رمان غیاث پارت ۱۵۰

4.6
(77)

 

 

میشد اگر آسایشِ ملیسا در این بود!

میشد اگر ملیسا دستور می‌داد و من اجرا می‌کردم.

 

 

– یه تاکسی می‌گیرم واستون، برین خونه…

 

 

با همان اخم‌های در هم، سر کج کرد، دستی رویِ هوا برایم تکان داده و بلند گفت:

 

– لازم نکرده، روز خوش!

 

گفت و تویِ پیچِ کوچه گم شد.

نچیِ کلافه گفته و دوباره شماره‌ی ملیسا را گرفتم، هر چند می‌دانستم قرار نیست جوابی از جانبِ او دریافت کنم اما…تیرِ تویِ تاریکی همین بود دیگر، نبود؟!

 

 

با پا رویِ زمین ضرب گرفتم، آنقدر بوقِ آزاد در گوشم پیچیده شده بود که گوش‌هایم زنگ می‌زد.

از دیوار صدا در امد و از ملیسا نه!

به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و از کوچه خارج شدم.

فکرِ اینکه در ذهنِ کوچک و همیشه حسودش چه می گذرد…دیوانه‌ام می کرد!

 

 

فاصله‌ی آن کوچه‌ی منحوس تا خانه را تقریبا دویدم.

تختِ سینه‌ام به سوز افتاده بود اما بجز صدایِ دلخور و بغض کرده‌ی ملیسا هیچ چیز برایم اهمیت نداشت!

تمامِ تنم…تنها او را طلب می کرد!

 

 

در را با کلید باز کرده و به محضِ ورودم، خانم جان و غزال را کنارِ حوض، رویِ زمین در حالی که مشغولِ هم ورز دادن خمیر بودند، دیدم.

ورودِ ناگهانی‌ام شانه‌هایشان را بالا انداخت و خانم جان کفِ دستش را تختِ سینه‌اش کوبید:

 

– وای پسر جان چته! می‌خوای سکتم بدی؟

 

 

نفس‌هایم را قورت دادم، صورتم از دردِ کلیه‌هایم کمی در هم پیچ خورد و اهسته پچ زدم:

 

 

– ملیسا کجاست؟

 

 

همزمان نگاهم را بالا کشاندم اما این بار خبری از چشم‌هایِ منتظرش، پشتِ پرده‌ی اتاقمان نبود!

اینبار بیشتر از هر زمانِ دیگری گند زده بودم!

 

 

 

 

– دنبالت که نکردن مادر، چرا نفس نفس میزنی؟

 

با پاشنه‌ی پا در را می بندم.

نفس‌هایم مقطع و بریده بریده شده و از گوش‌هایم انگار حرارت بیرون می‌جهد.

آب تلخ گلویم را به زور پایین فرستاده و لب می‌زنم:

 

 

– ملیسا کجاست؟ نیست؟

 

دستی به محاسنِ سفیدِ بیرون ریخته از روسریِ گلدارش کشید، هن و هن کنان از رویِ چهارپایه‌ی صورتی رنگ بلند شده و گفت:

 

 

– با داداشت رفت بیرون، میاد الان!

 

 

گیج خیره‌اش شدم!

ملیسا بدونِ اطلاعِ من، بیرون رفته بود؟ بدونِ اینکه حتی به من خبر دهد؟

تو گلو سرفه می‌کنم:

 

 

– چرا به من خبر نداد پس؟ کِی رفت؟

 

 

خم شد و تشتِ بزرگِ خمیر را از رویِ زمین چنگ زد:

 

 

– گفت زود میاد، در ضمن مادر اسیر که نگرفتی، بچه‌م دلش پوسید تو این خونه، چیه همش نشسته در و دیوارو نگاه میکنه هی!

 

 

میسا، خوب بلد بود آچمزم کند!

گاهی با یک حرف، با یک نگاه، با یک حرکت، آنچنان کیش و ماتم می کرد که ثابت می‌ماندم!

بی آنکه بدانم ضربه‌اش تا چه حد کاری بوده!

رویِ پله‌های حیاط به انتظارس نشسته و زیر لب برایش خط و نشان می‌کشم هر چند که می‌دانستم این بار حسابم با کرام الکاتبین است!

 

_♡___

 

[ملیسا]

 

– زن داداش خیلی دیر کردیم، فقط دعا کن داداش نیومده باشه وگرنه واس خاطر اینکه زنشو بی اجازه دزدیدم باز اخم و تخمشو به را میکنه!

 

بیخیال شانه بالا فرستادم و همانطور که بند کفش‌هایم را باز می کردم گفتم:

 

– چیکار می‌خواد کنه مثلا؟ جز اینکه قلدر بازی در بیاره و زور بازوشو به رخم بکشه و یه خورده امر و نهی کنه، کارِ دیگه‌ای از پسش بر میاد؟ اگه چیزی گفت بگو من گ..

 

 

جمله‌ام به اتمام نرسیده بود که لحنِ کوبنده‌اش، انتهایِ کلامم را ربود:

 

 

– تو خودت حسابت به اندازه‌ی کافی سنگینه خوشگلم، نمی‌خواد تخس بازی یه بچه پرووی دیگه رو به گردن بگیری!

کجا بودیی که هر چی بِت زنگ می‌زنم جواب نمی‌دادی؟

 

 

قامتم را راست کرده، سرکشانه روبرویش می‌ایستم.

