اخمی کرد و رو بهم گفت: مثل اینکه حرفای چندروز
پیشت یادت رفت؟
_ یادم نرفته ولی مسئله ای پیش اومده که باید بهت
بگم و البته اگه اجازه میدی بیایم تو بعد بهت بگیم.
دنیل دستشو روی شونه م گذاشت و جلوی کلاوس وایساد
، چند لحظه فقط همونطور نگاش کرد و آخرسر یه سیلی
بهش زد و بی طاقت بغلش کرد و گفت: خیلی کثافت و
عوضی هستی واقعا ، نمیگی کسایی که دوسشون داری
اون طرف دارن از ناراحتی دق میکنن؟
کلاوس محکم دنیل رو بغل میکنه و میگه: دلم برای
همین سرزنشات هم تنگ بود.
_ اگه رفع دلتنگیتون تموم شده بریم تو.
بعد کنارشون زد و خواستم وارد بشم که نگهبانی که
درو باز کرده بود اومد جلوم رو بگیره که چشم غره ای
براش رفتم و گفتم: تا زنده زنده تکه تکه ت نکردم و
هر تکه ت رو یه جای دنیا مخفی نکردم گمشو کنار.
اخمی بهم کرد و به کلاوس نگاه کرد. عصبی میگم:
درسته که اون رئیستونه ولی منم دختر کسی ام
که قبل همین رئیستون ازش محافظت میکردین و
جونتون رو براش میدادین.
کلاوس سریع بر میگرده و نگاهم میکنه میگه:
چی داری میگی برا خودت؟
_ گفتم که بیا بریم برات جریانو تعریف کنم یا نه
همینجا همه چی رو میفهمی ( با شیطنت تو چشمام
زل میزنم بهش) یا نه همینحا غش میکنی بعد انقدر که
چاقی نمیشه بلندت کرد.
راهمو گرفتم و به طرف در عمارت رفتم و وقتی که
رسیدم برگشتم که دیدم همونجا وایساده
_ اگه نمیخوای بدونی پس منم برم.
به سمتشون رفت و خواستم که از کنارش بگذرم که
بازومو گرفت و گفت: بیا برو تو عمارت انقدر مسخره بازی در نیار
شونه ای بالا میندازم و میگم: باوشه
راهم کج میکنم دوباره به سمت در عمارت میرم…….
نامه و آزمایش دی ان ای رو میدم کلاوس و دوباره رو
مبل میشنم. بعد از خوندن نامه نفسشو کلافه بیرون میده
و میگه: باشه ولی بدون مدیریت این گروه خیلی سخته ،
خودم وقتی برای درس اینجا اومده بودم ازون موقع فاول
شروع به آموزش دادن به من میکنه و هنوز بعضی جاها به
مشکل بر میخورم پس اگه موافق باشی یه مدت پیشت بمونم
و هم بهت بگم چی به چیه و هم ببینی میتونی باهاش کنار
بیای یا نه.
کف دستامو بهم میکوبم و نگاهمو به میز وسط میدوزم و
میگم: اینطوری که میگی درست ولی……
سرمو بالا میارم و به چشماش زل میزنم و ادامه میدم:
ولی اول باید بری آمریکا و یه مدت بمونی تا خاله حالش
خوب بشه بعد هم میتونی به هوای استاد دانشگاه
بودنت برگردی. ( شونه ای بالا میندازم) به هر حال
اینطوری هم برای من بهونه ای هست تا بیام و یه
حرفایی بزنم با خانواده م.
دنیل: پس هفته ی دیگه راه میوفتیم……..
# 5 سال بعد…….
اسلحه م رو برمیدارم و آروم از اتاق بیرون میام ،
اسلحه رو بین دوتا دستام میگیرم آروم به سمت اتاقا
میرم و تک تک شون رو نگاه میکنم ولی کسی تو اتاقا نبود.
از پله ها پایین میرم و کل خونه رو میگردم ولی خبری از
کسی نبود ولی کسی حتما باید وارد عمارت شده باشه. به
سمت در عمارت میرم و از عمارت خارج میشم ، دورو
ورو نگاه میکنم اما نگهبان ها نبودن ، مشکوک ازین ماجرا
شروع میکنم به گشتن دور تا دو عمارت ولی کسی رو
نمیبینم. گوشی رو از جیبم در میارم و به دستیارم جاشوا
(Joshua) زنگ میزنم. همونطور شروع به قدم زدن و
چک کردن دوباره عمارت می کنم ، منتظر جواب دادن
جاشوا بودم که احساس کردم دستی روی دو طرف سرم
نشست و تا خواستم عکس العملی نشون بدم دنیا جلوی
چشمام سیاهی رفت……
چشمامو باز کردم و چشم چرخوندم و دور و ور رو
نگاه کردم ، تو اتاق خودم بودم ولی چطور من اینجا اومده
بودم؟ خواستم که از تخت بلند بشم ولی درد بدی تو
گردنم پیچید که مجبور شدم دوباره رو تخت بشینم ،
این گردن درد دیگه این وسط چی میگه؟ سعی کردم یادم
بیاد دیشب کجا بودم. خاطرات مثل یه فیلم از جلو چشمام
گذشت و یادم اومد که دیشب با صدای شلیک گلوله از خواب
پریدم و رفتم ببینم چه خبره و تو حیاط عمارت بودم و داشتم
به جاشوا زنگ میزدم و…… بقیه ش یادم نمی اومد ،
انگار که بیهوش شده باشم. کلافه خواستم سرمو به دو
طرف تکون بدم که دوباره گردنم درد گرفت ، اینم شد
این وسط قوز بالا قوز. با احتیاط جوری که گردنم زیاد
تکون نخوره از تخت بلند شدم و همونظور که به سمت
در میرفتم و در اتاق رو باز می کردم با خودم در مورد دیشب
داشتم فکر میکردم که سینه به سینه ی یکی شدم
عالی بود مثل همیشه
کامنت اول😑
خیلی خوب بود الن جون❤
سینه به سینه کییی شدددد….
مرسی جیگر😍
پارت بعدیو دیدم خوندم فهمیدم سینه به سینه کی شد😅😅
جررر😂
کامنت اولو من گذاشتم خخخخ
آورین😍
الان میخواسم همونو بگم
توسط افسانه فتح شد😂
عررررر
۵ سال شددد
عالی
آره😁😂
مرسی عشقم❤
خخخخ