بی حرف اجازه دادم ادامهی جملهاش را بگوید.
لرزش شانههایش نشان از خشم زیادش میداد.
دندان هایش را روی هم ساباند و با دو گام بلند خودش را به من رساند و از پایین خیره ام شد:
– آره من خودمو جلوت لخت کردم، من خودمو چسبوندم بهت، من توئه لعنتی رو کشوندم تو تخت ولی تو چی؟
دست کوچکش را گره کرده و محکم به سینهام کوباند و پر از حرص گفت:
– تو دلت نخواست؟ تا یه خورده خودمو بهت کشیدم دلت واسم نرفت؟ نخواستی منو تو تختت داشته باشی غیاث ساعی؟ تویی که از صبح داری از غیرت و مردونگی و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه حرف میزنی، مگه با دیدن تن لخت من داغ نکردی!
ابرو در هم کشیدم و مشتش را که تا ان لحظه به سینهام میکوبید در دست گرفتم و گفتم:
– جیغ میکشی که تموم اهالی خونه بفهمن چطوری پات به زندگی من وا شده آره؟ از تو کدوم جهنم دره ای اوردمت اینجا نه؟
لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاه دو دو زنش را به چشمهایم دوخت:
– آره جیغ میزنم که بفهمن من یه آدم کثافتم که در شان پسر باغیرتشون نیست! غیاث…غیاث طلا…
قبل از اینکه حرفش را به اتمام برساند انگشتانم را به آرامی روی لبهای برجستهاش کوبیدم و گفتم:
– هیش! آبرومو داری میکنی نوک چوب بچه! رِ به رِ حرفاتم که درست باشه من طلاقت نمیدم!
کف هر دو دستش را به تخت سینهام کوبید و بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد گفت:
– تو غلط میکنی!
پلکهایم را روی هم فشرده و سعی کردم به حرفهایش واکنشی نشان ندهم.
تمام بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و همین نشان میداد که فشاری شدید رویش است!
برای بار سوم هر دو دستش را به سینهام کوباند و اینبار همزمان که اشکهایش روی گونههایش سر میخورد گفت:
– طلاقمو بده غیاث، من…من و تو اصلا زمین تا اسمون با هم فرق میکنیم، من اصلا مال اینجا نیستم، من مال این کوچه و این محله و این خونه و زندگی نیستم غیاث…
میدانستم زیاد از این شرایط راضی نیست، به هر حال دختر نازپروردهای همچون او تا به حال این خانه و زندگی را از نزدیک ندیده بود.
پلکهایم را روی هم کوبیدم و مچ هر دو دستش را چنگ زدم و گفتم:
– سوراخ کردی سینمو! دیشب که منو دیدی و مدل حرف زدنمو شنیدی به مغز فندوقیت نرسید که من از اون پسرای سانتال مانتال بالا شهری نیستم که هر روز یه ج…نده بیارم رو تختم؟
از لفظم که بدون هیج گونه خجالتی ان را بیان کرده بودم چشمهایش گرد شد.
انگشت اشارهام را به آرامی به چانهاش کوبیدم که لبهایش به هم چسبید و گفتم:
– تو اون مهمونی لامصب هزار تا پسر بود، تو اومدی از قضا دست رو منی گذاشتی که آقات بهش میگفت ولگرد، میگفت خیابونی، واسه اینکه بری فرنگ ولی تیرت خورد به سنگ خانم کوچولو!
فکر میکرد حرفها و اشکهایش کمی رامم کرده باشد و حال با شنیدن این حرفهای چشمهایش گرد شده بود، گوشهی لبم را به سمت بالا سوق دادم و شمرده شمرده گفتم:
– من…طلاقت…نمیدم!
[ملیسا]
در جمع کوچک چهارنفریشان، حس مزاحم بودن داشتم!
مادرش از بیمارستان مرخص شده بود و از بعد ورودش به خانه آنچنان غضبناک نگاهم میکرد که جرئت سر بالا گرفتن نداشتم!
هنوز از شوک حرفهای غیاث در بَرهوت به سر میبردم!
از صبح هزاران بار خودم را لعن و نفرین کرده بودم که چرا خودم را از چاله به چاه انداختم؟!
غزاله کنار مادرش نشسته بود و خیره به منی که با سری پایین گرفته مشغول فکر و خیال بودم پر از کنایه گفت:
– خانوادت کجان؟ اصلا خبر دارن تو اینجایی؟
خاموش ماندم زیر میدانستم کل کل کردن با غزاله بی فایدهاست اما بر خلاف من، غزاله ولکن ماجرا نبود:
– فکر نکن چون داداش غیاثم پشتتو میگیره من ساکت میمونم و حرفی نمیزنم، معلوم نیست از کجا پاتو تو زندگی داداشم گذاشتی…
مکثی کرد و اینبار پر از نفرت تر ادامه داد:
– معلوم نیست دست خوردهی چند نفری که اومدی اینطوری خودتو تو زندگی داداشم انداختی که گردن بگیرتت!
حرفش به قدری برایم سنگین تمام شده بود که صدای ترک ترک شدن قلبم را شنیدم!
لبهایم مانند ماهی باز و بسته میشد ولی حرفی از میانشان بیرون نمیآمد.
پوزخندی زد و گفت:
– چیه؟ لابد راست میگم که زبونت بسته شده دیگه!
اشک به چشمم نیش زد و همین که خواستم به دفاع از خودم حرفی بزنم تشر غیاث از پشت سرم باعث جا خوردن غزاله شد:
– غزال!
اینبار حتی غزال گفتن پر از خشمش باعث سکوتِ غزاله نشد و ادامه داد:
– چیه داداش؟ دروغ میگم مگه! معلوم نیست از کجا دستشو گرفتی آوردی تو خونه…
با چندش نگاهی به سر تا پایم انداخت و طوری که انگار یک حیوان بی ارزشم ادامه داد:
– ممکنه هزار جون مریضی و کوفت و زهرمار داشته باشه!
زانوهایم شل شد و قبل از اینکه هیکلم روی زمین اوار شود، دست غیاث زیر بازویم را گرفت و رو به خواهر زبان نفهمش تشر زد:
– ببند دهنتو غزال، مراعات سن و سالتو دارم میکنم که بهت هیچی نمیگم! دور بر ندار!
صدای بلند کل کلِ خواهر و برادر باعث شد که سر و کلهی داراب و مادرش هم پیدا شود.
داراب زیر بازوی مادرش را گرفت و اخم کرده گفت:
– چخبره اینجا؟
بعد نگاهش به منی افتاد که دیگر کنترلی روی اشکهایم نداشتم.
مقصر تمام این اتفاقات خودم بودم!
منی که برای رسیدن به رویای خارج رفتنم، خودم را به عمق چاله انداخته بودم.
بازویم را از دست غیاث بیرون کشیده و با سری که گیج میرفت و صدایی که میلرزید گفتم:
– ببخشید…من مقصرم….
راه کج کرده و برای جمع و جور کردن تکههای شکستهی غرورم، خواستم خودم را به کنجی خلوت برسانم که صدای غیاث میخکوبم کرد:
– ملیسا زنِ منه! انتخابِ منه! توهین به زنی که من دوسش دارم توهین به منه!