هر چند اختلافِ قدیِ فاحشمان شبیهِ فیل و فنجانمان کرده بود اما، با قُلدُری دست‌هایم را به عرض شانه‌هایش باز کرده و به کمر می‌کوبم:

 

 

– سایلنت بود، بعدشم یادم رفت جواب بدم.

 

با سر به داراب اشاره زد تا خلوتمان را ترک کند.

نگاهش سنگین شده و استخوان‌هایی که رویِ هم می‌فشرد، از حرص و طغیانش خبر می‌داد.

تختِ سینه‌اش تند تند بالا و پایین شد و صدایِ قورت دادنِ آبِ گلویش را شنیدم:

 

 

– کجا بودی؟ چرا بهم خبر ندادی داری میری بیرون؟ نمی‌تونستی وایستی خودم بیام ببرمت؟ حتما باید با داراب می‌رفتی؟

 

 

حرصش از کجا بود؟

از جواب ندادنم؟ یا از بیرون رفتنم با داراب؟

هر چه که بود نیشِ مرا چاک داد و آتش، زیرِ حرصِ غیاث شعله کشید!

خودم را به درِ ندانستن می‌زنم:

 

 

– چیه مگه؟ عیبش کجاست؟ آهــا این اشکال داره که من با داداشِ شوهرم برم بیرون ولی هیچ مشکلی نداره که تو با خواهر من بری بیرون؟

 

 

فکش را محکم رویِ هم فشرد.

حرص در شقیقه‌هایش نبض می‌زد.

سرخیِ اطرافِ مردمک‌هایش کمی ترساندم، بدنم به انقباض در آمد و غیاث گفت:

 

 

– زبون درازی نکن واسه من که زبونتو می‌چینم! سایلنت چه کوفتیه دیگه؟

اون گوشی رو واست نخریدم که دکوری دستت باشه، گرفتم که وقتی زنگ می‌زنم جواب بدی!

بعدشم مگه دکتر به شما نگفته بود باس بشینی تو خونه استراحت کنی فقط، نشنیدی حرفشو؟

 

 

خونسرد پاسخ می‌دهم:

 

– سکوت!

 

 

شانه‌هایش افتاد و گیج پرسید:

 

 

– سکوت؟ ســکوت ملوس؟ داری میگی خفه شم یعنی؟

 

 

نایلونِ خرید‌هایم را میانِ انگشتانم جابه‌جا کردم:

 

 

– نه عشقم تو چرا خفه شی ؟ پرسیدی سایلنت چه کوفتیه، منم جواب دادم، سایلنت یعنی سکوت!

 

 

شانه‌هایش تا خورد و خون کاسه‌ی چشم هایش را پر کرد و من با لبخندی خونسرد که می‌دانستم آتشِ خشمش را بیشتر می‌کند، از کنارش گذر کرده و در همان حال گفتم:

 

 

– داری میای اون نایلونی که روی زمین افتاده رو با خودت بیار لطفاً!

 

 

 

 

واردِ اتاقمان شدم و همین که شال را از رویِ سرم پایین کشیدم، دربِ اتاق محکم بسته شد.

شانه‌هایم بالا پرید و قلبم در حصارِ سینه محکم خودش را به در و دیوار کوبید.

 

 

از گوشه‌ی چشم خیره‌اش شدم.

نایلونِ بیچاره میانِ انگشت‌هایش چنگ شده بود.

نایلون را رویِ تخت پرت کرد، دو دگمه‌ی اولِ پیراهنش را باز کرده و دست به کمر نزدیکم شد.

تختِ سینه‌اش از حرص می‌تپید و شکوفه‌ی لبخند رویِ لب‌هایِ من نشست.

 

 

روبرویم ایستاد و با صدایی که رگه‌های حرص و عصبانیت در آن مشهود بود لب زد:

 

 

– سـرتق بازی واسه من در نیار ملیسا، بهت میگم کجا بودی؟

 

 

لبخند رویِ لب می نشانم.

نوکِ انگشت‌هایم رویِ پوستِ برهنه و سرخِ سینه‌اش می‌خزد، خیره به‌ چشم‌هایش پاسخ می‌دهم:

 

 

– بیرون!

 

 

مچِ دستم را به چنگ گرفت.

نوکِ انگشت‌هایم را به لب‌هایش نزدیک کرده و بوسه‌ای رویِ انگشتم زد:

 

 

– کجایِ بیرون بودی ملیسا؟ دهن وا کن قربونت برم، دهن وا کن منو ننداز به جونِ خودت!

 

 

خودم را میانِ بازوهایش حبس می‌کنم.

قلبش آنچنان می‌تپید که ترسیدم از تخت سینه‌اش بیرون بجهد!

با این حال پارچه‌ی پیراهنش را مشت کرده و دوباره تکرار کردم:

 

 

– بیرون بودم دیگه! رفته بودیم خرید.

 

 

دست رویِ شانه‌هایم فشرد.

تنم را کمی به عقب راند و با نگاهی کنجکاو چشم‌هایم را جست و جو کرد.

دنبالِ دروغ می‌گشت، می‌دانستم!

 

 

یادِ اتفاقاتِ عصر، آن تلفنِ بد موقع و صدای فهیمه، دروغ‌های پی در پیِ غیاث باعث شد چشم‌هایم بارِ دیگر غم را به اغوش بکشد.

بغضِ بیخِ گلویم دل زد و پاسخ دادم:

 

 

– چرا باور نکنی؟ من و با خودت یکی میکنی؟ مگه من مثل تو تو واو به واوِ حرفام دروغـه ؟ هــوم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x