دستی شانهام را محکم به عقب میکشد و سوزشیِ اندک گونهام را نوازش میکند!
لال میشوم و زبان به دهان میگیرم.
خانم جان است که شماتت بار دستش را به تخت سینهام می کوبد و میگوید:
– این همه سال، راه جلو پات نذاشته که تو اینطوری ازش گله کنی مرد! کم کفر بگو، به خودت بیا!
رویِ جایِ سیلیام دست میکشم!
سر به زیر شده و پوزخند، گوشهی لبم را می بوسد:
– راهی که همیشه تهش بن بسته رو اره خانم جون، تا دلت بخواد جلو رام گذاشته!
ولی اگه اون زن چیزیش بشه رو برمیگردونم از درگاهش! مجازاتش چی میخواد باشه؟
سی سال بدبختی و در به دری دیگه!
سرم را به اغوش میکشد و میان گریههایش مینالد:
– نگو…نگو مادر فدات شه! نگو قربون سرم برم شاه پسرم، مردم! هیچیش نمیشه، زنت هیچیش نمیشه! ملیسا هیچیش نمیشه!
خودم را قانع می کردم.
ملیسای من…زنده میماند!
میدانستم زنده میماند!
قولِ ماندن به من داده بود!
ملیسا زیرِ قولش نمیزد، هیچ وقت زیرِ قولش نزده بود!
درست مانند وقتی که گفت داغش به دلم میماند و این داغ روز به روز بیشتر از دیروز جانم را میگرفت!
_♡__
– حال هر دو نفر خوبه، خداروشکر عمل موفقیت آمیز بوده، فقط سطح هوشیاری همسرتون پایینه اونم بخاطز ایست قلبی حین عمل بوده! واسشون دعا کنید وارد کما نشن.
به لبهایش چشم دوختهام، ساکت، آرام، بی حرف و همین که از خوب بودنِ اندکِ حالش خبر دار شدم، نفسم را با شدت بیرون فرستادم.
قبل از اینکه زانوهایم زمین را لمس کنند دستِ داراب زیرِ بازویم خزید:
– میتونم ببینمش؟!
ماسکش را بالا کشید، نگاه خیرهاش را به چشمهایم دوخت و گفت:
– فعلا نه، مابقی توضیحاتم خود خانم دکتر بهتون میدن، با اجازه.
از کنارم رد شد و از پشتِ سر چشمم به دو تختی افتاد که از درِ اتاق عمل خارج میشدند.
نگاهم فیالفور ملیسا را شکار کرد.
رنگِ صورتش مهتابی تر از هر زمانِ دیگری شده بود و پلکهایش همدیگر را سفت در اغوش کشیده بودند..
به سمت تخت پا تند کرده رو به پرستاری که تخت را حمل میکرد با التماس نالیدم:
– خانم یه لحظه!
ایستاد و من…دستم به ملیسا رسید!
پ
مژههای بلند و گونههای کمی برجسته و لبهای نیمه بازش را از نظر میگذرانم.
آرام نفس می کشید و صدایِ نفس کشیدنش قلبم را زنده نگه میداشت.
نوکِ انگشتم گونهی سردش را نوازش کرده و آهسته مینالم:
– تو اگه قلبت نزنه…من قلبمو میذارم وسط سینهت همه کسم!
رویِ پلکِ بستهاش را آرام میبوسم و کمر راست میکنم.
تخت حرکت کرده و تا رسیدن به اتاقِ خصوصی پشتِ سرش حرکت میکنم.
پرستار اجازهی ورود به اتاق را نداده و گفت:
– بذارین بیمار بهوش بیاد، بعد میتونید ببینیدشون، در ضمن الان برین اتاقِ خانم دکتر باهاتون کار دارن..
بی توجه به حرفش از پشت شیشه خیرهی جسمِ کوچکش میشوم.
میدانستم اندامِ نحیفش تحمل آن همه لوله و دستگاهی که به تنش متصل کرده بودند را نداشت و امیدوار بودم که اینبار، آخرین باری باشد که اورا رویِ تخت بیمارستان میبینم!
دستِ پرستار رویِ بازویم نشست و تکانم داد:
– اقا با شمام!
رو برگرداندم.
صورتِ ارایش شدهاش از نظرم رد شد و او ادامه داد:
– خانم دکتر تو اتاقشون منتظرتونن!
روبرگرداندم.
دل کندن از پلکهای بستهاش سخت بود و با این حال از کنارش رد شدم.
امید داشتم که به وقت برگشتن، قهوهای های زیبایش را نصیبم کند!
روبروی در ایستاده و اذنِ ورود میخواهم.
همین که اجازهاش صادر می شود واردِ اتاق شده و با اشارهی دست دکتر رویِ صندلیِ نزدیک به میزش می نشینم.
عینک را رویِ قوسِ بینیاش جابهجا کرده و میگوید:
– خب…
لبخندی لبهایش را میپوشاند:
– عمل خداروشکر با موفقیت پیش رفت!
