– بکش کنار بچه جون! من نه ننه بابای پولدار دارم نه خونه خالی که اینجوری چار چنگولی خودتو چسبوندی بم!
دلبرانه هر دو دستم را روی یقهی کاپشن چرمش قرار داده و سرش را کمی به سمت خودم پایین کشاندم.
خیره به چشمانش، خمار زمزمه کردم:
– ببوس منو!
نیشخندی کنج لبش شکل گرفت و پنجههای مردانهاش را روی کمرم چنگ میزند:
– زده بالا؟!
قهقهای مستانه سر دادم، صدای خندهی بلندم میانِ صدای موسیقی گم شده بود.
زبان روی لب های سرخم کشیدم و گفتم:
– اینجا اتاق زیاد داره…
سرم را نزدیک گوشش بردم و از قصد تنم را به پایین تنهی مردانهاش کشیدم و ادامه دادم:
– دلم لباتو میخواد!
تنم را کمی از خود جدا کرد، جز به جز صورتم را از نظر گذراند و روی لبهای سرخم مکثی کرد و با نیشخند گفت:
– من دست مالی هزار تا آدمِ دیگه رو نمیبوسم بچه جون! بکش کنار گا…دی!
از قصد تنم را میان دستهای عضلانیاش تاب دادم، از پشت به اندام مردانهاش چسبیده و هر دو دستش را روی شکمِ تختم قرار دادم، صدای بم و پر از خشونتش کنار گوشم بلند شد:
– چه غلطی داری میکنی؟
پایینِ لباس کوتاهم بخاطر بالا و پایین پریدن زیادم بالا رفته بود و ران پای لختم در معرض دیدش قرار گرفته بود، مخمور سرش را به گردنم چسبانده و بی پروا لب زدم:
– معلوم نیست دارم تحریکت میکنم؟!
حرکتِ خشنِ دستش رویِ پارچهی لباسم، باعث پایین کشیده شدنِ نگاهم شد.
پارچهی لباسم را تا روی رانم پایین کشاند و کنار گوشم پر از حرص نجوا کرد:
– چه مرگته بچه جون؟ تو بغل من خودتو وِلو کردی و بدن نماییت واسه یکی دیگست؟
حرفش را زد و سپس بی انعطاف تنم را به جلو هل داد، سکندری خوردم و قبل از اینکه روی زمین متلاشی شوم، بالاجبار مجبور به چنگ زدنِ بازوی خودش شدم!
به سمتم چرخید و چشمهای به خون نشستهاش اینبار بجای صورتم روی یقهی باز لباسم جولان داد!
اثراتِ مستی در چهرهاش کم کم نمایان میشد!
کم نیاوردم و از بازویش آویزان شده، لب پیچ دادم و پر از دلبری لب زدم:
– بیا…یه شبو با هم بگذرونیم!
از وقاحت کلامم هوش از سرش پرید، دهان باز کرد تا حرفی بزند که مهلت صحبت کردن را از او صلب کردم.
لبهایم را سریع به لبهای مردانه و خوش حالتش دوختم و مشغول بوسیدنش شدم.
بی تحرک بودنش باعث یاقی گریم شد، یقههای کاپشن چرمش را در مشت گرفته و به سختی مشغول مکیدن لبِ زیرینش شدم!
دستش به آرامی پیشروی کرد و اینبا برخلاف قُلدر بازی چند دقیقهی پیشش، به آرامی کمرم را در چنگ گرفت و لبهایش به حرکت در آمد!
بوسهای کوتاه و خیس روی لبش کوبیدم و سرم را کمی عقب کشیده و خیرهاش شدم.
پلک باز کرد و نگاهی مخمور اما عصبی به سمتم شلیک کرد و من با طنازیِ زنانهام لب زدم:
– زیر شکمت داره نبض میزنه که با من باشی!
خون کاسهی چشمانش را پر کرد، بازوی لختم را میان پنجههای مردانهاش گرفت و همانطور که تنم را از میان جمعیت رد میکرد، غرید:
– یادت باشه خودت خارش داشتی!
خندهای مستانه سر دادم، درب یکی از اتاقهای طبقهی دوم را باز کرده و تنم را محکم به داخل اتاق هل داد.
قدم به قدم نزدیکم امد و در همان حال مشغول در اوردن کاپشنش شد، نزدیکم که رسید، سرش را در گردنم فرو برده و در همان حال زیپ پشت پیراهنم را پایین کشاند.
لباس از تنم سر خورد و با یک دست لباس زیرِ مشکی رنگ روبرویش ظاهر شدم.
سر تا پایم را از نظر گذراند و زبان روی لبش کشید.
