رمان غیاث پارت ۱۳۹

4.6
(51)

غیـــْــاٰث:

 

 

ترس و بغض در چهره‌اش هویدا شد.

با کف هر دو دستش، تخت سینه‌ام را فشرد و همانطور که سعی در عقب فرستادنم داشت با دستپاچگی لب زد:

 

 

– برو…کنار، چیکار داری میکنی؟

 

 

با نوکِ انگشت، پر از حرص گونه‌اش را نوازش کردم.

میرغضب بودن و ابروهایِ بهم گره‌ خورده‌ام کارِ خودش را کرد و بالاخره تکان خوردن های بی وقفه‌اش آرام گرفت.

نگاهش را به یقه‌ی پیراهنم دوخت و لب گزید.

 

 

با تشر توپیدم:

 

 

– ولش کن اون بی صاحابو، وقتیم که بات حرف می‌زنم تو چشام نگاه کن خونه خراب کن!

 

 

با لجبازی مردمک‌هایش را به هر طرف داد اِلا چشم‌هایم.

به ناچار چانه‌اش را محکم میانِ انگشت‌هایم فشرده و سرش را یک ضرب بالا گرفتم.

نگاه لرزان و دو دوزنش به لب‌هایم دوخته شد و صدایِ پر از ناز و ترسانش کنارِ گوشم بلند:

 

 

– داری لهم میکنی!

 

– دِ نه دِ قربونت برم! اگه دوبار گوشتو می‌پیچوندم، دوبار بهت فشار میاوردم وقتی داری چرت و پرت میگی، الان زبونت اینقدر دراز نمیشد.

الان اینقدر لوس نشده بودی که اینقدر پدرِ منِ بی پدرو در بیاری!

الان اینقدر بهونه‌های صد من یه غاز بهم نمی‌چسبوندی که م…

 

 

نگاهِ خانه خراب کنش را به یکباره بالا گرفت.

چشم‌هایش پر شده بود و لایه‌ی اشک رویِ کویرِ چشم هایش جولان می‌داد.

زبان به دندان گرفته و نفسی عمیق روانه‌ی سینه‌ام کردم تا مبادا روحیه‌ی از گل نازک ترش را بیشتر این خراش بدهم!

 

 

چانه چین داده و لب لرزاند:

 

 

– من…حساس نشدم، وقتی هر طرفمو نگاه می کنم…یکی داره از…از زندگیمون بالا میره، بهم حق بده اینطوری بشم…

وقتی یکی یکی ادمای زندگیت دارن زندگیمونو خراب میکنن…

خودتو جای من بذار و ببین…حساس نمیشدی؟!

 

 

 

تصورِ جای ملیسا بودن دیوانه‌ام می‌کرد!

اینکه مردی قبل از من ، به‌جای من، کنارِ او قرار گرفته باشد…

سرم را به دو طرف تکان می‌دهم و فکرش را چون زباله‌ای متعفن به گوشه‌ای پرت می‌کنم!

 

 

خیمه‌ام را کمی سبک تر می‌کنم.

می‌دانستم استخوان‌هایش ظریف و شکننده‌است و با این حال چانه‌اش را آنچنان چنگ انداخته بودم که ردِ سرخی‌اش خار شده و در چشمم فرو رفته بود!

 

 

موهایِ کوتاهم را میانِ مشتم مچاله می کنم.

در سکوت صدایِ نفس‌هایش را به گوش سپرده و آهسته پچ می‌زنم:

 

 

– حق … با توئه!

 

– این حرفا رو نزدم که حقو بدی بهم! گفتم که بدونی اگه از کوره در می‌رم…اگه…اگه تا یه چیزی میگی بهم میریزم…بخاطر چیه! بعد زورِ بازوتو نشونم بدی غیاث جان!

 

 

دلم برایِ جانی که تنگِ اسمم چسبانده بود ریخت و با این حال چپ چپ خیره‌اش شدم:

 

 

– من کی زور دستمو بهت نشون دادم فتنه خانم که این بار دومم باشه؟ یه چی بگو بگنجه اخه!

من دلم میاد از گل نازک تر بهت بگم که!

 

 

زیر لب غر غری کرد و همانطور که پتو را دور سینه‌هایش میپچاند از رویِ تخت بلند شد.

بدون اینکه خیره‌ام شود زیر لبی پچ زد:

 

 

– آره تو که راست میگی!

 

 

قبل از اینکه از کنارم بگذرد، مچِ دستش را محکم چنگ زده و تنِ سستش را رویِ پاهایم کشیدم.

سرش را زیر گرفت و با دستِ آزادش به جانِ شانه‌هایم افتاد!

 

 

– ولم کن میخوام برم حموم الان خانم جون سراغمو میگیره!

 

 

کمرِ باریکش را محکم چنگ زده و هرمِ داغِ نفسم لاله‌ی گوشش را می‌لرزاند:

 

 

– بی معرفت، مگه کم نازتو کشیدم که تا یه بار صدامو واست بالا بردم اینطوری برام طاقچه بالا میای؟! ببینم شمارو!

 

 

دلخور خیره‌ام شد و سرخیِ چشم‌هایش کمرم را خم کرد!

 

 

– دعوام نکردی هیچ وقت، ولی یه وقتایی بدون اینکه بهم حق بدی بی منطق میشی مثل همین الان!

 

 

تند و سریع و بی وقفه در حالی که لبِ‌های کوچکش را می‌بوسم می‌گویم:

 

 

– غلط کردم…اصلا من شکر با تمومم مخلفاتشو خوردم اگه یه بار دیگه بهت اخم کنم کوچولوم؟ باشه خانمم؟ نگاه پدر درارتو ننداز پایین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x