قبل از اینکه نفسِ اسودهام از گلو خارج شود، دوباره تکرار میکند:
– ولی نمیتونم الان در مورد اینکه بیماری کاملا از بین رفته یا نه نظری بدم!
ولی میشه گفت تا حد خیلی زیاد اطمینان دارم که بیماری برنمیگرده ولی با این حال مراقبتهای زیادی باید داشته باشین و مهم ترینش مسئلهی بارداریه!
ملیسا جان به هیچ وجه حداقل تا یک سال نباید باردار شن! متوجهاین؟
سری به نشانهی تایید تکان میدهم!
عمرا اگر اجازه میدادم ملیسا در این شرایط و حال و روز به فکر بارداری بیفتد!
هر چند اگر خودِ سرتق و لجبازش مانع نمیشد!
دکتر از احتمال برگشت بیماری برایم گفت و من زیرکانه خودم را گول زدم که نه!
که امکان ندارد که اینبار گزندی به تنِ کوچک همسرم آسیب برساند!
هر چند امیدواری این روزها برایم دور و غیر قابل دسترس بود ولی با این حال این خودم بودم که باز دست روی شانهام کوبیدم و به خودم امید دادم!
درست مانند تمام این چند روز و چند ماه و چند سال …
_♡__
[ملیسا]
نور با عشوه گری و ماهرانه از لابهلای پلکهای نیمه بازم به داخل هجوم برد!
زبان به کامِ خشک شدهام میرسانم و نالهای کوتاه از لابهلای لبهای نیمه بازم خودش را بیرون میکشد!
– آخ!
سایه به یکباره پشتِ پلکهایم میجهد و صدایی آشنا حلزونهایِ خستهی گوشم را میبوسد:
– پرتقال کوچولوم؟
سرم رویِ جسمِ نرمی تکان تکان میخورد.
گرمایِ لذت بخشی را رویِ گونهام احساس کرده و پلکهایم با زور و تمنا از هم فاصله میگیرند!
گیج بودم و جز سایهای محو از سرِ مردی که روبرویِ صورتم خم شده بود، چیزِ دیگری پیشِ چشمهایم نقش نبست!
– بیدار شدی بالاخره؟ دق مرگم کردی که خانم کوچولو!
لب میجنابنم و برایِ گلویِ خشکیدهام تمنای چکهای اب میکنم:
– اب…میخوام..ت…تش…نمه…غ..غیا…ث!
بوسهی مرطوبش لبهای ترک خورده و چاک خوردهام را شکار میکند:
– مردم برا صدات کوچولوم! میدونی چند روزه اسممو از لابهلای این لبای خوشگلت نشنیدم؟ چشم عزیزم، دو دیقه صبر کن الان واست آب میارم!
فقط تو دیگه پلکاتو نبند، فقط بیشتر از این منو زنده به گور نکن!
نور با شدتی وحشیانه چشمهایم را مورد آزار قرار داده بود.
طولی نکشید تا لبهای خشکیدهام کمی خنک شد و با ولع به جانِ آبِ داخل لیوان افتادم.
دستِ غیاث آرام کمرم را نوازش کرد.
از رویِ روسری سرم را بوسید و زمزمهی ارامش کنارِ گوشم بلند شد:
– بخور قربونت برم! دلم تنگ شده بود واسهت، نمیدونی این چند روز چی کشیدم از دوریت…
به سرفه که افتادم، کفِ دستش را آهسته به تختِ کمرم کوبید و لیوان آب را از لبهایم فاصله داد.
بی جان به تخت سینهاش تکیه میزنم:
– غ…غیاث!
– جانِ دلم؟ زیاد نباید بشینی، بذار دکترتو خبر کنم بیاد معاینت کنه.
قبل از اینکه فاصله بگیرد مچِ دستش را چنگ میزنم.
سر جایش میایستد و هول شده میپرسد:
– جانم؟ چیشد؟
انگار چند سال از او دور بوده ام.
انگار چشمهایم عادت به دیدنش نداشت که پر از اشک شدند!
نچی کلافه کرد و لبهی تخت نشست.
با غر غری که عشق درونش موج میزد پچ زد:
– ای بابا! باز تو چشاتو وا کردی گریه کردنو از سر گرفتی بزغاله خانم؟
جانش برایم در میرفت، میدانستم!
با پشتِ دست و به آرامی گونهام را نوازش کرد:
– دکتره گفت، عملت خوب بوده…
گفت اون ابروهای کمونیت تا چند ماه دیگه دوباره در میاد…
گفت اون موهایِ دلبرت که دلِ بی صاحابِ منو از جاش میکنه تا چند ماه دیگه در میاد…
خوب شدی کوچولوم!
دوباره شدی همون ملوس کوچولوی شر و شیطون و خونه خراب کنِ خودم!