تنم را روی تخت هل داد و بالای سرم ایستاد، پیچ و تابی به بدنم دادم و خمار لب زدم:
– بیا دیگه!
طولی نکشید که تن های لختمان روی هم به حرکت در آمد، لالهی گوشم را به دندان کشید و همانجا کنار گوشم زمزمه کرد:
– دختری؟
دستم که روی کمرش بالا و پایین میشد از حرکت ایستاد، با یادآوری حرفهای بابا و نقشهام، به دروغ گفتم:
– نه!
صدای پوزخندش در گوشم طنین انداخت:
– ایدز میدز نداشته باشی مارو ب…گا بدی جوجه مدرسهای!
حرفی نزدم و بجای آن هر دو پایم را دور کمرش حلقه کردم، گیج و منگ خیرهام شد.
آب گلویم را پایین فرستادم و نزدیک به لبهایش به آرامی زمزمه کردم:
– میخوای دست دست کنی تا حس و حالمون بپره؟
سیبک گلویم را به دندان کشید و حرکت دستش را شدت داد و در همان حال زمزمه کرد:
– هیش! یواش تر جوجه! میخوای به عالم و آدم بفهمونی رفتی زیرِ غیاث؟!
نامش را چند بار زیر لب تکرار کردم و در نهایت به فردا صبح فکر کردم که نامش در شناسنامهام کوبیده میشد!
، صدای جیغ من و نالهی تو گلو و مردانهی او بلند شد..
کمر زدنش را شدت داد و کنار گوشم با حرصی که ناشی از لذت بیش از حدش بود غرید:
– تنگی! با اینکه زیر عالم و آدم لنگاتو بالا دادی بازم تنگی! میخوابی تو آب انار نکنه؟
خون جریان گرفته میانِ پایم را احساس کردم، زیر دلم تیری عمیق کشید و به آرامی و پر از درد نالیدم:
– بسه دیگه!
از حرکت ایستاد و با شوک به چشمهای اشکیام نگاه کرد، که صدای نالهام به هوا بلند شد!
گیج و منگ اول به میان پای خونیام و بعد به منی که از درد در خود پیج میخوردم نگاه کرد و به ارامی لب زد:
– تو…تو دختر بودی؟
[غیاث]
بر خلاف دیشب که همچون ماده گرگی یاقی اندامِ کوچکش را روی تنم به رقص در آورده بود، اکنون مانند جوجهای بی پناه، بغض کرده از توهین های پدرش پشتم پناه گرفته بود!
گوشهی پیراهن سفید رنگم را در مشتش مچاله کرد و نگاه خیسش را به چشمهایم دوخت و با لبهایی برچیده و لرزان، لب زد:
– ببخشید!
هنوز از شوکِ دیشب در اغما به سر میبردم!
دخترکی که ادعای فاحشه بودن داشت، باکره بود و قرار بود نامش در شناسنامهام کوبیده شود!
پدرش پر از خشم روبرویم ایستاد و کف دستش را محکم به تختِ سینهام کوباند و خطاب به دخترش فریاد زد:
– با این بی همه چیز ریختی رو هم که بهت اجازه بدم گمشی بری اونور آب آره؟ کور خوندی ملیسا!
از بی همه چیز گفتنش ابرو در هم کشیدم، قبل از اینکه جوابش را دهم، دختری که حال فهمیده بودم ملیسا نام دارد از پشت سرم با تخسی گفت:
– این بی همه چیز تا چند دقیقهی دیگه میشه شوهرم! قراره اسمش بیاد تو شناسنامم بابا! لطفا باهاش درست صحبت کن!
شاخکهایم فعال شد و با ابروهایی بالا رفته به ملیسای بغض کرده خیره شدم!
پوزخند پدرش در گوشم زنگ زد:
– این؟ تو میخوای با این ازدواج کنی؟ واقعا انتخاب تو یه لاتِ بی سر و پاست؟ در شان تو هست که با یه وِلگرد خیابونی ازدواج کنی؟
توهین هایش مرا به سطوح آورده بود، گرهی میان ابروهایم کور تر شد و این بار هم ملیسا بازویم را محکم میان پنجه های کوچکش گرفت و پر از اطمینان گفت:
– بله بابا! انتخابم همین ادمه! همین ادمی که منو زنِ خودش کرده!
زمانهای پارتگذاریش کیه؟
فعلا که هرشب میزارم
فعلا نگو قاصدکی اله هرشب بزار😍🤩
رمان خوبی معلوم میشه…
سلام رمانت خیلی خوبه
میشه تو کانال روبیکم با همین نام و اسم نویسنده منتشرش کنم ؟