آهو نیستم و هزارتا دلیل کوچیک و بزرگه دیگه…

 

-یعنی دوباره خیلی راحت قبول کردن؟!

 

-نه معلومه که نه… هی می‌گفتن وقتی پیشمون هستی نمی‌تونیم کنترلت کنیم چه برسه به وقتی که تنها باشی. هر بار با شنیدن این جمله از خودم متنفر می‌شدم اما بیخیال نشدم. فقط می‌خواستم برم می‌خواستم دورشم. برچسب اضافی بودنو برچسب بی‌لیاقت بودنو از روی پیشونیم بِکَنَم.

 

اروند عزیزم در آن سن چطور این همه فشار را تحمل کرده بود.

 

-پس بخاطر همین چیزاست که الآن اِنقدر رابطتون کمرنگه؟ خیلی کم دیدم که باهاشون حرف بزنی اما می‌دونم آهو تقریباً هر روز با مامانت‌اینا حرف می‌زنه.

 

-نه اینجوری نیست من عاشقشونم اما یاد گرفتم که دورادور دوسشون داشته باشم. اونا هم همینطور بالاخره وقتی چندین سال تنها زندگی کنی، خواسته ناخواسته به اون تنهایی خو می‌گیری.

 

تجربه این‌ها حتی برای یک فرد بالغ هم بسیار دشوار بود. چه رسد به کسی که در دوران نوجوانی با همچین چالش‌هایی روبه‌رو شده.

 

-چرا همونجا نخواستی یه خونه بگیری؟ نزدیک مامان بابات، نزدیک کسایی که تموم بچگیت دلتنگشون بودی!

 

-چون گم شده بودم. نمی‌تونستم بفهمم کدوم شخصیت برای منه. اونی که دوست داره به همه کمک کنه یا اونی که یاغیه و هیچ جوره آروم نمی‌شه. بعدشم می‌دونستم اگر اونجا باشم شاید هیچوقت نتونم اون تنهایی که دنبالشمو پیدا کنم. برای همین هی اصرار می‌کردم. قبول نمی‌کردن تا این‌که هانی خیلی اتفاقی یکی از آشناهای قدیمیشو تو ایران پیدا کرد.

 

-کی؟

 

نگاهش عجیب بود یا من اینطوری حس می‌کردم؟

 

-یه زن… یه زن به اسم طلا طرف دختره خدمتکار خونه‌ی پدری هانی بوده. با هم بزرگ شده بودن، مثل خواهر بودن. اما وقتی دختره ازدواج می‌کنه و می‌ره شهرشون ارتباطشون قطع می‌شه.

 

طلا… چقدر این اسم برایم آشنا بود.

کجا شنیده بودمش؟!

 

 

-هانی خیلی به طلا اعتماد داشت، بیشتر از چشماش…وقتیم دیدن روز به روز دارم افسرده‌تر می‌شم، اجازه دادن برگردم. منتهی به شرطی که تو زیرزمین خونه طلا بمونم و جیک و پوکمو بهش بگم. می‌دونی اون زن اندازه هانی برام ارزشمند شد. تنها کسی بود که منطقی به شرایطم نگاه نکرد و منو با وجود گناهام قبول کرد. کمکم کرد خودمو پیدا کنم، راهمو پیدا کنم. بخاطر اون بود که تونستم پزشکی قبول شم و بدون قضاوت کردنم کنارم موند. مثل اسمش بود، با ارزش و خیلی خاص…گرچه…

 

-گرچه؟

 

-طلا یه گناه بزرگ داشت. گناهی که هیچوقت نتونست بخاطرش خودشو ببخشه!

 

-چه گناهی؟ یعنی چقدر بزرگ؟!

 

نوازشم کرد و خم شد تا روی گونه‌های خیسم را ببوسد.

 

-کی‌میدونه شاید یه روزی بهت گفتم. اما یه چیز جالب می‌خوام بهت بگم.

 

-هوووم؟

 

-خونه‌ای که الآن توش زندگی می‌کنیم.

 

-خب؟

 

-قبلاً مال طلا بود اوایل اجاره بود ولی بعد خریدیمش. چند سال از زندگی‌مونو اونجا با هم شریک شدیم. من طبقه‌ی پایین و اون بالا…اختلاف سنیمون در حدی نبود که جای مادرم باشه چون از هانی چندسالم کوچیکتر بود اما برام مادری کرد.

 

-پس برای همین اونجا اِنقدر برات مهمه؟ منم خیلی دوسش دارم اما تا جایی که فهمیدم طلاخانوم دیگه…

 

-نیست دیگه بینمون نیست.

 

-خیلی ناراحت شدم. کاش منم می‌تونستم باهاش آشنا بشم. خدا بیامرزتش.

 

یک دفعه مثل برق گرفته‌ها روی تخت نشاندتم و بلند شد.

 

کلافه پشت به من روبه‌روی پنجره ایستاد و دستی به گردنش کشید.

 

-چی شد؟ چیز بدی گفتم؟

 

-…

 

-اروند؟!

 

برگشت…

 

-نه خوشگلم چیز بدی نگفتی…واقعاً حیف شد.

 

-افرا

 

-جونم؟

 

جلو آمد و هر دو دستش را قاب صورتم کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x